سناریو عاشقانه پارت 25
سلام رمان سناریو عاشقانه تقدیم نگاهتون
این پارت کمی درام هستش
امیدوارم لذت ببرید
منتظر کامنت و لایکتون هستم...
💕سناریو عاشقانه💕
پارت 25💌
"امریکا"
"نیویورک"
مرینت...
سرم رو بی جون روی زانوهام گذاشتم
دردم انکار ناپذیر بود و حال بدم غیر وصف...
اما با وجود تمام این ها قلبم سوزش بیشتر بود ...
قلبم این روز ها گاهی اوقات جوری می کوبید انگاری که خاستار کنده شدن بود
و گاهی اوقات انقدر اروم می زد که انگاری قصد انصراف دادن از زندگی رو داشت
نمی دونم شاید این بی قراری هاش از دوری عشق بود ؟!
اصلا من عاشق بودم؟
یا فقط یه دوستی ساده بود؟
خودم هم حتی نمیدونم...
با صدای در بی حال سرم رو بالا اوردم اما با دیدن کسی که تو چهارچوب در ایستاده بود ضربان قلبم بالا رفت
چند وقت بود ندیده بودمش؟!
با شوق دستم رو به دیوار گرفتم و با دو به سمتش دویدم
لبخند تلخی زد و سخت در اغوشم کشید
اما هنوز چند ثانیه نگذشته بود که من رو از خودش جدا کرد و سفت مچ دستم رو اسیر کرد تا به خودم بیام
به حالت دو از اتاق بیرون کشیدم
توی راهرو تاریک اونجا تقریبامی دویدیم
اما من حالم خوب نبود و جونی تو پاهام نبود هر لحظه امکان داشت از زور ضعف غش کنم
-اخ مارسل ...لطفا
یهویی از جا ایستاد واین باعث شد سکندری بخورم
با صدای ارومی لب زد
+ چیشده
-پام درد میکنه اروم تر
+وقت نداریم تحمل کن نمیتونم بغلت بگیرم هرلحظه ممکنه یکی بیاد باید اماده شلیک باشم
با پایان این حرفش نگاهم کشیده شد به اصلحه ای که داخل دستش بود ..
با دیدن اصلحه لرز خفیفی کردم و اب دهنم رو به سختی فرو فرستادم..
سری تکون دادم و بی حرف دنبالش دویدم با رسیدن به اسانسور با اصلحه اشاره ای به در کرد تا داخل برم
با وارد شدن من مارسل هم پشت من وارد شد و دکمه پارکینگ رو فشرد
با استرس کف دستم رو بهم مالش دادم حال ایستادن هم نداشتم
نگاهم سمت مارسل کشیده شد.
خیلی عوض شده بود دیگه از اون موهای پرپشت و بلند خبری نبود همه رو از ته زده بود و تماما مشکی پوشیده بود ...
گوشه ابروش خط افتاده بود و ته ریشی که گذاشته بود چهره اش رو مردونه تر کرده بود..
کاملا با دو سال پیش فرق داشت
الان که دیدمش تازه به این فکر افتادم که چقدر دلتنگش بود ای دل نامرد از وقتی عاشق شده بود حوالی از یاور همیشگیش نکرده بود
شرمنده و با صدای خش دار و بغض دارم گفتم
-مگه المان نبودی.. چطور فهمیدی اینجام؟
نیم نگاهی به من کرد و اروم گفت
+بعدا حرف میزنیم
سرم رو ناچار پایین انداختم و منتظر موندم از این جهنم خلاص شیم
با باز شدن در صدای شلیک گلوله گوش فلک هم کر کرد با ناباوری به مارسل که حالا با زانو افتاده بود خیره شدم
نفس هام به شماره افتاد زانو زدم و بازوش رو داخل دست های لرزونم فشردم
سرم رو کج کردم و با صدای لرزونم نالیدم
-مارسل ..مارسل عزیزم ؟
با بالا امدن سرش نگاهم به تیر که به قفسه سینش خرده بود ثابت شد
با جیغ اسمش رو صدا زدم و زار زدم
-خواهش می کنم ..مارسل... نخواب.. باشه؟!
