سناریو عاشقانه پارت 26
💕 سناریو عاشقانه💕
پارت 26💌
مرینت...
از کنار پنجره بلند شدم و سمت میز رفتم در کشو کوچیکی که بود رو باز کردم و عکسش رو بیرون کشیدم
قطرات اشکم به ارامی عکس رو نوازش کرد.
دستم رو روی دهنم قرار دادم و ضجم رو داخل گلوم خفه کردم
نگاهم روی تک تک اجزای صورتش به حرکت در امد
رفت ؟!
واقعا!
پاهای سست شدم اوار شد روی زمین و من رو هم پایین کشید
با عجز زمزمه کردم
-رفت و نخواست واقعا ؟! ...مگه به این اسونیه
-اره ...به همین اسونی!.. رفت و نخواست
با جوابی که شنیدم سریع سرم رو به سمت صاحب صدا برگردوندم
مارسل؟!
کی امد که من متوجه نشدم
دستم رو بلند کردم و روی صورتم کشیدم
قدم برداشتو کنارم نشست
دستش رو پشت سرم گذاشتو روی سینش گذاشت
-یادمه یه روزی به من قول دادی هیچوقت گریه نکنی!...یادته؟!
اره یادم بود
خیلی وقت پیش
وقتی که دختر بچه ای بیشتر نبودم
سرم رو بیشتر به سینش فشردم و دست های بی جونم رو دورش حلقه کردم
با بغضی که یقه ام رو گرفته بود و ول نمی کرد نجوا کردم
-اره یادمه
سرم رو بوسید و گفت
-با این حال بارها زدی زیر قولت
لبخند تلخی زدم و در جواب گفتم
-قول چیه ..وضع عوض شده
خندید و گفت
-قول چیزیه که حتی اگر وضع هم عوض شد پاش وایسی..!
درست می گفت..
دلم گرفت!
شاید اگر من از ادرین قول می گرفتم الان مجبور به شکست قول خودم نبودم
-دست خودم نیست مارسل من رو ببخش. دلم انقدر غم داره که...
باز هم این قلوه سنگ لعنتی..!
کاش می شد تا التماسش می کردم
دیگه جای نشستنش رو توی گلوی من انتخاب نکنه
دندون برهم ساییدمو ادامه دادم
-اضافه اش از چشم هام می چکه ...من رو مقصر ندون
چونه اش رو روی سرم گذاشتو گفت
-کی بزرگ شدی ...
کی انقدر بزرگ.شدی که اینطور از احساساتت تعریف کنی
خندیدم
خنده ای از ته دل ..
چقدر از این لقب لجم می گرفت. از اینکه بهم کوچولو می گفت اما حالا...
-تو چی مارسل ..تو عاشق شدی
با صدای مغمومی گفت
-نه ..
مکثی کردو ادامه داد
-عاشق شدن احمقانه ترین کار ممکنه مرینت... اشتباه محضه!... می دونی؟!
یه جور بیماری روانیه که توسط جامعه پذیرفته شده!...
عقیده عجیبی بود
-یعنی من رو یه دیوونه زنجیری میبینی؟!
خندید من رو از خودش جدا کرد بینیم رو کشید و با لحن بامزه ای گفت
-تو که از اول دیوونه بودی الان یه کوچولو بیشتر شده
حتی رمغ کلکل هم نداشتم
تنها نگاه خیره ام رو بهش دوختم
نمی دونم چی تو نگاهم دید که با ناراحتی گفت
-چطور میتونی این اندازه دوستش داشته باشی؟!
خندیدم ، تلخ
انقدر تلخ که مارسل کلافه نگاهم کرد
-نمی دونم
داخل خودم جمع شدم و گفتم
-شاید چون دیوونم ...
بغضم سر باز کرد سرم رو برگردوندم تا دوباره شاهد شکستن عهدم نباشه
قدم های بلندش رو دیدم که به طرف در اتاق رفت
صدای لرزونش بلند شد
شاید اون هم بغض داشت.. نمی دونم!
-بس کن ..تو حالا تنها نیستی.. پسرت بهت نیاز داره
بهتره با خودت کنار بیای
گاهی وقتا روزگار نمیخواد ادمها بهم برسن
بهم نمی رسن
به همین سادگی
این قانون زندگیه..
باصدای درب اتاق چشم رو هم کوبیدم
دستم رو مشت کردم و روی اشک هام کشیدم
کنار بیام. ؟!
کاش به اسونی گفتنش بود
فراموش کردن یه نفر اسونه اما بیرون کردنش از قلبت داستان دیگه ای داره...
دلم به فکر شکایت کردن بود
لعنت به همه ی قانون های دنیا. که تو هیچکدومشون دل شکستن پیگرد قانونی نداره..
قبل ها خیلی قبل ..
فلسفه من از زندگی این بود
"محبت کن تا محبت ببینی"
به همین زیبایی
اما الان ..
"بشکن قبل از این شکسته بشی"
به همین بی رحمی
روزگار به من وقت اموزش دیدن. نداد
در حین زندگی به رخم کشید
عکسش که کف اتاق افتاد بود رو بلند کردم
با حرص مچاله اش کردمو بلند پرتش کردم
با کلافگی که درونم بود جیغ زدم
-ازت متنفرم ...متنفر...انقدر که ، انقدر که....
با صدای تحلیل رفته ام درحالی که روز زمین می خوابیدم ادامه دادم
-عاشقتم
اما تاکی؟!
مارسل درست می گفت باید تموم کنم این بازی تمسخر امیز رو این سناریو عاشقانه رو که بیشتر از یک سناریو نبود چی با خودم فکر کردم؟!
اون یک بازیگر قهار بود و نقشش له کردن منو غرورم بود
چه بی رحم سکانس من پایان رسید..
با باز شدن در کتی پدیدار شد
از وقتی یادم میاد اینجا و در عمارت پدریم بوده و حکم مادرم رو برام داره
با دیدنش لبخند مصنوعی به روش زدم
نمی دونم تو صورتم چی دید که سمتم دوید
با لحن مشوش و نگرانی که زمینه صدای مهربونش بود گفت
-چیشده دخترم؟!... خوبی عزیزم؟ ... چت شده مادر؟!
-خسته ام. کتی خیلی خسته
-عزیز دلم اروم باش الان میگم اقا بیاد ببریمت بیمارستان رنگ به رو نداری
بیمارستان!
نه من تازه ترخیص شدم..
-نه کتی خواهش میکنم
وقتی لحن عاجزم رو دید مستاصل شد
-میخوام بخوابم
باز هم نگاهش نگران بود
-بخوابم ..خوب میشم
دستم رو به زمین گرفتم و ازجا پاشدم
-باید خوب بشم
زیر بازوام رو گرفتو سمت تخت برد
با کمکش خودم رو روی تخت انداختم
کتی بدون حرف اضافه ای از اتاق بیرون رفت
به سقف نگاه کردم
فراموش کنم؟!
اما چطور!؟
چطور ؟!چگونه؟!
وقتی در.آخرهای شب
از آینه بیرون میاد
شانهها و کمرم را نوازش میکنه
دستهام را میبوسه
دریچههای قلبم را بتادین میزنه
باندهام را عوض میکنه
میگه قوی باش
و من
پیش از اون که
به صورتش نگاه کنم
به خواب می رم ااروم
چطور و چگونه؟! با این میراث سنگین خاطراتی
که بر شونه هام گذاشته، دست و پنجه نرم کنم؟!
اگر فراموش کنم همین خاطرات هم از قلبم میگیرم...
میتونه تاب بیاره ؟!
اما نه، باید تاب بیاره ...
اقای اگرست عزیزم...
من رو ببخش اما من میکوشم از این به بعد تاتو را به آخر دنیا تبعید کنم
حالا در این ثانیه چمدانهایت را آماده کردم
برایت بلیط سفر خریدم
در اولین ردیف کشتی برایت جا رزرو کردم
کشتی حرکت کرد و از ذهنم دور شد
اشک در چشمانم حلقه زد
نه نباید بشکنم..
اما کسی که به تعبید رفت ادرین بود یا دل من ؟!
تازه فهمیدم در اسکله ذهنم
تازه فهمیدم اونکه به تبعید می ره
قلب منه
نه او و خاطراتش...
+++++
منتظر کامنت و نظراتتون هستم 😽🍀