💔از تنفر تا عاشقی دوباره💞 پارت هفتم
سیییاااامممم
ببخشید دیر پارت دادم بخدا الانم مدرسه ام
حالا کامت ها رو زیاد کنید
از زبون ماری:
داشتم با الیا و الیس از کلاس خارج میشدیم که ..
- خانم دوپن شما چن لحظه بمونید لطفا
اول شکه شدم ولی سریع خودمو جمع و جور کردم
*الیا ،الیس شما برید منم بعدا میام
بزگشتم رفتم نشستم رو صندلی تک نفره ای که جلوی میزش بود نشستم زل زدم بهش
داشت برگه های روی میزش رو مرتب میکرد...
میدونم نگاه های خیره ام رو حس میکنه ولی نمیخواد نشون بده
تو همین فکرای مزخرف و پوچ بودم که ..
-خانم دوپن ... خانم دوپن...(با داد)...مرینتتتتت
وقتی گفت مرینت یه لحظه حص کردم قلبم نزد....
تموم شد..[:
کرم دارم دیگه (((:
اوکی ادامه ولی نظررر زیادد میقامم
یه لحظه حس کردم قلبم نمیزنه..
در فکر ماری*
نکنه فهمیده ...نهههه..اگه بفهمه که به چخ میرم
-حالت خوبه؟
رشته افکارم پجر خورد از وسط ..
سرمو به نشونه اره تکون دادم که گفت:
-ببینم من تو رو جایی ندیدم؟!🤨
...
و پایان
پارت بعد: ۱۰ تا نظر ، پس فردا
۱۵ تا نظر ، فردا
۲۰ تا امروز