مای نیم ایز وروجک پارت 68
پارت 68 تقدیم نگاهتون
مای نیم ایز وروجک پارت 68💌
مرینت
-مرینت گیرت بیارم می برمت بالا و از همین تپه پرتت می کنم پایین ؛ زود باش بگو معذرت می خوام!
هم خندم گرفته بودم و هم از دویدن خسته شده بودم، ولی از رو نرفتم و گفتم:
-بگو معذرت می خوام!
- ادای من رو در میاری؟
گلوم خشک و قلبم تو خالی می زد ؛ می خواستم دور بزنم و به سمت سرپایینی بدوم که زیرپای
محکمی بهم زد و وقتی دقیقا بین زمین و هوا توی پرواز بودم که با صورت زمین بخورم با دو دستش
من رو توی بغل گرفت. حالا به جز قلب خودم که با ضربان هزار می زد، قلب ادرین رو هم حس
می کردم که گاهی انصراف می داد و اصلا نمی زد.! بوی عطر تلخش تمام وجودم رو گرفته بود،
اون وضعیت چند ثانیه ام طول نکشید اما برای قلب مریض و بی تاب من چند هزار سال بود.
ادرین- حالا من رو کتک می زنی فرار می کنی؟
به سادگیه آب خوردن بلندم کرد و سر و ته از پشتش آویزونم کرد، جوری که ساق پاهام توی
دستش بود و از سر و مو هام تا کمر به طرز وحشتناکی از پشتش آویزون بود. احساس وحشتناک
سقوط بهم دست داده بود به غلط کردن افتاده بودم! ولی مرینت هرگز از رو نمی رفت مگر که از رو
ببرنش. ادرین برای اینکه راحت تر وزنم رو تحمل کنه یه بار به سمت بالا پرتم کرد که از وحشت
چشم هام رو بستم و جیغم رو توی کمرش خفه کردم.
دست هام رو بردم تا دور کمرش حلقه کنم که یه دستش رو از پام رها کرد و دست من رو از
کمرش باز کرد و نفس زنون گفت:
-بگو ادرین معذرت می خوام
در همون حالت که احساس می کردم الانه که از دستش لیز بخورم و با کله روی زمین متالشی بشم
گفتم:
-بگو مرینت معذرت می خوام!
-خیله خب مثله اینکه هنوزم جات خوبه و مقر نمیای...
مچ هر دوتا پام با تمام قدرت گرفت و به دور خودش شروع به چرخیدن کرد. شالم از سرم روی
زمین پرت شد وموهای بلندم روی هوا به پرواز در اومد. فشار هوای سرد بالای تپه که به صورتم می
خورد حالم رو خراب تر می کرد و به خاطر موهای خیسم سردم شده بود، مرینت خر اون دهن
کوفتیت رو باز کن و تا هر دومون رو از بالای پرتگاه پرت نکرده بگو که.. غلط چیه! گوه خوردم.
پرت گاه های اون سمت تپه که با ماشین مکانیکی کنده بودن رو دیده و قدرت حرف زدنم رو از
دست داده بودم. فقط با ته مونده جونی که توی تنم مونده بود، تونستم بگم:
وایی ادرین نمی تونم نفس بکشم... ببـ...خشید.
همون طور که ناگهانی شروع به چرخیدن کرده بود، به صورت ناگهانی هم وایستاد! بدجنس تر از
قبل گفت:
-بگو ادرین جان غلط کردم تا بذارمت پایین.
با دست های لرزونم کمرش رو چسبیدم و سریع گفتم:
-ادرین غلط کردم...
تاکید کرد- ادرین جان!
گریم در اومده بود دیگه ؛ فقط دلم می خواست از اون شرایط فرار کنم برای همین حرفم رو با گریه
تصیح کردم:
خیله خب، خیله خب... ادرین جون غلط کردم!
کم کم پاهام رو به پایین کشید و روی زمین گذاشتم. به قدر سرگیجه داشتم و پاهام می لرزید که
اینبار با پاهای خودم سقوط کردم. چشم هام رو محکم روی هم گذاشتم تا لحظه ی زمین خوردنم رو
نبینم که ادرین دوباره به آغوش کشیدتم و گفت
ادب شدی؟
از فشار زیادی که تحمل کرده بودم ناخوداگاه اشک هام سر می خورد و توی سینه ی ادرین بند
می اومد. حالم خیلی بد بود، دوست داشتم انقدر بزنمش تا صدای سگ خیس بده اما دست هام از
شدت ترس می لرزید و واقعا به باختم اعتراف کرده بودم. دلم پر بود از این همه ناتوانی ؛ تازه یه
سینه ی ستبر پیدا کرده بودم برای خالی کردن تمام عقده هام. چند وقت بود که یه مرد با این
میزان از نگرانی بغلم نکرده بود؟ چند وقت بود که دیگه مردی بالای سرم نبود؟ بی صدا و صاف
وایستاده بود تا من خودم عزم جدایی رو جزم کنم.
