این قصه با خون تمام نمیشود پارت سوم
برای پارت بعد 5 نظر میخوام
#این_قصه_با_خون_تمام_نمیشود
#پارت_سوم
از زبون کتنوار
3 روز از روزی که اون فاجعه رخ داد می افتاد
لیدی باگ مرد باورم نمیشد هنوز صدای بیق بیق دستگاه ها تو گوشم بود روباه قرمز میگفت وقتی من بیهوش بودم دکترا با تاسف پارچه رو لیدی باگ من انداختن باورم نمیشد لیدی باگ من تو یک جای عجیب و غریب مرد از خودم تنفر داشتم نمیدونم اون کی بود هنوز باور نمیشد آدرین من بودم اما اون آدرین که روبروم بود پس کی بود کاملا گیج شدم
اما بازم نفهمیدم هویتش کیه چه کسی پشت اون نقابه
از زبون روباه قرمز
زدم زیر گریه اینجا کجای گیر افتادیم آدرین چرا نابود کرد لیدی باگ و دوستم مرینت الان داره چیکا میکنه وقتی
فلش بک به زمان بیمارستان
کتنوار بیهوش شد دکترا با تاسف اون پارچه سفید رنگ و روش انداختن
همونجا با جیغ رفتم دنبالش تا نزارم ببرنش اما پرستارا گرفتنم جییییغ کشیدم اما بردنش آروم رو زمین افتادم بزار حالا که از پیش ما رفته هویتش و بفهمم بدونم پشت اون نقاب کیه پاشدم که برم جلو که پشیمون شدم و به سمت عقب رفتم گفتم شاید راضی نباشه و به سمت گربه سیاه رفتم
پایان فلش بک
پاشدم و به سمت اتاقی که کتنوار 3 روزه خودش و مخفی کرده رفتم از پشت در و قفل کرده و هرچی صداش میزنیم جواب نمیده خیلی گیر بدیم یک صدای ضعیف ازش میاد که فقط همین کلمه رو میگه
برین
در زدم و گفتم کت نوار در و باز کن با تو اتاق موندن هیچی درست نمیشه فقط اوضاع و بدتر میکنی لطفا بیا بیرون تا یک راهی پیدا کنیم از این جهنم دره بریم بیرون
یک دفعه در محکم باز شد با ترس به روبرو نگاه کردم کتنوار با قیافه خیلی عصبانی و وحشتناک
اومد بیرون داددد زد چییی گفتییییییییییی
من از شهری. که عشقم اونجا دفن شده برممم بیرون عمررررا اگه قبلا میخواستم از این جهننم دره خلاص شم چونننننن لیدی باگگگگگ زنده بود اما الان لیدی باگ عععععشق من مررررررررررده من تو این نقطه تو این شهر تو اییییییییینجا میمونم فهههههههههمیدی
باترس سرم و تکون دادم
که کتنوار دوباره رفت تو اتاق و محکم در و بست و گفت دیگه در نزن
پشت لاک :ناراحت نباش الان ناراحت اما مطمعن باش همه چی درست میشه با ناراحتی سرم و تکون دادم و بانینو یا همون پشت لاک رفتم به سمت اتاقم(توجه کنید بچه ها همینجور که میدونید تو فیلم ماجراجویی در پاریس نینو و آلیا هویت هم و فهمیدن خوب منم این داستان و از ادامه ی قسمت آخر فصل 3 شروع کردم برای همین هویت هم و میدونن😬)
از زبون کتنوار
روهمون زمین سرد دراز کشیدم بعد از این که لیدی باگ مرد و از بیمارستان اومدیم بیرون یک خونه اجاره کردیم
برای همین الان این خونه رو داریم
چشام و بستم و به دنیای خواب رفتم
با تعجب چشام و مالیدم لیدی باگ جلوم بود زنده زنده
گفتم تو ت و زنده ای با لبخند اومد جلوم دستش و رو شونم گذاشت و گفت
مرحله به مرحله
پله به پله
میریم بالا
بانوی افسانه ای ما کجاست
این قصه باخون تمام نمیشود
قدم قدم
آروم آروم
لیدی باگ روش و به سمت من کرد کتنوار من بهت ایمان دارم یک قطره اشک از چشماش ریخت من و نجات بده