خاطراتی از نو پارت 14

Delaram · 00:50 1401/04/09

سلام رمان خاطراتی از نو تقدیم نگاهتون

✨خاطراتی از نو ✨

پارت 14 💌

مرینت...

به ویلا که فرسنگ ها از شهر دور بود خیره شدم
با حرص پام رو محکم به زمین کوبیدم
 سمت در ورودی رفتم که دوتا بادیگارد دو طرف در ایستاده بودن
توجهی نکردم و به سمت در ورودی رفتم یکی از اون دو به سمتم امد و سد راهم شد 
نفسم رو کلافه بیرون دادم  و چشم هام رو توی کاسه تاب دادم
-کارت دعوت!
این رو کجای دلم بذارم؟!
-ندارم.. قصد ورودم ندارم، امدم دنبال یکی از دوستام
-اسمش رو بگید ما میگیم بیان جلوی در
-اریک،اریک مک رولاند 
ابروهاش رو متفکر بهم نزدیک کرد و گفت
-یک ساعت پیش رفتن.
متعجب ابروهام بالا پرید
-رفتن ؟! کجا ؟!با کی رفت؟!
سرش رو بی خبر تکون داد 
-اقایی که اورده بودش امد بردش و با ماشین اونم رفتن 
-اما قرار بود من بیام دنبالش
-من نمیدونم خانوم گارسون امد گوشی و کیف پول و سوییچ ماشینش رو که جا گذاشته بود رو داد به من اگر سراغ همچین اقایی رو از من کسی گرفت بهش بدم ببره 
بعد وسایلی که گفت رو سمتم گرفت
وسیله ها رو ازش گرفتم و با لبخند گفتم
-که اینطور ..خیلی ممنون
نگاهم رو به اطراف دادم با دیدن ماشین اریک لبخندم عمق گرفت 
 به سمت ماشین رفتم وسوار شدم به سمت عمارت حرکت کردم باید یک گوشمالی حسابی به اریک می دادم !
امشب برام مضخرف ترین شبی بود که ممکن بود رقم بخوره!
به خونه که رسیدم بی جون از خستگی بی هوش شدم

-------------یک هفته بعد 
الیا سریع سوار شد و خسته به پشتی صندل تکیه داد
و خرید های داخل دستش رو روی صندلی پشت گذاشت 
نگاهش رو به من داد و گفت
-خب نگفتی خبریه این تماس های وقت و بی وقت ...از اون خواستگار سمجت چه خبر
از افکار پوچ الیا خندم گرفت اریک هر روز زنگ می زد و ازم  و گزارش روز و اطلاعاتی که لازم داشتم رو می داد به همین دلیل الیا کمی مشکوک شده بود
شونه ای بالا انداختم و با بیخیالی سرم رو روی فرمون گذاشتم
درحالی که معلوم بود داره به دورترین نقطه ی جاده نگاه می کنه گفت
-ولی من میگم هیچوقت ازدواج نکن، هیچوقت جدا نشو از این حالت، باور کن ازدواج شبای بارونی زیر بارون قدم زدن نیست، دیوونه بازی تو خیابون و بادبادک بازیِ آخر هفته نیست، باور کن زندگی اونقدر مسئولیت داره که چشم بهم میزنی و میبینی همش تکراره و تکرار و تکرار...

نیم نگاهی بهش که تو افکارش غرق شده کردم و مصمم گفتم
-اما آدما خودشون زندگیشونو می سازن، خودشون تصمیم می گیرن که شب بارونی برن قدم بزنن یا نه، خودشون انتخاب می کنن که دنیای دونفرشونو رنگی بسازن یا نه،  مشکل آدما این حرفا نیست، مشکل اینه همه وقتی بهم نرسیدن عاشقن ولی وقتی بهم می رسن تموم میشه اون حس، اون انگیزه، اون شوق وگرنه آرزوها همونن که بودن..

اه غمناکی کشید و گفت
- من که نینو رو به زور از کار و بیمارستان جدا کردم اون واقعا پزشکی رو دوست داره حتی شاید بیشتر از من! زندگی من که بعد از ازدواج خیلی عوض شد، آرزوی قدم زدن زیر بارون به دلم مونده، آرزوی بستنی خوردن تو هوای سرد، نقاشی کشیدن، عاشق بودن ...دلم میسوزه واسه خودم و همه ی کسایی که زندگی ای که دوست دارن بعد از ازدواج براشون یه رویای دست نیافتنیه!


به آسمون نگاه کردم، ابرای تیره بالای سرمون جمع شده بودن و قطره های ریز بارون شیشه ی ماشین رو مات میکردن، گوشیش  رو که داخل کیفش بود در اوردم و روی باهاش انداختم 
- اینو بگیر زنگ بزن. به نینو بگو شما به قدم زدن تو بارون دعوتید، مطمئن باش نه نمیگه...

