آن روی دیگر عشق💖 پارت اول

Marinette Marinette Marinette · 1401/01/30 19:17 · خواندن 5 دقیقه

سلام مجدد«:

 

برید پارت اول بخونید که ایشالله خوشتون بیاد و من ادامه بدم(:

اهههههه بازم خواب موندم!خیر سرم واسه 6 ساعت گذاشته بودم که هفت کتابخونه باشم!آآآآ...نگو باز این مایک اومده با گوشیم ور رفته! خدا خفه ش نکنه! اه اه...بچه هم اینقدر شر! من که نمیدونم مامان سرش چی خورده این جوری شده..به کی رفته...اه...ساعت هشت ِ خوب شد پاشدم! پاشم،پاشم کم تر غر بزنم به جون ِ خود ِ خل وضعم...با گیجی پاشدم رفتم سمت حال که برم دست ورومو گربه شور کنم که یهو چشمم افتاد به مایک که دیدم چند تا برگه تو دستاشه وداره اون ها رو تفی میکنه...در واقع مسابقه پرتاب تف رو برگه ها گذاشته! مسیر تفا رو گرفتم و رفتم جلوتر که ببینم برگه های کدوم بنده خدایی رو داره به گند می کشه دیدم جزوه های منه چشمام چهار تا شد !!!!!!! یهو داد زدم گفتم مایـــــــــککک چیـــــیکارررررمیکنییییــ ــی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟ مامانم با آرامش همیشگیش اومد گفت :چیزی نیست چند تا برگه ست گفتم: مامان فقط چند تا برگه ست؟ همین؟جزوه های منه هااااا مامانم هم شانه ای بالا انداخت و گفت از دوستت دوباره بگیر! به همین راحتی! 
پوفی کردم و دیگه چیزی نگفتم اگرم می گفتم فایده ای نداشت!..اعصابم خورد شده بود نمیتونستم بزنمش چون تو مرام ما ضعیف زنی نیس که! بگیریم یه بچه 4 ساله رو بزنم! مجبور شدم خودم روبه فحش بکشم .... بیخیال جزوه ام شدم گفتم میرم کتابخونه از جزوه الیا کپی میکنم 

***

الیا:میگم مری؟؟؟!
_ها چیه؟!
الیا:میگن قراره مسابقه کتابخوانی بزارن منو تو هم که خوره کتاب بیا بریم شرکت کنیم
_الی بیا بیخیال شو ما خیرسر مون داریم برای کنکور میخونیم هنر کنیم به درس های خود مون برسیم

الیا: راست میگی ها مری من اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم 
مرینت: تو به چه موضوع هایی فکر میکنی ؟
الیا: داشتیم 
برو حالا درس هاتو بخون بیشتر ازاین مزاحم نشو ... 
داشتم درس میخوندم و اینقدر مشغول درس خوندن بودم که یه هو بایه صدایی از جام پریدم...

سر مو بلند کردم دیدم مسول کتابخونه ست حالا انگار نمی تونست آروم تر هوار بکشه برگشت بهم گفت : خانوم دوپن دیگه وقت تموم شد از اون جایی که مردها نمیتونن بیان داخل سالن مطاله خواهران خانوم زمانی مسول سالن خواهران و مسول سالن برادران که طبقه پایینه آقای کرمی است وهر کدوم زمانی که ساعت کاری کتابخونه تموم میشه میان به سالن ها سر کشی میکنن واگر هم کسی تو سالن باشه میان تذکر میدن منم همین جور که وسایلم رو جمع میکردم دیدم الیا ایستاده طبق معمول در حال غر زدن بود امدم پیشش گفتم خیله خوب امدم داشتیم از سالن خارج میشدیم گفتم الیا اونجا رو عمو جغد شاخ دار ببینش ( لقب یکی از پسرهای های کتابخونه ) گفتم آره خودشه داره با دوستایی جلف تر از خودش چرت وپرت میگن بیا زود بریم بیرون همیم طور که داشتیم راه میرفتیم یه هو.... 

 

بسه تونه دیگه نظر زیاد بدید تا پارت بعد رو بدم

هم پارت بعد از تنفر تا عاشقی و هم این... حالا گود بای تا بعد«: