خاطراتی از نو پارت ۱۷

Delaram Delaram Delaram · 1401/04/15 19:21 · خواندن 4 دقیقه

✨خاطراتی از نو ✨

پارت ۱۷💌

مرینت...

نفس های تب دارش اذیتم می کرد
دستم رو روی سینه اش قرار دادم 
نفس نفس می زدم درست مثل کسی که ساعت ها بدون وقفه می دوه ...
با صدای لرزون و ضعیفم گفتم
-من باید برم..
عقب رفت و با تمسخر نگاهم کرد 
اخم کردم وسمت در رفتم
-تب داری 
صدای تمسخر امیزش رو از پشت سر شنیدم اما توجهی نکردم و تقریبا از اون مخمصه فرار کردم!
****

در گوشه ای کز کرده بودم و تنها به تصاویر رو به روام خیره شدم
قدرت حرکت و صحبت ازم سلب شده بود و اما چشم هایم نظاره گر صحنات دردناکی بود
دختری با موهای سفید بلند ...
درست به بلندی موهای من!...

جلوی مردی زانو زده بود 
مرد به دخترک پشت کرده بود 
با صدای دختر نفسم بریده شد و ریه هام خسته و بی حال از انجام مسئولیت خویش شونه خالی کردن


-تو بهم گفتی کمکم می کنی!
من از هرچیزی که داشتم گذشتم
من با حساب باز کردن روی حرف های تو نابود شدم... به بال هام نگاه بنداز! به من نگاه کن!... به من نگاه کن!


جوری کلمات اخرش رو با عجز فریاد زد که لرز تمام بدنم رو گرفت..
چقدر صدای این دختر برای من اشنا بود اما مغز و ذهنم قفل کرده بود و چشم هام بود که فقط کار می کرد
صدای مرد بلند شد 


-من فقط تو رو به لذت دعوت کردم این خودت بودی که بین خوبی و نیکی بین خدای خودت ...من و شهوت رو انتخاب کردی حالا به جای اینکه من رو سرزنش کنی ...خودت رو سرزنش کن
دخترک جیغ زد انقدر بلند که گوش هایم سوت کشید
-من عاشقت بودم...
مرد بلند خندید 
بغض دخترک همراه با خنده مرد از هم پاشید

و اما من ،  من که حتی قدرت پلک زدن هم نداشتم!

قفل و زنجیر به زمین شده بودم و به اجبار نگاه می کردم 

سعی در دزدیدن نگاهم داشتم ...سعی در جدا کردن پاهای بی جونم از زمین

اما تنها اتفاقی که می افتاد ازار دیدن روح خسته ام بود

این صحنات اشنا به قدری  ازارم می دادن که اشک هام بی اختیار روانه شده بودن
شنلی که مرد رو پوشانده بود سیاه رنگ بود و انرژی منفی رو بهم منتقل می کرد
وقتی خنده اش تمام شد با تمسخر گفت
-عاشق من؟!...چقدر ذلیلی ...
-خواهش می کنم بهم کمک کن خواهش می کنم من دارم عذاب می کشم ..
-می خوای کمکت کنم؟!
دخترک بی نوا به ارامی به نشانه تایید سر تکون داد
مرد به سمت دخترک برمیگرده 
چهره اش روشنل پوشانده 
و این برای ذائقه کنجکاوم ناخوشایند بود!
مرد به ارامی کنار دخترک زانو میزنه و دستش رو داخل موهای بلند و سفیدش فرو میبره
دخترک با ترس زمزمه کرد
-چیکار می کنی؟!
صدای پوزخند مرد روی روحم سوهان میشه و خراش می ندازه ...
-می خوام تورو از عذاب مسیح رها کنم
مرد در یک حرکت موهای بلند دختر رو کوتاه میکنه
موهای بلند سفیدش روی زمین پخش میشن 

همراه با تار های مو اشک های منم چکه چکه روی زمین فرود میان 
نفس هام به سختی رد و بدل میشه و ضربان قلبم ریتم بالایی رو در پیش گرفته بود
دخترک نگران دستش رو روی موهاش میزاره
-حالا وقت اون رسیده که به وجودت پایان بدم !
مسیح کجاست که محبوبش رو نجات بده؟!...
مرد بلند بلند شروع به خندیدن میکنه

دخترک به التماس افتاد


-چیکار میخوای بکنی ،؟! خواهش می کنم انقدر ترسناک نباش!.


مرد انگشت اشاره اش رو جلوی صورت دختر قرار میده. و سرش رو نزدیک گوش دختر میبره 
دخترک به هق هق  می افته اما مرد جوری از بازی به وجود امده لذت می بره که حالم رو به انزجار می اندازه 
قلبم در حال فشرده شدنه و تاب دیدن باقی رو ندارم  اما من در این ثانیه تنها محکوم به دیدن این صحناتم!
مرد زیر گوش دختر نجوا می کنه
-فقط یک فرشته، فرشته دیگه ای رو از بین میبره
تنها ماتم زده خیره ام
خیره به لذت برده مرد و زجر کشیدن دختر..
دستش رو روی گلوی دخترک میذاره و گلوی اون روربه راحتی و اسونی میدره 
در صدم ثانیه جسم خونین دختر روی زمین سیاه رنگ می افته 
پلک هام رو هم میره و پخش زمین میشم بی حال چشم باز میکنم جسمم غرق خونِ
بی اختیار پلک هام برای بار دوم روی هم می افته..

-----

چطور بود؟!