عشق شکسته:s3 p4(قتل،ترس و کوپه های خالی)

سایه ماه سایه ماه سایه ماه · 1401/04/09 20:36 · خواندن 4 دقیقه

They sing at the time of death.

در هنگام مرگ آواز می خوانند.

"The dragons are with us without knowing it.

«اژدهایان بدون آنکه بدانیم در کنار ما هستند.

Suffering kills us without knowing it

درد و رنج بدون آنکه بدانیم ما را میکشد

Family and friends are just fleeting illusions

خانواده و دوستان فقط توهمی زود گذر هستند

There is nothing but loneliness.

هیچ چیز به جز تنهایی وجود نداره.

"And we are immersed in it without knowing it

و ما بی آنکه بدانیم در آن غوطه ور می شویم»

 

Blade and Death

تیغه و مرگ

*دو سال بعد*

(راوی)

دخترک از پیشنهادی که بهش داده بودند به شدت میلرزید. کشتن خواهری که فقط چند دقیقه از او بزرگتر بود و کاملا شبیه او بود برای ملکه شدن حال بهم زن ترین پیشنهادی بود که تا حالا شنیده بود. به انتخاب هایش فکر کرد: میتوانست خواهرش را مشتاق ملکه بودن بود را بکشد و تن به ازدواج با مردی بدهد که فقط به اهداف خودش اهمیت میداد. یا میتوانست فرار کند و پشتش را نگاه نکند به یکی از چندین دنیای انسانی پناه ببرد یا میتوانست صحنه سازی کند و به خواهرش بگوید که باید کمی بیشتر تظاهر کند و برود. پیشنهاد شوم امن ترین بود. اینطوری میتوانست با خیال راحت و به فرض اینکه هانس فکر کند خواهرش مرده و دست از سرش بردارد .راه  سوم را انتخاب کرد... حالا مسئله گفتن این موضوع بدون اینکه هانس متوجه شود بود. لباس اش را پوشید. او در آن لباس مانند شاهزاده ها بود.

*او چیزی زمزمه کرد*: وقتی جادوگر دو رگه در نمادی که به شکل یه نیلوفر است بدمد اژدهایان از آسمان و زمین برای نجات آن  می آیند.

او آن نماد را مانند گردن بندی داشت و به نظر خیلی ها او یک دورگه بود. و به دلایل احمقانه هر وقت که اژدهایی به سوی او می آمد احساس خطر نمیکرد. اژدهایان موجوداتی بودند که برای رفع عطش خود از جادوگران و سایر گونه ها و همینطور انسان ها اگر به اندازه کافی جادوی درونی داشتند استفاده میکردند. او یکی دیده بود. شکل و طرحش را به یاد می آورد یک اژدهای یخی بود. چشمان او یخی بودند. بدنی خالص مانند برف داشت با نقش و نگار هایی که به رنگ آبی یخی بودند. زیباترین چیزی بود که دیده بود.

بالاخره تصمیمش را گرفت...

*دو هفته بعد*

(از زبون الناز)

الناز: * با خواب آلودگی* مامان! بابا! شما کجایید؟

*در کوپه ای را باز میکند*

الناز: جین! کلاوس! لیزا جان! کسی اینجا نیست؟

الناز: من گرسنمه. این چه وضعیه؟ حتی خدمتکار ها هم اینجا نیستند. خانوم؟(لقب یکی از خدمتکار ها)

حسی بهش میگفت که فرار  کن.

*صدای ترق ترق*

الناز: مامان!...(چشمانش از وحشت گشاد میشوند) جین!

جین: به اونا نگاه نکن.

الناز: مامان...بابا...لیزا جان...

جین:....ادامه دارد...