💔از تنفر تا عاشقی دوباره💞 پارت ششم

Marinette Marinette Marinette · 1401/01/28 16:57 · خواندن 2 دقیقه

های

ببخشید این چن روز نبودم... خیلی کار ریخت سرم

صو وقتتونو نمیگیرم برید ادامه مطلب«:

از زبون راوی:

در فکر هر دو: چقدر اشناست، این همون اسمش چی بود...

در فکر مری: اگرست... گرست.. اها ادرین اگرست.. نههه این اون ادرین نیست ینی نباید باشه..اخه اون که خواهر نداشت..کی خواهر دار شد که بخواد هم سن منم باشه.. •-•

ــــ : استاد ادامه نمیدید

هم زمان نگا همون برگشت که دیدم بله این صدای لایلا بود که رشته افکارمون رو پاره کرد... البته استثناً این بار رو از ش ممنونم... چون نمیتونستم مطمئن باشم که ادامه این افکارمون به جاهای خوبی خطم...(اگه غلط املایی دیدید به بزرگی خودتون ببخشید دیگه•-'•)

این بار این اگرست در به در شده ... بود که رشته افکارم رو جر داد...

ـ خیلی خب بفرمایید بشینید خانم دوپن

زیر لب چشمی گفتم هزار تا فش پشت بندش بهش دادم.. انقدر بدم میاد نمیزارن ادم حرفش رو کامل کنه (خو اون از کجا بدونه تو داری تو ذهنت زر میزنی/مری:  میشه گمشی دیر پارت میدی اونم نصفشو میخوای پارازیت بندازی/وی ترجیه میدهد بحث را ادامه ندهد) اه اه..

از زبون ادرین: 

... در ماژیک رو بستم یه نگاه به ساعت طلایی رنگم انداختم که نشون میداد یه ربع به تموم شدن تایم کلاس مونده، توی تایم کلاس همش نگاه های سنگین اون دختر رو رو خودم حس میکردم یا اونم همین طور بعضی اوقات نگاه های همو شکار میکردیم.. روی صندلی نشستم و متفکر به کلاس خیره شده ام.. باید بعد از تموم شدن کلاس میرفتم شرکت، یه جلسه مهم داشتیم، باید یا اون دختر ه اسمش چی بود... اها مرینت(چه زودم پسر خاله شد😐) صحبت میکردم

تصمیم گربتم کلاس رو زود تر تموم کنم..

ـ خب بچه ها کلاس تمومه میتونید امروز زود تر برید..

همهمه تو کلاس بلند شد یه عده مشغول جمع کردن وسایلشون شدن چند نفر هم اومدن دور میز من جمع شدن به سوال پرسیدن،  بهشون گفتم که الان یه کار مهم دارم سوالاتتون رو بزارید برای جلسه بعد...

کم کم دانشجو ها داشتن میرفتن.. همون طور که گه گاهی به در کلاس نگاه میکردم دیدم مرینت هم داره میره که باصدای تقریبا بلندی گفتم: خانم دوپن.. لطفا شما چن دقیقه بمونید...

 

اگه کم بود زیاد بود دیگه به بزرگیتون ببخشید

 

کامنت بدید ممنون میشم(: