عشق حاصل تنفر ( پارت دو )
سادیسمی : به فردی گفته میشود که وقتی دیگران را ازار میدهد لذت میبرد
*** : سه تا ستاره به معنای حرف های ناپسند و رکیک زدن است
* : یک ستاره به معنای صحبت در ذهن خود است
.
.
.
.
از زبان ادرین
توی کلاس بودم و داشتم و اون معلم چهارچشمی داشت درس میداد اما من به صندلی خالی اون دختر فقیره که کنار پنجره بود نگاه میکردم ... اهه امروز خیلی کسل کنندس ... داشتم به پنجره نگاه میکردم که دیدم دو تا گنجشک روی درخت ساکورا هستند ... انگار که با هم جفت گیری کردند ... یهو یاد اون افتادم ... مو های صورتیش ... چشمای ابیش ... لب های قرمزش ... که یهو صدای در اومد بدون توجه به صدای در داشتم به اون فکر میکردم که ...
معلم : بفرمایید تو
؟ : ببخشید... دیر رسیدم
بدون اختیار به طرف اون دختر برگشتم ... احتمالا به خاطر کنجکاوی بود
مو های ابی با تار های سیاه بلند که دم اسبی بسته شده بود و چند تار از مو هاش توی صورتش بود ... چشمای ابی اسمونی که توش سرشار از اعتماد به نفس و البته کمی ترس بود ... لب های صورتی...مرینت دو پنچنگ !
اون دختر گدا . لجباز . خنگ و حاظر جواب و باهوشی بود ... میتونم بگم میتونه سرگرمم کنه !
( نویسنده : مازا فازا اول میگی خنگ بعد میگی باهوش ؟؟ )
البته نه به باهوشی من ... اون در مقایسه با من خیلی خنگه !
و اتفاقات پارت قبل ...
دو هفته بعد از زبان مرینت
دوهفته گذشته و من شب اردو تازه دارم وسایلم رو جمع میکنمممممممم خدایااااااا چرا اخه شب اخر؟؟؟؟؟
داشتم وسایلم رو جمع میکردم و به اون پسره ی ازخود رازی فوش خواهر مادر میدادم
من با اخم همینجور که داشتم لباس هامو تا میکردم و توی چمدونه سورمه ایم میذاشتم زیر لب میگفتم : پسره ی مغرور خر پول فلان فلان شده ... توی خر پول که هیچی حالیت نمیشهه ... سگ درصد الان توی استخر شخصیت هستی و داری اب جو میخوری و خدمت کار هات دارن لباس های ملیاردیت رو توی چمدون ملیاردیت میزارن ... خدا شانس بده ...
با تصور کردن سیپک های اون پسره اگرست از سرم دود بلند شد
ایییییی خداااااااااا مرینتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت تو کی انقدر منحرف شدییییییی هاااااااا؟؟؟؟؟؟؟ اونم برای اون پسره ی خرپول بی ادب مغرور سادیسمی ف__
که حضور یک نفر کنارم حس کردم ... بهش نگاهی انداختم ...
مو های قهوه ای ژولیده ... چشم های ابی با تیشرت سبز که وسطش عکس یک غول بود و شلوارک قرمز با خال های سیاه گشاد ... همچین ترکیبی فقط یک نفر استفاده میکنه ...
من با قیافه ی پوکر : چی میگی جیمین ؟
جیمین برادر خنده رو و صد درصد سادیسمی من ... جیمین هم به اندازه ی اگرست سادیسمیه !!! برادر خنگ بنده یک گیمر به قول خودش حرفه ایه و از این راه پول درمیاره ... خودش میگه من برای خانواده گیم بازی میکنم تا بهشون توی خرج و مخارج کمک کنم اما حتی همسایمون هم میدونه که عاشق گیمه
جیمین کنار من روی زمین نشست : داشتی به کی فوش میدادی ؟ هییی نکنه دوست پسرت ولت کرده ؟؟؟ البته حقم داشته با این اخلاق گندی که تو داری معل__
که با مشت زدم توی سرش : چییی داری میگی هااا؟؟؟
جیمین : مثلا من داداش بزرگ تر تو اممم هاااا
من : داداش اشتب زدی توی شناسنامه از من بزرگ تری ولی در اصل تووو از من کوچیک تریییییییییی
جیمین با نیش خند : مامان بابا اینو تائید نکردن مگه نه ؟ تازه قانون از همه مهم تره ابجی کوچیکه ^-^
من : توییییی تمهههه
جیمین : داری وسایلت رو برای چی جمع میکنی ؟ میخوای بری خونه ی دوست پسرت ؟ کان___
که با بالشت محکم کوبیدن توی سرش : منحرفف **** معلومههه که نههه دارم برای اردو اماده میشممممم
جیمین : اااا شما هم میخواید برید اردو ؟؟؟
من با اعصبانیت : اره بحث رو عو__
جیمین : داشتی به پسر خوشتیپ پولداره فوش میدادی .. ااا بزار ببینم اسمش چی بود ؟ ... اها ! ادرین اگرست !
من کلا بحث رو فراموش کردم و با اعصبانیت دستم رو مشت کردم : اااا اسم اون خرپول سادیسمی رو توییی این خونهههه به زبون نیاارررررررررررر ... اون پسره ی **** ( سااااانسورررررر بیببببب )
جیمین همینطور که داشت به فوش دادن من مینگرید لبخندی زد که باعث بیشتر اعصابم خورد بشهه
من : تویییییی تمههه چرا میخندییییی؟؟؟؟؟؟؟
جیمین : هیچی هیچی ^-^
و منم به ادامه فوش خویش پرداختم ... یکم فوش دادم ولی چشمام رو باز کردم دیدم جیمین نیست
من : جیمینننن چرااا فرار کردییییی؟؟؟؟؟... جیمینن کدوم جهنم دره ای هستییییی هاا
با اعصبانیت از پله ها اومدم پایین : جیمین *** چرا ر__
که ناگهان مادر خویش را درحالی که داره مثل ازرائیل نگام میکنه دیدم ... مگههه مامان قرار نبود امشب نیادددد ...به طرف دیگر خانه نگاهی انداختم و پدر عزیز را دیدم که داره به تعجب به من نگاه میکنه ...به طرف دیگر خونه نگاه انداختم و با لبخند سادیسیمی جیمین مواجه شدم
اااییییییییییی
غلط خو.ردممممم
ماماننن جان من.... نههههههههههههههه
باباییی ... یا خود خداااا
یا فاطمه ی زهرا با اون نه نه ههن ه ئنیتپنمستنر یبتلر
و منی که به خاطر برادر گرامی کتلت شده بودم و داشتم شام میخوردم
جیمین : هییی مرینت مثلا من داداش کوچکتم هااا
من : هههه؟؟؟؟؟؟ روز روزش که داداش بزرگه بودی !!!
جیمین : شناسنامه و قانون مهم نیستن خواهر بزرگ تر ... این واقعیت و خانوادست که مهمه !
من : چچچ باشه تو راست میگی ... باز دو ساعت دیگه میاد میگه من داداش بزرگتم من داداش بزرگتم ...
من : راستی مامان بابا چرا اومدین خونه ؟ گفتید که امشب دیر میاین
جیمین لحن شاعرانه ای گرفت و دستش رو گذاشت رو سینه اش و گفت : به این میگن الهام پدر مادر خواهر جان ...الهام ! ان ها متوجه شدند که پسرشان در خطر اژدهایی مخوف و وحشتناک است به همین خاطر اومدند برای نجات پسرشان ...
من با لحن مسخره ای : شاعر کی بودی تو !
جیمین با همون لحن شاعرانه اش گفت : شاعر خانواده خواهر ! ... شاعر خانواده !
من : شاعر خانواده یا شاعر کامپیوترت ؟؟
جیمین : معلومهه شاعر خانواده
من : اره حتما پس عممه که واسه ی کامپیوترش شعر مینویسه و بهش قول ازدواج داده !
و دعوای ما با هم ادامه داشت ...
مامانم پرستاره و بابام پلیس به همین خاطر بعضی وقت ها دیر میان خونه ... ما یک خانواده ی چهار نفره ی خوبیم ... وضع مالیمون هم خوبه !
هعی ..خدیا شکرت ..من برم بخوابم ...چیه ؟ نگا داره ؟؟؟
فردا صبح ساعت 5:30
از خواب بلند شدم رفتم جلوی اینه و با مو های وحشت ناک وی نگاه کردم ... رفتم حمام و اهنگ مورد علاقه ام رو پخش کردم dl.selinmusic.ir/Music/04/M%C3%A5neskin%20-%20i%20wanna%20be%20your%20slave%20(128).mp3
اره من زیاد شبیه دختر ها نیستم و بعضی وقت شبیه پسر ها میشم ... همه همینو میگن
از حمام اومدم بیرون و روی صندلی که روبروی اینه ی اتاقم بشستم و همینطور با اهنگ میخوندم مو هامو با هیجان خشک میکردم ... مو هامو خشک کردم . قسمت سیاه موهام روی قسمت ابی اومده و بود و خیلی خوشگل شده بودم ... موهای بابام قهوه ای سیاه بود و موهای مامانم ابی ... جیمین مو هاش به بابا رفته ولی من هم به مامانم رفته هم به بابام ... ولی چشم های هردومون به مامان رفته
مو هامو باز گذاشتم راستش اصلا حوصله نداشتم مو هامو ببیندم ...
واسه ی اردو هر لباسی که دلمون میخواست میتونستیم بپوشیم منم لباس بیرونی پوشیدم ... راستش زیاد عادت ندارم لباس استین کوتاه بیرون بپوشم به همین خاطر معمولا یک کت نازک همیشه روی لباسم میپوشم ... عینک افتابیم و گوشیم رو توی کیفم گذاشتم . یک براغ کننده ی لب زدم و از اتاقم اومدم بیرون از پله ها اومدم پایین اما دیدم همه بیدارن !
من : سلام ... چرا بیدارین ؟
مامان : مگه نمیخوای بری اردو ؟
من : چرا ... اما __
بابا : چقدر اونجا میمونی ؟
من : یکی دو هفته ای هستم
جیمین : خوش بگذره خواهر کوچیکه ^_^
من : تویییییی ***
مامان : بچه ها لطفا الان دعوا نکنید
بابا : بیا بغلم عسل بابا
رفتم بغل بابای نازممم بعد مامان زیبا و دلبندم و بعدم رفتم بغل برادر سادیسمییییییییییی
بابام منو تا مدرسه رسوند
رفتم سمت حیاط دیدم بچه های کلاس یا به عبارت دیگه 10 برگزیده !
داشتم فکر میکردم که صدای یک نفر منو به خودم اورد
؟ : پس بلخره اومدی
به صاحب اون صدا نگاه کردم ....
اون !....
تمامممممممممممممم
منتظر نظرات و تئوری هاتون هستم
نظر و کامنت ندید پارت بعدی رو نمیدم ^-^
بای گایززززز