گوشی رو ازم گرفت و لبخند زد و پیاده شد و شروع کرد به شماره گرفتن لب زیرینم رو به دندون گرفتم و با انگشتام روی فرمون ضرب گرفتم و به هفته اخیر فکر کردم
الیا چند روزه پیش با همسرش از فرانسه به اینجا امده بود و این تنها اتفاق خوب این هفته بود!
لبخند شیرینی زدم واقعا دلم برای دیوونه بازی هامون تو این چندماه تنگ شده بود
با باز شدن در حواسم به الیا که سوار شد پرت شد
الیا دوباره روی صندلی نشست و چشمک ریزی زد 
-راه حلت کار ساز بود
لبخندی حرصی زدم و به در اشاره کردم
نگاهش رو بین من و درب ماشین.گردوند
وقتی دیدم هنوز داره گیج ومنگ نگاهم میکنه
با حرص ساختگی گفتم
-برو بیرون
چشم هاش روگرد کرد 
-چرا؟!
چشم هام رو ریز کردم و گفتم
-برو پیشه همون شوهر جونت چرا از ماشین بیرون رفتی هوم؟!
نکنه غریبه شدم ؟! ،بروبیرون تا شوهر جونت بیاد دنبالت !
خندید و گفت
-نگو ناراحت شدی ؟!
پشت چشمی نازک کردم و همینطور که ماشین رو روشن میکردم گفتم
_نخیر من دیگه عادت کردم به این کارات حیف که  شعور ذاتیه و خریدنی نیست مگرنه خیلی وقت پیش یک خروار برات خریده بودم..
صورتش رو مچاله کرد و با غیض ایشی گفت
ریز خندیدم و فرمون رو چرخوندم
جلوی اپارتمان شیکی که الیا و نینو ساکن بودن نگه داشتم و به طرفش چرخیدم
خودش رو جلو کشید و عمیق گونه ام رو بوسید 
لبخندی زدم و با چشم ابرو به نینو که سر برای منی که تو دیدم بود به عنوان سلام تکون داد ، اشاره کردم
-برو الان شوهر جونت میاد خرخرم رو میجوعه
خندید و دیوونه ای نثارم کرد
لبخندی زدم و گفتم
-خوش بگذره
لبخندی زد و سری تکون داد و پیاده شد
به محض پیاده شدن الیا پدال رو زیرپام فشردم و ماشین رو از جا کندم
_______
به سمت در ورودی کارخونه رفتم 
نگهبان به سمتم
-بفرمایید خانم با کی کار دارید 
لبخندی به روش پاشیدم
-امدم برای استخدام اگهی تون!
-بله..بفرمایید من راهنماییتون میکنم
مهربون نگاهش کردم و باهاش همراه شدم
همراه با نگهبان وارد کارخونه شدیم
 صدای ماشین الات زیادی گوش خراش بود و این من رو مجاب می کرد دستم رو روی گوش هام بزارم و از اینجا فرار کنم
از افکار کودکانم خندم گرفت 
به سمت دری رفت که به سالن بزرگ و اتاق های زیادی ختم می شد و این رو از در بازش می شد فهمید دنبالش رفتم جلوی دری که رنگش با همه در ها متفاوت بود رفت
-بفرمایید اینجا اتاق ریاسته 
سری به نشانه تشکر تکون دادم چند تقه به در زدم

با گفتن بفرماییدی به ارومی دستگیره رو کشیدم و وارد شدم
اگرست با دیدنم یکی از ابرو هاش رو تیک وار بالا انداخت
-سلام
خودکاری که داخل دستش بود رو روی برگه گذاشت
-اینجا چیکار میکنی؟

لبخند کوچیکی زدم
-برای استخدام امدم
پوزخندی زد 
-استخدام اون هم اینجا 
میزش رو دور زد و کنار میز ایستاد
-میدونی برای چی اگهی داده بودم؟!
منشی این کارخونه سال هاست خوابیده و هیچگوکه فعالیت مهمی نداشته
من برای منشی اگهی داده بودم یعنی باور کنم دختر شارلت مردی به اون ثروتمندی نیازمند همچین کاریه ؟!
وقتی میتونه مدیر عامل شرکت خصوصی برای خودش باشه!؟
لبخندم رو عمق دادم
-برام مهم نیست چه کاره ایه و درمورد پدرم باید بگم که چون نامزدم با کار کردنم مشکل داره پدرم هم موافق نیست و قرا نیست هیچ پول و امکاناتی از طرف اونها دریافت کنم
 هرکاری باشه مشکل نداره فقط دلم میخواد جایی مشغول به کار بشم
دستم به دور لبش کشید و جواب داد
-یعنی سر لج و لجبازی با خانوادت اینجا میخوای کار کنی؟!
سری به معنای مثبت تکون دادم
-باشه رزومه کاریت  رو بزار روی میز 
سری تکون دادم و به چند قدم مونده به میزش رو طی کردم 
اگرست هم به ارومی برگشت سرجاش با باز شدن یهویی در، ترسیده به سمت در برگشتم با دیدن مردی میان سال با موهای جو گندمی اما هیکلی درشت ناخواسته قدمی عقب گذاشتم
اگرست زود از پشت میز بیرون امد و کنار من ایستاد
-چیزی شده پدر ؟!
پس این اگرست بزرگه!
گابریل.با قدم های بلند جلو امد و مقابل پسرش ایستاد
با عصبانیتی به تخت سینه ادرین زد
 تقریبا هم قد بودن و دوئل چشم هاشون به طرز باور نکردنی ترسناک بود
-تو قصد بردن اعتبار داری پسر؟! ،چت شده؟!، اون خزعبلات چی بود که داخل جلسه گفتی تو امروز امده بودی تا صلاحیتت رو ثابت کنی اما به جای اینکار شرط میزاری که اگر امتیازاتی که می خوای رو بهت ندیم ریاست رو نمی پذیری ! تو عقل تو کلت هست؟!
-کجای این خزعبلاته؟!
-خط تولید جدید 
پوزخند زد و عقب رفت 
مثل اینکه پوزخند زدن تو این خانواده امری اجباری بود..
  داخل موهای جوگندمیش چنگ زد و در ادامه حرفش گفت
-این کارخونه سال هاست که کار نکرده اصلا معلوم نیست کارت موفقیت امیز باشه که میخوای این همه سرمایه رو روی اینکار سرمایه گذاری کنی 
-من بلدم چیکار میکنم و همه اینهارو خودم هممیدونستم لازم به یاداوری شما نیست!
-بلدی؟!..یا روی لجبازی با من این حرف هارو زدی. تو خودت هم باور داری که اینکار نشدنیه و مصمم نیستی!
ادرین اخم هاش رو درهم کرد و گفت
-من رو حرفی که زدم ایستادم و به قدری مصمم هستم که نزنم زیرش من حتی سرپرست هم برای اینکار استخدام کردم 
در یک حرکت ناگهانی گوشه لباسم رو گرفت و وسط خودش و پدرش من رو انداخت
-این دختر دستِ راستِ منه از این به بعد گزارش هر ماه رو برای شما میاره و سرپرست بخش تولیده !
با چشم های گرد شده به ادرین خیره شدم 
اما اون بی توجه به من بی پروا داخل چشم های پدرش زل زده بود
اگرست نیم نگاهی به من انداخت و با لحنی مغموم به ارومی گفت
-امیدوارم بتونی از پسش بربیای !
و با عجله از اتاق بیرون رفت
با رفتن گابریل ادرین به سمت میز شیشه ای که جلوی میز بود رفت و لگد محکمی بهش زد
با چپه شدن میز احساس کردم احساسات ادرین هم فرو پاشید و  با صدای مهیبی همراه با میز شکست !
پلک هام رو محکم روی هم.فشردم و ناخودگاه عقب رفتم 
دستی به موهاش کشید و روی مبل راحتی اونجا خودش رو رها کرد
با مظلومیت جلو رفتم و کنار مبل ایستادم
-من الان ..
صدای من رو که شنید سرش رو بالا اورد با دیدن چشم های قرمزش و رگ متورمش اب دهنم.رو به سختی قورت دادم و سعی کردم خودم رو جمع کنم
باصدای تحلیل رفته ای گفتم
-من الان استخدامم؟!
سرش رو به پشتی مبل تکیه داد و سری به نشانه تایید  تکون داد 
بی حرف پوشه داخل دستم رو روی میز گذاشتم و از اتاق بیرون زدم
از کارخونه گذشتم و وارد محوطه بیرونی شدم به سمت پارکینگ.رفتم
-چی شد خانم استخدام شدی
لبخند کوچیکی زدم و. رو به نگهبان اونجا سری تکون دادم
با لحن مهربانی که به دلم نشست گفت
-تبریک میگم امیدوارم موفق باشید 
این پیرمر زیادی به دل می نشست 
محبت هاش خالص بود
-ممنونم ! 
سری تکون داد من هم بدون اینکه چیزه اضافه ای بگم به سمت پارکینگ رفتم و سوار ماشین شدم
موبایلم رو از روی داشبرد برداشتم و شماره اریک رو گرفتم
با وصل شدن تماس 
لب زدم
-استخدام شدم
همین قدر کافی بود!
بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه تماس رو قطع کردم و از پارکینگ بیرون. زدم

*****

امیدوارم لذت برده باشید 

منتظر نظرات و لایک هاتون هستم✨