سناریو عاشقانه پارت 24
سلام سناریو عاشقانه تقدیم نگاهتون 💕
💕سناریو عاشقانه💕
پارت 24💌
---امریکا---
ایالات متحده~~
نیویورک____
از زبان ادرین...
ادرین
سیگارم رو کنج لبم گذاشتم و پا روپا انداختم به صندلی چرخ دارم تکیه دادم!
یک بسته... دوبسته... سه بسته..
پوزخندی زدم چشمام حالا خمار خواب شده بود...
اما من حتی با خودم هم لج کرده بودم!..
از جا بلند شدم و به سمت پنجره قدی اتاق رفتم
فضای اتاق از دود پر شده بود و
ماه پرده ی سیاه رنگش رو روی شهر پهن کرده بود
پرده پنجره رو به تندی کنار کشیدم
با دیدن ادم هایی که هراسون از بارون درحال گریختن بودن
نیشخندی مهمون لب هام شد
دلم هوس تنفس تو این هوارو کرد ..
بی معطلی سویشرت مشکی رنگم رو تنم کردم
هوا سرد شده بود و این برام دلچسب بود تو پیاده رو های نیویورک به ارومی قدم می زدم
کسی تا حالا از تب و سرماخوردگی مرده بود؟
کاش من زیر این بارون تب می کردم و جون میدادم...
نگاهی به ادم های دور و برم کردم تک و توک هنوز هم داخل پیاده رو ها بودن و چتری بالای سرشون بود
چتر چرا وقتی زیر بارون تنفس به ریه هام برمی گشت...
سمت پارک مرکزی راه افتادم
روی نیمکت اهنی و خیس شده. اونجا نشستم سرم رو به نیمکت تکیه داد و بی حال چشم هام روی هم بستم بارون هم انگار با من. سر جنگ داشت که محکم روی پلک ها و چشم های خستم می کوبید
با صدای زنگ گوشیم بدون اینکه چشم هام رو از هم باز کنم
گوشیم رو از جیب سویشرتم بیرون کشیدم تماس رو متصل کردم و کنار گوشم گذاشتم
با صداش لبخند بی جونی روی لبم شکل گرفت
+اصلا حواست هست داری با خودت چیکار میکنی پسره ی نفهم باید باهات حرف بزنم همین حالا
-الان نه
+معلوم. هست با خودت چیکار کردی تو این مدت چه بلایی سرت امده احساس میکنم با یه مرده متحرک صحبت میکنم
خنده بی جونم رو سر دادم که نگرانیش رو بیشتر کرد
-احساس تو همیشه درست از اب در میاد
مثل اینکه وارد جایی شده باشه صدای در امد و بعد سرفه های پی در پی ای که تمومی نداشت
+رسما خودت رو خفه کردی هرگوری هستی زودتر خودت رو برسون شرکت
بدون این که جوابی از جانب من دریافت کنه
تماس رو قطع کرد
پوزخندی زدم
بازهم بیخیال به نیمکت تکیه دادم و موهای خیسم رو بالا زدم به اسمون خیره شدم
سیاهی اسمون زیادی به مذاقم خوش امد
دستم رو روی قلبم گذاشتم به کندی می زد
دیگه حتی قلبم به زور تپش های همیشگیش رو ادامه می داد
اما این وسط چیزی می لنگید
نباید تنها دوم شخص مفرد من برای همیشه برای من تموم می شد؟!
پس چرا کابوس هاش و خاطره هاش دست از سرم بر نمیداشتن؟!
مثل اینکه عزمشون رو جزم کرده بود تا اخرین لحظه نفس کشیدنم با یاداوریشون زجرکشم کنن...
خودکشی هم قشنگ بود نه؟
این روزها خودکشی برای من مرگ قشنگی شده بود که دست کم حداقل چند ساعتی در روز رو به فکرش هستم
قلبم درد می کرد
برای چی بود؟!
از سر دلتنگی بود ؟!
مغزم به ارامی سکوت روی لب هاش رو شکست و به همون ارامی گفت نه
اما باز هم این دل لامصبم ساز مخالف زد
به خودم که دروغ نمی گفتم مثل سگ دلتنگش بودم
دلتنگی من رو به این حال ام تبدیل کرده بود
دلتنگ که باشی
ادم دیگه ای میشی
خشن تر ،عصبی تر ،کلافه تر ،تلخ تر
به کسی هم کاری نداری!
همه اش رو نگه میداری و دقیقا سر همون کسی خالیش می کنی که دلتنگشی!
اه غلیظیم رو با دم و بازدمی عمیقی بیرون فرستادم ...
نفس گرمم داخل هوا پخش شد و بعد درثانیه. دیگه ای محو شد
گاهی احساس می کنم ما عاشق هم نبودیم معتاد هم بودیم که الان با ترک دادنش داره بند بند وجودم درد رو احساس میکنه و فریادش میزنه!
اونقدری که اون رو دوست داشتم حتی اندازه یک دهمش خودم رو دوست داشتم
تا الان قیدشو زده بودم...!
ارنج دست هام رو روی زانوم تکیه زدم
سرم درد که نه میل شکستن داره...
کاش می شکست تا که بیرون بکشم...
از وسطش ...
فکرش رو.....
ادامه دارد