ان روی دیگر عشق💖پارت دوم

Marinette Marinette Marinette · 1401/02/06 18:27 · خواندن 6 دقیقه

سیلاممم

من اومدم با پارت جدید

خب اول یهخوش امد میگم به نویسنده های جدید وب و امیدوارم اینجا بهتون خوش بگذره(:

خب حالا میتونید برید ادامه«:

 

 

 

 

یه هو... الیا گفت مرینت یه چیز راستی داستان فردا رو چیکار میکنی 
خوب شد بهم گفتی الیا اصلا حواسم نبود

الیا :چیکار میکنیش 
نمیدونم .یه کاریش میکنم حالا بیا فعلا بریم 
رسیدم نزدیک خونه که از الیا خداخافظی کردیم و رفتیم 
رسیدم خونه مامانم رو دیدم تو آشپزخونه ست 
رفتم پشتش وبعد با صدای بلند سلام کردم 
مادرم که از ایم کارم شوکه شده بود فقط یا اخم نگا هم کرد منم قیافه ی آدم های مظلوم رو به خودم گرفتم با تغییری که تو صدام ایجاد کرده مثل این بچه ها گفتم مامانییییییییییی دیدن داره بهم میخنده منم از فر صت استفاده کردم و پریدم بغلش کردم فتم ببشید مامامی خودم .مامانم همین طور که میخندید گفت از دست تو !
رفتم اتاقم بعداز تعویض لباس هام توفکر داستان فردام بودم آخه تو فرهنگ سرا من عضو بخش داستان نویسی بودم نمیخواستم که کارم بد بشه همین طور که داشتم فکر میکردم یه هو یه داستانی امد ه ذهنم که اولش ....

تو ذهنم داشتم بررسي ميكردم براي شروع مقدمه داستان مونده بودم كه بايد از كجا شروع كنم 
كه يه داستان خوبي از آب در بياد رفتم سراغ كتاب هايي رفتم كه ميتونست توي اين زمينه بهم كمك كنه بعد از كلي گشتن 
شروع به نوشتن كردم داستانم رو نوشتم حدود يه چند ساعتي وقتم رو گرفت وبعد از تموم شدنش نگاهي به ساعت اتاقم كردم و ديدم آخر وقته رفتم به سمت تختم وديگه چيزي يادم نمياد و.....

*** بيدارم شدم شروع به آماد ه شدن ورفتن كردم 

يه چشمم اقتاد به داستانم كه داشت يادم ميرفت برش دارم به خودم گفتم خوب شد ديدمش و اگرنه امروز آبروم ميرفت برداشتمش وبعد از خوردن صبحونه اونم چه صبحونه اي چون اصلا من با صبحونه خوردن زياد موافق نيستم 
داشتم از آشپز خونه ميامدم بيرون كه مایک چهار دست وپا امد پيشم وبا زبون بچگيش گفت آجييي كييي مياي ؟ من رفتم سمت شو بغلش كردم يه بوسش كردم گفتم آجيي زود زود مياد باچه اونم سر شو تكون دادوتاييد كرد 


رسيدم كتابخونه ديدم الیاام داره همزمان با من مياد بعد سلام واحوال پرسي رفتيم به سمت سالن تو كتابخونه مشغول درس خوندن بودم كه يه هو چششمم خورد به ساعت ديدم ديگه بايد برم انجمن داستان نويسي ميرفتم 

رفتم پيش الیاگفتم زود باش بدو كه دير شد الیاهم زود از جاش پاشد و باهم رفتيم 
انجمن تو خود كتا بخونه طبقه سوم بود وقتي رسيديم ديدم تقريبا همه اعضا اومدن 
ونگاه كردم به الیا گفتم يه ذره ميترسم نكنه مورد نقد شديد قرار بگيرم الیا رو كرد و بهم گفت نگران نباش همه چيز خوب پيش ميره 
اما چه خوب پيش رفتني ؟؟؟؟؟؟؟
مسول انجمن كه خانوم اسدي بود بعد از سلام كردن به اعضا جلسه رو رسمي اعلام كرد 
وبعد نگاه كرد به من گفت : امروز نوبت خانمه دوپن كه بياد داستانشو بخونه 
همين جور كه دلم مثل سير و سركه ميجوشيد سمت ميزي كه جلوي اعضا قرار داشت رفتم روي صندلي كه كنار ميز قرارداشت نشستم وبايه نفس عميق شروع به خوندن داستانم كردم داستانم درباره يه دختري بود كه ميخواست با بيماري كه دار ه مقابله كنه واونو از پا در بياره كه .... 

 

 

ادامه اش برای بعد فعلا باید برم فردا امتحان زیست دارم اگه خراب کنم بد بخت میشم

صو اره منتظر کامنتاتون هستم خشگلا

بای(: