سلام قهوه ای با عصاره عشق تقدیم نگاهتون

مرینت...

قلبم انقدر تند می زد که حس می کردم پسرک کنارم هم به وضوح صدای تپشش رو میشنوه

با لرزشی که حالا خیلی زیاد شده بود به زور لب زدم 
-ولم کن میگم...
اما دست.بردار نبود و قصد داشت امشب همین ذره اعصابی که برام مونده بود رو پودر و خاکشیر کنه


چطور جرئت می کرد مچ دست من رو اینطور به بند بکشه؟!

تیزی چاقو داخل جیبم رو لمس کردم و در یک حرکت روی پشت دستش کشیدم

با تعجب عقب پرید و با چشمای متعجب خیره ام شد پوزخندی زدم و نگاه نفرت بار و اتشینم رو به سمتش پرتاب کردم و بدون هیچ حرفی سمت ماشینم رفتم
اما صداش باعث شد توقف کنم
جدی و محکم گفت
-میبینمت!
پلک هام رو روی هم محکم فشردم و لای دندون های کلید شدم کلمات رو بیرون کشیدم
-من اگر به جای تو بودم هیچ وقت برای اینده ای اینقدر دور و یا شاید اینده ای که وجود نداره برنامه نمی ریختم!
حالا دقیقا پشتم ایستاده بود و نفس هاش به لاله گوشم برخورد می کرد 
+منم اگر جای تو.بودم در این مورد ادعا نمی کردم! 
روی پاشنه پا چرخیدم

 اخم رو میهمان صورتم کردم  و دست مشت شده ام رو روی قفسه سینه اش کوبیدم
_من ادعایی ندارم
پوزخندش به کج خند تبدیل شد
-اینم خودش کم ادعایی نیست
  با دست های مشت شده به سمت ماشینم حرکت کردم و در همین حین گفتم
-هر طور دلت میخواد فکر کن برام.مهم نیست
دستگیره درب ماشین رو به تندی کشیدم.و سوار شدم عصبی پوف کلافه ای کشیدم و سرم رو روی فرمون گذاشتم روز قشنگم با این اتفاق تکمیل شد !
ماشین رو روشن کردم و.سمت عمارت پدریم حرکت کردم
---------------------
سالن پذیرایی مثل همیشه در سکوت بود چشم.هام رو کمی ریز کردم تا چشم هام به تاریکی عادت کنه و بتونم از پله ها بالا برم
با روشن شدن چراغ سالن ترسیده شونه هام به عقب پرید و چشم هام توان دیدن ازش سلب شد کمی چشم هام.رو مالش دادم.و به عقب برگشتم
با دیدن بابا بحث امروز صبح بهم یاداوری شد نگاه ناراحتم رو ازش دزدیدم
با صدای ناراحتش قلبم به ارومی فشرده شد
-فکر می کردم رفتی
نگاه ناراحتم رو به چشم هاش دادم
-قصدمم همین بود،... رفتن!

کمی مکث کردم و چند پله ای که بالا رفته بود رو عقب گرد کردم و ادامه حرفم رو از سر گرفتم

-اما نه برای رسیدن به جایی فقط برای دور شدن از تو از این خونه..
لحنش دلجویانه شد 
-مرینت عزیزم چرا میخوای بری من هر رفاهی رو که بخوای برات همینجا تو پاریس  مهیا می کنم

البته هر خواسته ای که داشتی اینجا برات فراهم.شده دیگه چی میخوای؟!
صدام ناخواسته لرزید
-نه بابا شما هرچیزی رو که من خواستم برام فراهم نکردید..
 از وقتی مامان فوت شد تنها کاری که کردید دوری از من و خودتون رو غرق کار کردن بود
منم به اندازه شما شکستم و اون موقعی که به شما احتیاج داشتم ترکم کردید من میرم نه برای اینکه امکاناتی که ندارم رو مهیا کنم...

نه می رم تا کمی از این فضای متشنج دورشم
 تنها چیزی که شما هیچ وقت طی این سال ها نتونستید برام فراهم کنید 
امد لب به حرف باز کنه
اما با توپ پر قدم دیگه ای به سمتش برداشتم
-بابا میدونید مشکل من با شما چیه؟!
اینکه همیشه گوش کردید تا جواب بدید هیچ وقت گوش نکردید به حرفای من تا درکم کنید ، مشکل من با شما اینه!
و بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه و از خودش دفاع کنه از پله ها بالا رفتم..

صدای پاشنه کفش هام که با پله ها برخورد می کرد صدای مهیبی ایجاد می کرد و این به من حس خوبی رو القا می کرد ..