Is love scary?{P1}
آیا عشق ترسناکه؟ ... پارت ۱
لای در اتاق رو آروم باز کردم. خاله سابین هر وقت می اومد برام شیرینی می آورد ... به نینو قول داده بود برای اونم مياره. شوهرش شیرینی فروشی داشت و من شیرینی های شوهرش رو از شیرینی های آشپز بداخلاق قصر هم بیشتر دوست داشتم.
_ پس چرا نمیاد؟
با شنیدن صدای نسبتا بلند نینو ، سریع به طرفش برگشتم و گفتم: آرومتر حرف بزن نینو ... هیچ میدونی اگه نامادری سیندرلا بفهمه منو تو از این شیرینی ها میخوریم چیکار میکنه؟
نینو آروم خندید و به پشت سرم اشاره کرد و گفت: خاله اومد!
سریع برگشتم به طرفی که نینو اشاره کرده و با دیدن خاله سابین با هم به اون سمت دویدیم. با نینو به خاله سلام کردیم و من گفتم: خاله برامون شیرینی اوردی؟
بچه بودیم و خواسته هامون کوچیک بود! گاهی حس میکردم که این زن مهربون رو از مادرم هم بیشتر دوست دارم. مامان همیشه مریض بود و من هیچ وقت یادم نمیاومد محبت مادرانه ای ازش دریافت کرده باشم. بابا هم که همش درگیر کار های خودش بود یا داشت از مامان مراقبت میکرد. اما من با این موضوع مشکلی نداشتم. حداقل تا وقتی که خاله سابین رو داشتم. با مهربونی لبخند زد و دو تا جعبه از توی کیف پارچه اش بیرون اورد و به من نینو داد. من و نینو برای تشکر ازش صورتش رو بوسیدیم. به دور و بر نگاه کردم و گفتم: ما دیگه باید بریم تا نامادری سیندرلا نیومده خاله.
مهربانانه ضربه ای آروم به بینیم زد و گفت: آدرین اینجوری درباره ی خانم ناتالی¹ صحبت نکن ... تو قراره بعد از پدرت پادشاه سرزمین ما بشی، یک پادشاه باید با ادب باشه.
چی میشد همه ی معلم های اینجا مثل این زن مهربون بودن؟ نینو حرف منو تایید کرد و گفت: ولی خاله واقعا مثل نامادری سیندرلا بدجنسه ... به من و آدرین اجازه ی بازی کردن بیرون از قصر رو نمیده ... از موقعی که فلیکس هم رفته اینجا از قبل حوصله سر بر تر شده!
خاله لبخند زد و گفت: چون شما قراره در آینده کارهای مهم تری انجام بدین ... قراره سرزمین به این بزرگی رو اداره کنید. آروم از ما فاصله گرفت و گفت: بهتره من برم، اما اگه حوصله تون سر رفت می تونین با دختر من بازی کنین، توی حیاط قصر کنار گل های هیبیسوسِ.
و سریعتر به طرف اتاق مادرم رفت. از دخترش قبلا بهم گفته بود. چی میشد من جای دخترش بودم و صاحب یک مادر به مهربونی خاله سابین بودم. با دیدن نینو که داره به طرف حیاط قصر میره سریع به طرفش رفتم و گفتم: نینو کجا میری؟
در حالی که دهنش پر از شیرینی بود گفت: معلومه دیگه... میخوام برم پیش دخترِ خاله سابین.
و دوباره راه افتاد، به طرفش رفتم و گفتم: تو که میدونی ناتالی نمیذاره باهاش بازی کنیم، ناتالی گفته ما فقط اجازه بازی با اشراف زاده ها رو داریم و تنها دختری که منو تو حق داریم باهاش بازی کنیم کلوییِ... که اونم همش نگرانه لباسش خاکی بشه.
نینو ناامید به در نگاه کرد و گفت: باهاش بازی نمیکنیم ... فقط نگاه میکنیم ببینیم دخترِ خاله چه شکلیه، حتما دخترش هم مثل خودش مهربونه.
و بی اهمیت به حرف من به سمت پنجره بزرگ اتاقم راه افتاد. به نینو نگاه کردم، آره منم کنجکاو بودم ببینم دخترش چه شکلیه. پس به طرف نینو دویدم و با هم پشت پنجره ایستادیم. با دیدن دخترک کوچک کنار گل های هیبیسوس تعجبم بیشتر شد و ناخداگاه گفتم: چقدر کوچولوعه!
نینو به چند تا اسباب بازی کنارش اشاره کرد و گفت: ای کاش منو تو هم یک همبازی مثل این داشتیم. بی اهمیت به ما داشت بازی میکرد و وقتی سرش رو بالا اورد تازه نگاهم به چشم هاش افتاد! چشم هاش آبی بود ، از اون آبی های قشنگ.
¹.Nathalie
². هیبیسوس یه نوع گل فرانسویه. عکسش:https://s6.uupload.ir/files/img-20220815-wa0000_x7o5.jpg
_______
خب سلام دوستان شارلوتم، بذارید یه توضیح مختصر درمورد یه نکته مهم بدم. این یه رمانه که منو سولماز به طور مشترک مینویسیم. این پارتو سولماز نوشته ولی چون سرش شلوغ بود من پست کردم.
پارت بعدی رو قراره من بنویسم، و فردا گذاشته میشه پس لطفا در مورد اینکه پارت بعد کی میاد نپرسید.
خب، لایک و کامنت فراموش نشه، بدرود.