رمان قهوه ای با عصاره عشق part1
سلام این پارت ازمایشی و اگر طرفدار داشته باشه بعد از تعطیلات عید ادامه اش میدم
مقدمه
قهوه ای مهمانم کردی خیلی شیرین بود... به گمانم عصاره عشق میان اش غوطه ور بود؛
گرمم کرد ..
اما حال
هوا سرد شده …
نه ! ، نه …
هوای من سرد شده …
حتی گرفتن فنجان قهوه هم ، دردی را دوا نمی کند …
گرمای وجودت را می خواهم …
چرا صندلی رو به رو خالی ست ؟!
(قهوه ای با عصاره عشق)
فرانسه___
پاریس---
از زبان ....
وارد کافه شدم زنگوله در به صدا در امد خورشید در اسمان ابی زیبا خوش می درخشید
ملودی پاشنه کفشم که با راه رفتنم به زمین کوبیده می شد سریعتر از خویش اعلام حضور می کرد..!
در دنج ترین گوشه کافی شاپ جای گرفتم و کیفم را در کنارم روی صندلی قرار دادم
سرم را بی حال از تابستان گرم بر روی میز گذاشتم
چشمانم را بستم بلکه کمی استراحت به خود هدیه بدهم
چند دقیقه ای نگذشته بود که گارسون بالا سرم ایستاد
صدای مردونه ای با لحن جدی پرسید
-چی میل دارید مادام؟!
همینطور که چشمانم را بسته نگه داشته بودم دستم را بالا اوردم و زمزمه وار با صدای بی حالی گفتم
-اسموتی لطفا..
"هومی "زیر لب گفت و چند ثانیه بعد صدای قدم هایش که از میز دور می شد به گوش رسید..
مشغول پوست لبم شدم و با دندان از سر بی حوصلگی به جان اش افتادم
چند لحظه بعد صدای گذاشته شدن نوشیدنی خنکم روی میز من را متوجه زمان کرد ..!
چشمانم را باز نکردم. و تنها به ممنونی اتکا کردم چند ثانیه بعد سرمایی را حس کردم که تا مغز و استخوانم رسوخ کرد
نفسم در انی قطع شد و دیگر بالا نیامد سرم را بالا اوردم و با یخ زدگی به مرد رو به روام خیره شدم..
لبخند بدجنسی گوشه لبه اش بود و پیش بند ابی به کمر بسته بود
و پیراهن سفید اش را تا ارنج تا کرده بود
با مبهمی چند ثانیه نگاهم را بالا و پایین کردم با دیدن سینی که در دست داشت و لیوانی که حاوی کلد برو بود و نصف ان ریخته بود
دستی به موهای لختم که حالا رنگ قهوه ای به خود گرفته بود و تکه های یخی که از ان سرازیر بود کشیدم
لبم رو زیر دندادن فشردم و زمزمه وار و مبهوت گفتم
-چیکار کردی؟!
کنارم نشست و با شیطنتی که درون چشمان اش برق می انداخت با لحن متاسفی گفت:
-واقعا معذرت می خوام نفهمیدم چی شد از دستم لیز خورد..!
دستی به موهای چسبناکم کشیدم و خونسردی ام را به دست اوردم..
لیوانم را از روی میز برداشتم و مزه مزه کردم در اخر نیمه ای از لیوان کاغذی را سر کشیدم و دستانم را دوراش حلقه کردم و ازجا برخاستم..
رو پنچه پا ایستادم
درست در روبه روام نشسته بود...
کف دستم را روی میزگذاشتم و به جلو متمایل شدم
خورشید مصرانه از دیواره های شیشه ای کافه به داخل می تابید و فضای دلچسبی را ساخته بود
نگاهم را داخل چشمان اش که خورشید وادار به درخشیدن اش کرده بود دوختم و با لحن پچ پچ مانندی گفتم
-با اینکه میدونم از قصد بود اما ،
خودم رو به عقب راندم و میزگرد سبز رنگ را دور زدم. و دقیقا کنار اش ایستادم و چند قطره ای از نوشیدنی ام را دوباره به گلویم راهنمایی کردم..
