عشق جهنم پارت ۱۵

Marl Marl Marl · 1401/05/23 17:09 · خواندن 11 دقیقه

عشق جهنم 

شروع پارت ۱۵

وای خدا این پشت سرش هم چشم داره؟ از کجا فهمید تعظیم نکردم .؟
سریع تعظیم کوتاهی میکنم و به سرعت از گلخانه خارج میشم .
به سمت داخل قصر شروع به دویدن میکنم . وقتی داخل قصر میشم در رو میبندم و بهش تکیه میدم . سرباز ها از رفتارم تعحب کرده بودن .
چندتا نفس عمیق میکشم تا حالم بهتر بشه . هوف به خیر گذشت .
دفعه بعد باید بیشتر مراقب باشم تا نفهمه و گرنه باید منتظر مجازات باشم.
از در فاصله میگیرم . حوصلم سر رفته بود. نمیخواستم به اتاقم برم .
برای همین تصمیم گرفتم همینجوری گشتی توی قصر بزنم تا موضوعی برای سرگرم شدنم پیدا کنم .
تا موقع ناهار توی قصر گشت زدم . دیگه وقتش بود به سالن غذا خوری برم .
استرس گرفته بودم . تو دلم دعا دعا میکردم این دفعه اتفاقی برام نیوفته .
وارد سالن میشم . دیوید هنوز نیومده بود و ندیمه ها مشغول چیدن میز بودن . عجیب بود که بینشون جورجیا رو نمیدیدم .
اون همیشه موقع چیدن میز پیش قدم میشد ولی الان اینجا نمیبینمش. شونه ای بالا میندازم . بهتر که نیست .
اگه الان اینجا بود باز میخواست تیکه بندازه و اعصاب من رو خورد کنه .
واقعا تو این وضعیتی که الان هستم اگه اون اینجا بود تحملش برام غیر ممکن بود .
یکی از ندیمه ها که متوجه من شد بلند میگه :
_ واسه چی اونجا ایستادی! نمیخوای بیایی کمک کنی؟ نکنه انتظار داری ما کار ها رو به جای تو انجام بدیم؟!
با حرف اون ندیمه بقیه هم دست از کار میکشن و به من نگاه میکنن.
_ نمیخوای چیزی بگی ؟ هه نکنه لالی؟
نمیتونستم جوابی بدم . نمیتونستم بگم اره لالم ! به خاطره شاهزادتون لال شدم .
نمیتونستم بگم خودمم دوست ندارم دیگران کارهایی که وظیفه من هست رو انجام بدن .
بگم دوست دارم کمک کنم ولی نمیتونم . ولی نه صدایی برای حرف زدن داشتم و نه دستی برای کمک کردن .
توی سکوت خیره میشم به اون دختر.ندیمه ای که با لب زدن جای اماندا رو ازش پرسیده بودم. همراه با ظرفی که داخلش ماهی بود وارد سالن میشه .
ظرف غذا رو روی میز میزاره .از اینکه همه داشتن من رونگاه میکردن تعجب میکنه و میگه :
_ چیشده ؟ چرا همه به این دختر زل زدید ؟
_ خودت هم میدونی اون هم مثل ما یک ندیمس ولی هیچ کاری نمیکنه . جوری رفتار میکنه انگار ملکه ای چیزیه . حتی جواب ما رو هم نمیده . دختره خودشیفته
_ اون نمیتونه حرف بزنه .
_ چی؟!
_گفتم که اون نمیتونه حرف بزنه . به خاطر اینکه پیش مرگ شاهزاده شد و اون سم رو خورد قدرت تکلمش رو از دست داد .
چند لحظه ای سکوت سنگینی سالن رو فرا میگیره . همون دختر ندیمه سرفه مصلحتی میکنه و میگه
_ از کجا معلوم که این ها همش فیلمش نباشه . شاید بتونه حرف بزنه ولی داره نقش بازی میکنه تا شاهزاده رو گول بزنه .
همون لحظه در سالن باز میشه.اول دیوید و پشت سرش اماندا وارد سالن میشن .
با ورود دیوید همه ندیمه ها تعظیم میکنن. دیوید با همون جذبه همیشگیش پشت میز میشینه و نگاهی به ندیمه ها میکنه و سری تکون میده .
_ ازادید ..میتونید به کارتون برسید .
همه دوباره مشغول کارشون میشن . همون دختر ندیمه رو به من میگه :
_ پس چرا اونجا ایستادی بیا کمک کن دیگه
اماندا که تا الان ساکت بود نزدیک میز میشه و رو به دختر میگه:
اماندا: اون نباید کار کنه .. خودتون میز رو بچینید .
_ چرا نباید کار کنه ؟ اون هم مثل ما ندیمه هست .
اماندا: اون خدمتکار شخصی شاهزاده هست . کار اون با بقیه خدمتکارها متفاوته .
_ اون حتی وظایف خودش رو هم انجام نمیده
دیوید : من گفتم که انجام نده ..تو الان مشکلی داری با این قضیه ؟
_ اما ..
دیوید از سر میز بلند میشه و قدم های محکم به سمت اون دختر میره . دستی به چونه خودش میکشه و میگه:
دیوید: متوجه نشدم یه بار دیگه بگو
ندیمه ترسیده سرش رو پایین میندازه و هول زده میگه
_ س..سر.و.ورم ..من ..من چیزی نگفتم ..من ف ..فقط گفتم اما .
دیوید هومی میکنه و یکی از انگشتاش رو به حالت نوازش روی گردن ندیمه میکشه .
از کار دیوید هم من و هم اون ندیمه تعجب میکنیم . وا چرا اینجوری میکنه!
_ تو یه دختر خدمتکاری که برای من کار میکنی..
مکثی بین حرفش میکنه . حالا کل انگشت هاش روی گردن دختره به حرکت درمیاد.
یک دفعه کل گردن ندیمه رو توی دستش میگیره و فشار میده.
ندیمه تقلا میکنه تا گردنش رو از دست شاهزاده دربیاره .اما موفق نمیشه .
معلومه خب موفق نمیشه هیکل دیوید دو برابر هیکل اون ندیمه هست. دیوید با لحن اعصبانی و سردی رو به دختر میگه :
_ چطور یه دختر خدمتکار جرعت میکنه توی دستور های من( اما )بیاره
دیوید بدون هیچ رحمی داشت گلو اون ندیمه رو فشار میداد.
صورت اون دختر کم کم داشت به سمت کبودی می رفت
دختره داشت با صدای بلند نفس میکشید . داشت برای ذره ای هوا داشت جون میداد . ولی دیوید اصلا توجه نمیکرد .
انگار براش مهم نبود که اون دختر بمیره . با قدم های بلندی خودم رو به دیوید می رسونم و مچ دستش رو میگیرم .
_ بلا تو دخالت نکن .. برو اون طرف .
سرم رو به چپ و راست تکون میدم . نگاهی به دستش میکنم که همچنان داشت گلوی دختر رو فشار میداد .
به چشم های سردش خیره میشم رو لب میزنم .
_ خواهش میکنم ولش کن ..داری اون رو میکشی .
دیوید : بلا به تو ربطی نداره پس دخالت نکن .
سرم رو به چپ و راست تکون میدم.دوباره لب میزنم
_ خواهش میکنم دیوید! به خاطر من ولش کن .
چند لحظه ای خیره نگاهم میکنه. نفسش رو با حرص بیرون میده و گلوی ندیمه رو ول میکنه .
با ول کردن گلوش اون دختر روی زمین می افته و شروع به سرفه کردن میکنه.
ندیمه های دیگه به خاطر اینکه از دیوید می ترسیدن حتی جرعت نداشتن به اون دختر نزدیک بشن .
خودم هم خیلی ترسیده بودم اما سعی کردم به روی خودم نیارم .
چندتا نفس عمیق میکشم تا به خودم مسلط بشم.
دیوید بدون اینکه به اون دختر نگاه کنه عصبی روی صندلی میشینه .
رو به بقیه ندیمه ها با صدای خشنی میگه :
_هرچی سریع تر این رو از اینجا ببرید نمیخوام حتی یک لحظه دیگه قیافش رو ببینم .
چندتا از ندیمه ها به سمت اون دختر میان .هنوز هم داشت سرفه میکرد .
کمکش میکنن از روی زمین بلند بشه .
اماندا: کمی بهش اب بدید و از اینجا ببریدش . بقیه هم بیایید ادامه میز رو بچینید .
ندیمه ها تعظیمی میکنن و کمی اب برای اون دختر میارن. بعد از خوردن اب از سالن خارجش میکنن .
سکوت سنگینی توی سالن حکم فرما شده بود.فقط صدای چیده شدن وسایل روی میز روی سکوت سالن رو میشکست .
خیسی چیزی رو روی دستم احساس میکنم .دستم رو بالا میارم و نگاهی بهش میندازم .
اوه خدای من بهتر از این نمیشه! پوف ! به خاطره اینکه دست دیوید رو گرفته بودم تاول کف دستم ترکیده بود
دستم هم به خاطره اب تاول خیس شده بود و داشت میسوخت . وای خدا حالا باید چیکار کنم ؟!
سعی کردم بهش توجه نکنم تا خودش سوزشش کمتر بشه . اما نمیشد . خیلی میسوخت .
درگیر دستم بودم که مکالمه بین اماندا و دیوید من رو به خودم میاره.
دیوید همینجوری که داشت دستش رو نگاه میکرد رو به اماندا میگه:
_اماندا ! مگه نگفتم قبل از اینکه میز رو بچینید دقت کنید ابی چیزی رو میز نریخته باشه ؟!
اماندا: بله سرورم گفتید . مگه الان چه مشکلی پیش امده؟
دیوید دستش رو بالا میره و به سمت اماندا میگیره .
_ خوب نگاه کن دستم رو . خیس شده . یعنی شماها قبلا میز رو تمیز نکرده بودید .
اماندا: امکان نداره سرورم . من خودم اونجا بودم وقتی داشتن میز رو تمیز میکردن . حتما دستتون به جای دیگه ای خورده و خیس شده .
_ ولی من دستم رو جایی نزدم !
اماندا: نمیدونم سرورم .. میخواید دستمال براتون بیارم تا دستتون رو خشک کنید؟
_ اره بیار
اماندا تعظیمی میکنه . وقتی داشت از سالن خارج میشد نگاهش به من می افته .
_ چیشده ایزابلا؟ چرا رنگت پریده ؟
بهم نزدیک تر میشه که متوجه خیسی دستم میشه . متعجب نگاهم میکنه .
_ دستت چرا خیسه ؟
سوزش دستم داشت دیونم میکرد . به سختی برای اماندا لب میزنم .
من: دست شاهزاده رو گرفتم تاول دستم ترکید .
_ هیع!دختر چرا زودتر نگفتی ؟!
بدون هیچ حرفی نگاهش میکنم . چی میگفتم؟ میگفتم دست شاهزاده به خاطر اینکه تاول دست من ترکیده خیسه؟ اماندا بیا تاولم ترکیده؟
مطمعنم اگه همچین چیزی میگفتم توی این موقعیت دیوید کلم رو میکند .
_ صبر کن برم برای شاهزاده دستمال بیارم . بعدش یک فکری به حال دستت میکنم .
دیوید : چیشده اماندا؟ چرا اونجا ایستادی!؟
با صدای دیوید هردو به سمتش برمیگردیم . اوه نه همین رو کم داشتم!
اگه بفهمه خیسی دستش به خاطر منه دونه دونه موهای سرم رو میکنه .
اماندا مِن مِن کنان جواب دیوید رو میده
_ اوم ..اوم ..خب خب سرورم ! .. چیر خاصی نشده ..فقط..تاول دست ایزابلا ترکیده
دیوید یکی از ابروهاش رو بالا میندازه و به من نگاه میکنه .
دعا دعا میکردم نفهمه دستش به خاطر من خیس شده.
چند لحظه سر تا پام رو نگاه میکنه . نگاهش روی باند خیس شده دستم ثابت میشه .
یک نگا به دستم میندازه و یک به دست خودش میندازه
اوه نه بدبخت شدم ! فک کنم فهمید . دستش رو بالا میاره و به دستش نگاه میکنه .
چشم هاش رو میبنده و با حالتی که انگار چندشش شده باشه دستش رو از خودش فاصله میده .
با حالتی که مشخص بود چندشش شده بود رو به من میگه :
_ نگو که خیسی دستم به خاطر اب تاول تو هست؟!
خجالت زده سرم رو پایین میندازم . خب من که نمیخواستم تاول دستم بترکه ! دیوید انگار که حالت تهوع بهش دست میده.
سریع از پشت میز بلند میشه و سالن رو ترک میکنه. هوف فعلا به خیر گذشت . نگاهی به اماندا میندازم .
به جای خالی دیوید خیره شده بود . وا چرا اینجوری نگاه میکنه؟!
انقدر سوزش دستم زیاد بود که حوصله فک کردن به چیزی رو نداشتم .
دستم رو جلوی صورت اماندا تکون میدم که اماندا به خودش میاد
_ هوم ؟! جان ؟! چیشده؟!