به یاد کاری که باهام کرده بود کف دستم که روی سینش جا خشک کرده بود رو مشت کردم و با
تمام توان به بازوش کوبیدم و گفتم:
بُز! خر! تو نمی دونی من ترس از ارتفاع دارم
سرم رو بلند کردم تا واکنشش رو ببینم و همزمان خواستم ازش جدا بشم که کف دستش رو پشت
سرم گذاشت و با تمام توان صورتم رو به تخت سینش کوبید و فشار داد. نفس عمیقی کشید و بی
توجه به تقال های بی فایده ی من دهن باز کرد:
-انگار چشم هات رو نبینم راحت تر می تونم حرف بزنم.
در حالی که هرطور شده می خواستم از چنگش بیرون بیام گفتم:
-می خوام صد سال سیاه زر نزنی، آخ دماغم له شد...! آیی وحشی.
خنده ی ریزی کرد و درحالی که صورتم رو به نیم رخ دوباره به خودش می چسبوند گفت:
-اه اه، لباس مارکم رو دماغی کردی.
دست هام که قفل بودن و توانایی تکون دادنشون رو نداشتم برای همین با لگد به ساق پاش زدم که
باز هم به جای آخ و اوخ خندید. انگار داشت توی دنیای دیگه ای سیر می کرد و به صورت کاملا
ناگهانی گفت:
- مرینت یادته روز اول چجوری پخش زمین شدی؟
ناخوداگاه نیشم باز شد و گله کردم:
از همون اولم بی فرهنگ و وحشی بودی
ادرین- یبارکی شد، با بابام سر مشکلات همیشگی بحثم شده بود، با عجله داشتم می رفتم پیش
عموم تا مدارک تحصیلیم رو بگیرم و شبونه مهاجرت کنم. خیلی وقت بود که دنبال کارهاش بودم و
اون زمان که به نتیجه رسیده بود یه دعوای خانوادگی کافی بود تا بتونم بدون هیچ تنش و یا
ممانعتی از خانواده بکنم. عصبی بودم، برای راضی کردن اگرست، عموم رو می گم.. در به در
دنبال یه بهونه ی خوب می گشتم. خدام نامردی نکرد و یه سرعت گیر انداخت جلوی پام...
مشتم رو که پایین نگهداشته بود به پهلوش زدم و گفتم:
-سرعت گیر اسمته، رسمته!
شده بود یه موتور سخنگو که انگار جوری تنظیمش کرده بودن که تا حرف هاش رو تموم نکرده
خاموش نشه. یه فشار محکم بهم آورد و رهام کرد ؛ تا لب پرتگاه جلو رفت نشست و بی محابا
پاهاش رو از اون جا آویزون کرد. با دست اشاره کرد که برم و کنارش بشنم. اینطور که معلوم بود
کنارش نمی نشستم، کنارش می نشوندتم برای همین چشم هام رو توی حدقه چرخوندم و با یه
نفس عمیق رفتم و ور دلش نشستم.
ادرین به ماه کامل خیره شد و ادامه داد:
- شاید هم کار تقدیر بود که یه سرعت گیر به وسعت دریا نگاه تو پیش روم سبز بشه! بهت خوردم
و رفتم، ولی رفتن قبلم بهر چه بود و رفتن بعدم بهر چه... پیش عمومم رفتم! ولی دیگه بخاطر
مهاجرت نبود ؛ بخاطر یه دعوای دیگه بود که با تو کرده بودم. نه اینکه بخاطر تو سفرم رو کنسل
کردما، نه! فقط دلم می خواست بهت نشون بدم که روی کی دست بلند کردی. شاید همه این ها
یه بهونه ی مزخرف بود برای موندن، برای اینکه ندونسته خودم رو تنها تر نکنم. همه جا دنبالت
بودم، فقط دنبال کوچک ترین فرصت می گشتم تا گریت رو در بیارم.. توام که تخس! مگه گریه
می کردی؟! اون روز ها نمی دونستم گریه کردنت رو ببینم قلبم خورد تر از اینی که هست می شه ؛
مرینت! دیگه هیچ وقت گریه نکن خب؟!
لب هام رو به حالت تعجب روی هم چسبوندمشون، دو لبش رو پایین آوردم و با چشم های باز
شده به ادرین نگاه کردم ؛ با سر انگشت به خودم اشاره زدم و گفتم:
-با منی!؟
ادرین- نه با عمتم! خب دو دقیقه مثل بچه ی آدم گوش بده!