مای نیم ایز وروجک پارت 69

Delaram Delaram Delaram · 1401/04/12 13:13 · خواندن 5 دقیقه

مای نیم ایز وروجک💗
پارت 💌
مرینت...
ادرین- نه با عمتم! خب دو دقیقه مثل بچه ی آدم گوش بده! 
بی توجه سنگ کوچکی رو از پرتگاه به سمت پایین پرتش کردم که ادامه داد:
اولا فقط از سر کینه بود که دنبالت می گشتم، نمی دونم از کی شد که دو روز نمی دیدمت دلم تنگت می شد چشم هات و برای من درشت نکن... دلم می سوخت اذیتت می کردم اما دلیل دیگه ای برای دیدنت پیدا نمی کردم. نمی خوام بگم وقتی با لوکا حرف می زدی دلم می خواست
آدم اجیر کنم یه جوری از سر راهم برش دارم، هر روز بهتر از دیروز تیپ می زدم که تو بهم توجه
کنی، ولی تا زن سرایدار دانشگاه کشته مرده ی من بودن الا توی خر!
توی عمق حرف های چرند و مزخرفش که می دونستم از دروغ هم دروغ تره گم شده بودم و برای قلب کوچیکم لباس رویا می بافتم که کلمه ی خر به گوشم رسید.

دستم رو که کنارم گذاشته بودم و خاک ها رو هی چنگ چنگ می کردم، پر از خاک کردم و به سمتش پاچیدم، هم زمان با دلخوری.گفتم:
- لقب خودت رو به من نچسبونا!
کلافه سری تکون داد، می دونستم که نمی خواد جوابم رو بده برای همین سعی کردم دوباره خیره به ماه به حرف هاش گوش بدم.

سنگ ریزه ی کوچکی رو از سرش در آورد و گفت:
تا حالا کسی نبود که به ادرین توجهی نکنه، عاشق نبودم فقط می خواستم به خودم ثابت کنم تو هم درست مثل بقیه ی دختر های دورمی. روزی که با قیافه ی نگران و آشفته وارد کافه شدی و سراغ من رو گرفتی، فکر می کردم که طاقت نیاوردی و اومدی عشقت به من رو اعتراف کنی، ولی
خبر قشنگ تری رو به همراه داشتی.. هر روز با مرینت ! چی می شد؟ دیگه لازم نبود روز ها هم تا شب به خانوادم فکر کنم، لازم نبود توی دانشگاه دنبالت بچرخم، اصلا چی بهتر از این که میتونستم حرص کل زندگیم رو سر یه نفر در بیارم؟
-نوچ نوچ نوچ، الاغ رو ببینا! من رو باش فکر می کردم شاید مریضی روانی داری، ولی باید همون موقع هم مطمئن می شدم که حتما داری!
-من فقط می خواستم تنها نباشم، تو برام جالب ترین موجود مونثی بودی که تا به حال ندیده بودم. 
نه لوس بودی که گریه کنی و نه مثل بقیه خبر چینی می کردی ؛ تو حتی از امتیاز بودن با من هم استفاده نمی کردی. من همین رو می خواستم البته با یکم توجه که تو هیچ وقت به من نداشتی! 
همون طور که بقیه ی کسایی که دوستشون داشتم بهم توجه نداشتن... خانوادم رو می گم.

با اون نگاهت من رو قورت نده! یه شب به خودم اومدم و دیدم که با گوشیت توی اتاقم تنهام و زنگ البرز
 تو رو از من می خواست تنم رو لرزوند، لوکا برام عددی نبود ولی البرز... از کی بودش رو دقیقا  یادم نمیاد ؛ ولی دیگه هربار که بی هدف و با هدف طرح می زدم، چشم هام رو باز می کردم و می دیدم چیزی جز یه جفت چشم ابی کشیده که از قضا زیادی هم درشت و حصار کشی شده بودن،
توی برگه نیست! ادرین دوست داشت حرف دلش رو به جای برگه به مرینت بزنه، ولی غرورش... 
مرینت تنها دلیل خنده هام بودی و الان...
سرش رو بالا گرفت انگار گفتن کلمه ی بعدی براش خیل سخت بود. دستی به صورت و موهاج
کشید و با یه نفس عمیق و صدای خش دار حرفش رو کامل کرد

-مرینت عزیزترینم تنها دلیل خنده هام بودی و الانن... الان تنها دلیل نفس کشیدنم شدی!

بلند شد و از نظرم محو شد. من رو میون یه کامیون حرف نزده گذاشته و رفته بود! قلبم روی ضربان هزار می زد و نفسم توی سینه حبس ابد خورده بود ؛ باورم نمی شد! باور کردنش درست
مثل یه رویا بود، مثل یه خواب دم سحر که وقتی بیدار می شدی نه یادت می اومد چی خواب
دیدی و نه می تونستی شیرینی خواب رو از دهنت تف کنی بیرون، فقط حسرت دیدن دوباره ی
اون خواب بود که تمام وجودت رو به قول و زنجیر می کشید.
در تمام مدتی که من حسم رو حتی به زبونم نیاورده بودم تا خودم هم ازش با خبر نشم، در تمام
مدتی که قلبم رو قول و زنجیر کرده بودم که خبر ناخوش آیندی به مغزم نرسونه، در تمام مدتی که
من از نبودش درد می کشیدم و دم نمی زدم که حتی خودم بفهمم، اون هم درد می کشیده! حتما قصد شوخی داشت، ولی شوخی اون حرف ها هم برای من زندگی بخش بود. دست هام می لرزید ا.با رفتنش سرما رو شدید تر احساس می کردم. همین نبودنش و تنها گذاشتنم نشونه ی خوبی نبود،
حتما خودش هم از دوست داشتن من شرمسار بود هرچند که این کلمه رو به زبون نیاورده
بود"دوستت دارم"
خودم رو از لرز شدید و سرما بغل کردم و رو به پرتگاه داد زدم:
-آره برو، باید هم می رفتی! من هم جای تو بودم از دوست داشتن یه دختر بدون پایه و غیر هم سطح خودم خجالت می کشیدم. حق داری ادرین . 
جیغ زدم:
- حق داری...

******

سلام امیدوارم لذت برده باشید