سناریو عاشقانه پارت 22

Delaram Delaram Delaram · 1401/01/04 15:56 · خواندن 5 دقیقه

حرفی ندارم ولی مثل همیشه امیدوارم خوشتون بیاد!...💜

💕سناریو عاشقانه 💕

پارت22💌

امریکا...

ایالات متحده ----

{مرینت}

شب که رسید باز اتاق نمور به تاریکی مطلق فرو رفت...
در که باز شد نوری با شتاب داخل چشمانم نفوذ کرد !
چشمانم رو محکم فشار دادم و این بار ارام و با احتیاط چشم گشودم..
مردی با موهای عسلی رنگ و چشمانی تیره و لب و بینی متناسب با صورت بیضی شکل اش  در چهارچوب در ظاهر شد..
برخلاف تمام کسانی که تا به حال در این مکان منحوس دیده بودم کت شلوار در تن اش رخ نمایی نمی کرد.. 
 پیراهن سفید رنگی که تا اوسط سینه اش باز بود و شلوار کتان مشکی رنگی و کفش های ست و ساعت چرم مارک داری.که به دست داشت تیپ اش را کامل می کرد ....
پوزخندی که به نظر من حالت تهوع اور بود رو به لب داشت و از چشمان اش انرژی منفی سرازیر بود...
حس خوبی نداشتم و چیزی مثل دلشوره درون دلم می پیچید
با تمسخری که درون صدایش بود با صدای بلند و قدم های استوار سمتم امد
و گفت
-خوش می گذره ؟
با اخم و تندی و پوزخندی مانند خودش اما جسمی بی جون که متضاد خصوصیات اکنونم بود گفتم
-بیشتر از اون چیزی که فکر اش رو بکنی !..
دست به سینه به دیوار تکیه داد و گفت
-نه خوشم امد
با اخم صورتی که جدی تر از چند لحظه قبل بود گفت
- زود باش تن لَشِت رو جمع کن با مکث بسیاری کوتاهی با خنده مضحکی ادامه داد
-باید بریم به دیدار یار
اگر توان اش را داشتم و مانعی برایم نبود...
 قطعا حرف اش را بی جواب نمی گذاشتم و درگیر می شدم 
اما الان زمانِ بی قیدی نبود باید به فکر کودک در حال رشدم می بودم ..
امانت پسرکم بود نمی توانستم به این راحتی ها جان اش را به خط بی اَندازم..
 بی حوصله و بی اعتنا سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمانم رو بستم تا نبینم و بی توجه باشم به مرد رو به رو ام...
بعد از چند ثانیه صدای فریاد اش طنین انداز سکوت محض اتاق شد
-ادوارد!
از فریاد خفناک اش چشمانم رو با وحشت  باز کردم و در خودم بیشتر جمع شدم

با فر یاد اش مردی با هیکلی تنومند وارد اتاق داشت

سمتم امد و با کف دست اش تا به خود بیایم به رگ گردنم زد
 اخی گفتم و گردنم در کسری از ثانیه بر روی شانه ام افتاد و سیاهی بر زیر پلک هایم حکم فرما شد
چند ساعت بعد که چشم باز کردم در خودرو در حال حرکت بودم ..

بی اختیار اخی گفتم و در جایم جابه جا شدم
مرد مرموذی که در چند ساعت پیش دیده بودم هم در ماشین حضور داشت و لبخند نفرت اوری بر لب داشت 
بعد ازچند دقیقه. ماشین از حرکت ایستاد مرد چشمان قهوه ای رنگ اش رو از داخل ایینه جلو ماشین به چشمانم  دوخت و با ارامش گفت 
-پیاده شو
گیج نگاهم رو به بیرون دوختم و دوباره سرم رو سمت اش برگرداندم..
شوخی اش گرفته بود ؟!

در این مه و کولاک ،

در این جاده خلوت،
پیاده شوم؟!،
قصد کشتم را داشت؟!...
از روی صندلی جلو ماشین برگشت و انگشت اشاره اش رو تهدید بار برایم تکان داد
-چند متر اون ور تر شخصی رو میبینی انتظار دیدنت رو نداره 
نیشخندی زدو ادامه داد
-توام انتظار دیدن اش را نداری میتونی بری کنار اش اما اگر ببینم و بشنوم..

درباره ما چیزی بگی ..
خون هردوتون رو می ریزم!  

  شنود و دستگاه های دیگه جاسازی شده ..

پس فکر به فرار رو از سرت بیرون کن !
آه از نهادم بلند شد و با بغض از ماشین پیاده شدم

اطلاعات کمی از دختری که برایم در شبانه روز یک وعده غذا میاورد به دست اورده بودم و الان نوری در دلم تابیده شده بود اما با حرف هایی که زد همه امیدی که داشتم در اتش سوخت و دود اش به هوا رفت

سرد بود و قلبم تپش گرفته بود 

کاش حداقل می گفت که کسی که قراره ملاقات کنم چه شخصیه!؟
قدم زنان به سمت جلو حرکت کردم 
خودم را در اغوش گرفتم و با بغضی که از بی کسی ام گریبان گیرم شده بود زمزمه کردم
-گل به باغم می دهی بوران و طوفان خراب اش می کند..
شمع می بخشی به شب هایم اتش ابش می کند..
عشق می بخشی به دستان یخ زده ام تا من لذت رو کنم!؟...
دستانم رو به هم مالش دادم و ها کردم در میان دستان یخ زده ام
-ارزو های مرا هرگز میاور بر زبان
تا بفهمد بخت من خانه خراب اش می کند
هر تقلایی که من را می رساند تا به تو
حلقه ی نیرنگ.ها نقش بر ابش می کند
طرح هایی را که دل از کودکی تصویر کرد
یک طلسم ناشناس و نفرین شده عین سراب اش می کند
اشک های گرمم نم نمک گونه هایم رو خیس کرد 
-باز هم یک روز دیگر باز هم یک درد نو 
می رسد از راه و دل را انتخابش می کند
صدایی دقیقا کنار گوشم گفت
-زیبا بود! 
با بهت سمت عقب برگشتم و

با ندیدن کسی از خشم دندان قروچه ای کردم و با حرص دستانم.رو محکم مشت کردم
این قطعا یک هشدار برای دست از پا خطا نکردنم بود... 
پاهایم رو بی جان روی برف های سپید کشیدم...            

با دیدن صحنه رو به روام تمام جانم یخ زد نه از سرما بلکه از عشق

شاید هر کسی را عشق با شعله های فروزانه اش گرم می کند اما عشق هم در حق من نامردی را تمام کردو به جای شعله گرمه اش سرمای یخ زده اش را تقدیم قلب بی جانم کرد

 لمس شده روی زمین افتادم و دستم رو محکم روی لب هایم فشار دادم ...

_________________________________

امیدوارم از خوندن این پارت در تعطیلات عید لذت برده باشید💜