اشاره ای به دستی که تاولش ترکیده بود میکنم . با ناله برای اماندا لب میزنم .
من: دستم میسوزه. لطفا یک کاری کن . دیگه نمیتونم تحمل کنم .
_ من بدون اجازه نمیتونم کاری بکنم ..صبرکن برم شاهزاده رو پیدا کنم و برای اوردن دکتر ازش اجازه بگیرم .
اروم سرم رو تکون میدم . اماندا از کنارم رد میشه و سالن رو ترک میکنه.
انقدر سوزش دستم زیاد بود که نمیتونستم یک جا بمونم .
شروع کردم طول و عرض سالن رو راه رفتن . سوزش دستم رو کمتر نمیکرد ولی حس میکردم ارامش بهم میده .
احساس میکردم اگه یک جا ساکن بمونم سوزش دستم رو بیشتر احساس میکنم .
از یک طرف هم نگران بودم که دیوید برای اینکه بخواد تنبیهم کنه اجازه نده اماندا دکتر رو خبر کنه
چند دقیقه ای همینجوری داشتم راه می رفتم که در سالن باز میشه و اماندا وارد سالن میشه .
شتاب زده به سمتش میرم و نگران نگاهش میکنم .
_ اینجوری نگاهم نکن . شاهزاده یک پیک برای پزشک فرستاد . تا چند دقیقه دیگه به اینجا میرسه .
ذوق زده نگاهش میکنم . از خوشحالی چند بار بالا و پایبن میپرم .
وای باورم نمیشه دیوید دکتر رو خبر کرده باشه .
_ دختر چرا اینجوری میکنی ! همه دارن نگاهت میکنن .
دست از ورجه ورجه میکشم و به اطرافم نگاه میکنم .
همه ندیمه ها و سرباز ها داشتن من رو نگاه میکردن. بعضی ها با تاسف نگاهم میکردن . بعضی ها هم پچ پچ میکردن .
شونه ای بالا میندازم . اصلا برام مهم نبود دیگران چه فکری درموردم میکنن . من در لحظه زندگی میکنم
من برای حرف مردم خلق نشدم که حرف مردم برام مهم باشه . من خودمم . دلیل نمیشه خودم رو برای حرف مردم تغییر بدم .
برای اماندا لب میزنم .
من: برام مهم نیست چه فکری درموردم میکنن . مردم همیشه حرفی برای گفتن دارن . هرجور که میخوای رفتار کن . اینجوری شاد تری .
_ نمیدونم والا . حالا بیا بریم توی سالن اصلی منتظر دکتر باشیم .
سرم رو تکون میدم و همراه اماندا به سالن اصلی میریم .
دیوید با ژست خاصی روی صندلی نشسته بود و داشت برگه ای رو مطالعه میکرد.
با ورود ما به سالن دیوید دست از خوندن اون برگه برمیداره.
اماندا تعظیمی میکنه اما من همچنان صاف ایستاده بودم .
اماندا دامنم رو میکشه و یواش میگه
_ دختره دیوونه . ادای احترام کن !
اول با حالت گیجی نگاهش میکنم . ولی بعد که میفهمم حرفش رو سری تکون میدم و با کراهت تعظینی میکنم .
دیوید با اخم غلیظی داشت نگاهم میکرد. هم از اخمش ترسیده بودم هم خندم گرفته بود .
وقتی یاد قیافش می افتم که چجوری چندشش شده بود خندم میگیره . اخی نزاشتم غذاش رو بخوره . کوفتش شده غذا.
_ سرورم پیکی برای پزشک فرستادم تا چند دقیقه دیگه به اینجا میرسه .
سری تکون میده و با لحن خشکی میگه :
_ خوبه .
نیم نگاهی به من میندازه . و با همون لحن ادامه میده .
_ این دفعه رو کاری باهات نداشتم چون دلم برات سوخت . ولی این اخرین بار بود که توی کار های من دخالت میکنی .
سرم رو تکون میدم و ساکت یک گوشه میشینم تا کمتر جلوی دیدش باشم .
_ سرورم کِی حرکت میکنید؟
دیوید: هر وقت مقدمات سفرم فراهم بشه . به دنیل سپردم به کارها رسیدگی کنه .
_ بعد از رفتنتون دوک دنیل به اینجا میان .؟
دیوید: اره .. فقط دنیل و جرج در غیاب من حق ورود به قصرم رو دارن .