لیوان کاغذی را بالای سراش گرفتم و سرم را خم کردم و با تاکید بیشتری دوباره جمله ام را از سر می گرفتم گفتم
-اما معذرت خواهی ات را به شرطی قبول می کنم که...
صورتم رو درست جلوی صورت اش در حالی که از موهای ثرمه ای رنگم چکه چکه اب می ریخت قرار دادم
با حیرت و تعجب با نگاه اش حرکاتم را می کاوید ..!
لیوانی که حاوی نوشیدنی خنکی بود را روی موهای بلوند رنگ اش سرازیر کردم و لبخندی زدم و
ادامه جمله ام را کامل کردم و با لحن مرموذی گفتم
-تلافی کنم
بلافاصله کیفم را بر دوشم انداختم و از کافه خارج شدم...
------------
چند روزی گذشت باز هم به ان کافه رفتم ولی دیگر ان پسر را انجا ندیدم ..!
نمی دانم شاید به خاطر بد رفتاری با مشتری ان را اخراج کردن ..!
برای اخرین بار انجا رفتم چند ساعت دیگر باید می رفتم از این شهر و دیگر فرصت نوشیدنی در ان کافه را نداشتم...
روی یکی از میز های طبقه اول نشستم
وپا روی پا انداختم ...
دست به سینه تکیه دادم به صندلی...!
چند ثانیه بعد صدایِ اشنایی که با تن نسبتا بلندی اسمی را صدا می زد طنین اندازه سکوت کافه شد
-سم!
سرم را بلند کردم و به نرده های قهوه ای رنگ که مردی با چشمان سبز پشت ان ایستاده بود خیره شدم چشمانم گرد شد
مردی که فکر می کنم سم نام داشت به سرعت جلو امد و با نفس نفس گفت
-بله؟
مرد. با بی حوصلگی گفت
-فاکتور هارو به اتاقم بیار
پشت کرد تا بره اما نگاهش که ازگوشه چشم به من افتاد بلافاصله روی پاشنه پا چرخید و
ریز بینانه نگاه اش را بر رویم چرخاند....
با استرس نگاهم را به میز گرد دوختم و بعد از چند ثانیه کوتاه دوباره نگاهم را با احتیتاط بالا بردم
دیگر اثری از بی حوصلگی در چهر اش نبود حال لبخندی کنج لب اش خودنمایی می کرد ...
با اشاره و لب زدن گفت
-بیا دفترم..
لب خوانی ام خوب بود و به خوبی متوجه شدم..!
انگشت اشاره ام را به تخت سینه ام زدم و لب زدم
-من؟
دستانش را که روی نرده ها گذاشته بود برداشت و ارام خندید و سری به معنای تایید تکان داد
با اخم از جا بلند شدم و سمت پله های مارپیچ که پارکت های قهوه ای سوخته داشت بالا رفتم
سمت در سفیدی که باز بود رفتم و وارد اتاق شدم
روی میز نشسته بود..
با دیدنم لبخندی زدو موبایل اش رو از داخل جیب شلوار ابی رنگ اش بیرون اورد
نگاه اش را به صفحه موبایل دوخت و گفت
-شمارت ات..؟!
چند لحظه مات نگاه اش کردم و بعد به ارامی خندیدم و گفتم
-بله?..
با ابرو های بالا رفته موبایل اش را تکان داد و گفت
-شمارتو می خوام
باز هم خندیدم و دستم را تو هوا تکان دادم و گفتم
-چی می زنی؟!
با همون جدیت گفت
-اسم اش یادم نمونده ولی اگر خواستی باهم می زنیم.!
اخم هام رو درهم کشیدم و گفتم
-بغی ژُآ (خداحافظ)
و به سمت در رفتم
با ارامش و اطمینان گفت
-ندی خودم به زور پیداش می کنم!..
با خنده ای که داخل چهره و صدایم مشهود بود گفتم
-موفق باشی!..
-------------------
چطور بود؟
نظرتون رو برام کامنت کنید 💙