نفس هام به شماره افتاده بود و تنها ارزو داشتم این صحنات سر جمع یک کابوس باشه
سرم رو بالا اورم و به بیرون اسانسور خیره شدم
مادیدن همون مرد نفرت انگیز که با بی حس ترین حالت به هردوی ما خیره شده بود حالم بد شد و دلم میخواست حتی اسید معدم هم بالا بیارم
با ناله مارسل نگاهم سمتش کشیده شد و
هقم هقم بیشتر اوج گرفت
با صدای لرزونم ناله وار خطاب به مردک منفور زندگیم زمزمه کردم
-خیلی پستی
تفنگ رو نزدیک چونش برد و با ادا برعکس صدای لرزون من محکم و جدی گفت
-هومم ...خیلی اشناس این جمله
دستم رو مشت کردم قسم خوردم این ادم که نه این حیوون رو خودم به قتل برسونم
هنوز هم نگاه نفرت بارم طرفش بود و سعی داشتم با نگاهم گلوش رو بِدَرَم
با پوزخندی که به زمین و زمان دهن کجی می کرد تفنگش رو زمین انداخت
+زود باش من رو بکش تنها یک بار این فرصت نصیبت میشه خودت و برادرت رو نجات بده...البته اگر جرئتش رو داری
تنها بهت زده خیره اش شدم
اب دهنم رو از بین گلوی خشک شدم پایین فرستادم و به اصلحه نگاه کردم
اگر کلکلی تو کارش بود چی؟
اما نه من وقت فکر به این چیز هارو ندارم مارسل در خطره ..
به سمت تفنگ خزیدم اما دستم به اصلحه نرسیده خشک شد من باید یک انسان رو میکشتم تواناییش رو داشتم؟!
میتونستم یک عمر با این موضوع کنار بیام
صدای ناله وار و خش دار مارسل روی افکارم خش انداخت
+نه ..ِبا اون اصلح..ه کلی اد..م کشته..
با سرفه های خونی که در حین حرف زدن کرد نگاهم ابری شد و قطره های بارون روی گونم سر خورد..
نگاهم به طرف مرد کشیده شد با نفرت به برادرم بی گناهم زل زده بود ...
نگاهم به ارومی سر خورد و روی دستکش بی رنگش ثابت موند
حرصی وهیستریک بلند خندیدم که با اشک های روی گونم تضاد به نظر من وحشتناکی رو ساخت
یک مرد تا چه حد میتونست رذل باشه؟!
این مرد با شیطان فرقی نداشت!
موج بدی در این مرد صاحب قدرت بود!
با صدای شلیک شدن دوباره گلوله جیغ خفه ای زدم و خودم رو کنار کشیدم
با ترس چشم باز کردم ...
به محض باز کردن چشم هام. ...
نگاهم با جنازه همون مرد شیطانی روبه رو شد
قدم های بلندی که به این سمت میومد و اژیری که زده می شد ...
نوید از نجات یابی من از این کابوس رو می داد
پس با خیال راحت چشم بستم و به ثانیه ای نکشید که با ضرب روی زمین افتادم
__________سه سال بعد
پشت میز نشستم
قلم و قلبم رو داخل دستام گرفتم و شروع کردم براش نوشتن..
قلم رو به ارامی روی کاغذ به حرکت در اوردم
_ آقای اگرست عزیز سلام -
الان ساعت 45 : 23 دقیقه شبه و من حدودا دوسال و هفت ماه و دو هفته و یه روز و 23 دقیقه و 14 ثانیه هست که بهت فکر نمیکنم....
هنوز هم یادمه چطوری یک شبه دلت با دلم بد شد و دوری چند روزمون چند ساله شد....
بگذریم ...
پسرمون خیلی شبیه تو شده و تقریبا جای خالی تورو برام تا حدودی پر کرده
قطره اشکی از گوشه چشمم لجوجانه پایین امد اما با سرسختی پسش زدم و ادامه نامه ام رو نوشتم
من رو ببخش که نتونستم مقابل حرف های کشندت تاب بیارم و جا زدم...
من رو ببخش وقتی زندانیم کردن که به دنبال تو نیام زیاد مقاومت نکردم ...
من رو ببخش خیلی سعی کردم از دستشون فرار کنم حتی وقتی کارم به بیمارستان کشیده شد تا پای فرار رفتم اما جلوی در بیمارستان بی هوش شدم...
من رو میبخشی؟!..
ادرین عزیزم ...معذرت میخوام یادم رفت که اخرین بار سرم فریاد کشیدی که به اسم کوچیک صدات نزنم واقعا معذرت میخوام...!
اقای اگرست عزیز کاش میفهمیدم چرا با من که حتی یه روز هم نبینمت؛ مریضم! لج بازی کردی!؟
کاش می شد و میذاشتی باهم حلش کنیم ...
میدونی!؟ گاهی وقت ها فکر می کنم شاید وقتی سرم داد میزدی خسته بودی...
کاش کمی بیشتر التماست می کردم..
کاش میومدی روی شونه های من خستگیتو میذاشتی ااینطوری شاید کمی اروم میگرفتی...
یادمه بهم گفتی دوسم نداشته باش
اخه مگه میشه دوستت نداشت؟!
قلب بی نوای من راهی برای برگشت نداره..
این هارو بهت گفتم اما ....
ولش کن باز هم بهتر بیخیالش بشیم مگه نه؟
میدونم ازم دلخوری اما
من رو ببخش که دلم شکست و تاب نیاوردم و جا زدم میدونی
گاهی اوقات زندگی صبرت رو به لب می رسونه ...
شیشه دلت رو خون می کنه ...
تورو مجبور می کنه کوله ات رو برداری
تمام عشق و احساست رو داخلش بریزی و فقط دور شی و دور شی و دورشی.
باور کن گاهی آدم ها مجبور به دل کندن می شن، یه وقت به ناحق قضاوتم نکنی..!
شاید این یکی رو ندونی اما من برات میگم گاهی عشق دو راه بیشتر نداره..
گاهی دچار شدن بهم و گاهی هم ناچار شدن...!
فکر میکنم برای ما قسمت دومش رقم خورد توهم اینطور فکر می کنی؟
از وقتی رفتی قلبم از کار افتاده فکر نکنی دروغ میگم !
نه ،..دقیقا ان قسمتش که احساساتم رو پرورش میدادم چراغش خاموش شده و در تاریکی مطلق فرو رفته
یادمه بهت گفتم بدونه تو میمیرم یادمه گفتم قلبم میمیره
اما در جوابم تنها گفتی زمان همه زخمها رو درمان میکنه...
اما قلب شکسته من به این آسونیها درمان نمیشن!
ولی تو گذاشتی رفتی
انقدر درک کردن. قلب عاشقم برات سخت بود؟
وقتی این نامه به دستت رسید دلخور نباش از اینکه جوهرش پخش شده یا کمی مچاله شده
دست خودم که نیست نگاهم از اون وقتی که رفتی لبالب پر از ابه
البته این رو هم بگم دیگه حتی تو هم بیایی زندگی من خالی از هر نوع عشقی به توعه
دیگر حتی تو باشی یا نباشی عشق برای من پوشالیه
دیگه میون اشک یا لبخندِ قلب من فرق چندانی نیست
در تاریکی دنیا در بین طوفان در قهقرای ناامیدی حال دل خوش خیال من عالیه
هق هقم رو داخل گلویم خفه کردم و قلم و قلبم رو همونطور که به دست گرفته بودم رها کردم
به سمت پنجره پا تند کردم با دیدن بارون لبخند تلخی زدم
به ارامی و با لبخند لب زدم
-پنجره جان ...چرا بخار نمیکنی؟!
نگاه گیجم را بهش دوختم و بعد با کمی تأمل و با لحن بغض الود اما شاکی گفتم
-میترسی اسمش رو روت حکاکی کنم؟!
نترس دیگر خیلی وقته که بهش فکر نمیکنم!
میدونی چرا؟!
نه اینکه نامرد باشم ها ؛نه ...
اون خودش قصه ی افسوس رو در گوش من نجوا کرد
با صدایی که لرزشش دست من نبود بازهم ادامه دادم
-اون خودش ته مانده های امیدم رو سوزوند ...
من بی تقصیرم!
از کنار دیوار کناِر پنجره به ارامی سر خوردم و کف دستم را روی دهانم قرار دادم تا مبادا صدای گریه گوش خراشم گوش فلک رو کر کنه
.............