عشق شکسته:s3 p1 (عشق، محبت، خوشحالی/مرگ و خون1)
the secret identity of the princess will be exposed again.
هویت مخفی شاهدخت دوباره برملا خواهد شد.
And Black Boy will once again face an obstacle to reach this cat princess
و پسر سیاه پوش بار دیگر با مانعی برای رسیدن به این شاهزاده گربه ای مواجه خواهد شد
Love And Blood
عشق و خون
آنچه گذشت:
: اخه کیه که با این کار های تو نگران نشه؟ بعدشم من نگران تو نبودم نگران بلایی بودم که بعد از این کار های تو سرم می اومد.
***&&&***
: میدونی پسر جون منم وقتی هم سن تو بودم احساسی شبیه الان تو رو داشتم. زنا موجودات عجیبی اند. مخصوصا اشراف زاده هاشون. بهتره این احساس روی کارت تاثیری نذاره تازه وارد. حوصله ی یه بچه ی احساساتی رو ندارم.
***&&&***
: شنیدی که میگن: «چشم در برابر چشم ، دست در برابر دست»
***پایان آنچه گذشت***
(راوی)
الناز تیر و کمانش را بدست و نقابش را به صورت میزند تا باری دیگر از مردم و دوستانش محافظت کند.
پلنگ سیاه به الناز که اکنون تبدیل شده است میکند:[درسته، هر چند بار هم که بخوره زمین بلند میشه. اون زن اینطوره.]
دختر یوزپلنگی: یه سوال. اون زامبی ها دقیقا چی هستند؟
:اونا؟ اونا فقط مردم عادی هستند که تحت فرمان من در اومدند. شاهزاده ام اینا ر در اختیارم گذاشته.
دختر یوز پلنگی: شاهزاده ات؟ منظورت چیه؟
دختر یوزپلنگی میخواست تا جایی که میتونست از ادمکش حرف بکشه. زیرا اون چیزی رو میدونست که دیگران چه انسان ها چه غیر انسان ها هنوز اونو نمیدونستند.
: مهم نیست که تو بدونی یا نه. در هر صورت تو فقط یه مهره سوخته ای دختر پوزپلنگی. یا بهتره بگم الناز کاستیفر تنها بازمانده از خاندان جادوگری کاستیفر.
دختر یوزپلنگی: تچ. هیچوقت از این لقب خوشم نیامده بود. هزار نور.
هزاران تیر مانند نوری که از کمان او خارج میشوند شروع به شلیک شدن میکنند. آدمکش به سختی سعی میکند جاخالی دهد.
دختر یوزپلنگی*درحالی که او را گرفته بود گفت*: نمیتونی فرار کنی.
:چی؟[پس این جادوی معجزه گر هاست]
دخترک به قصد کشتن اون پنجه اش رو به سمت قلبش برد که...
:جو نگیرتت دختر جون! تو فقط یه بچه ای.
پلنگ سیاه: مواظب باش!
پلنگ سیاه دختر یوزپلنگی را درحالی که پرت میشد گرفت و گفت: تو نمیتونی با کله شقی هات بقیه رو تو خطر بندازی خال خالی.
(حال)
پلنگ سیاه: اون روز رو خوب یادمه. تو داشتی از روی پشت بوم می افتادی. نزدیک بود که آسیب ببینی هر چند که تو به عنوان یه قهرمان تو حالت عادی آسیب نمی دیدی. ولی تو بدنت سوخته بود. شک داشتم بتونی به موقع بدنت رو برای فرود اومدن تنظیم کنی.
دختر یوزپلنگی: اره میدونم. ممنون واقعا ممنونم.
پلنگ سیاه: کار خاصی نکردم.
پلنگ سیاه: تو اینهمه احساسات داشتی و هیچی نگفتی؟ انگاری واقعا احساساتت رو با نقاب ابر قهرمانی ات مخفی کرده بودی.
ادامه دارد....
ماریا:سلام دوباره متاسفانه الین خانوم طاقت نیاوردن که تا اخر خرداد صبر کنند. بازدید ها چه کم شده! بین خودمون باشه ولی به قول خودش اون دو هفته کسالت آور ترین دوهفته عمرش بوده. معلما که تکلیف نمیدادن این حوصلش سر میرفت.
الین: ماریا!