سناریو عاشقانه پارت 21

Delaram Delaram Delaram · 1401/01/01 21:16 · خواندن 7 دقیقه

سلام بچه ها پارت 21 سناریو عاشقانه تقدیم نگاهتون💖

💕سناریو عاشقانه 💕

پارت 21💌

آمریکا~~~

ایالات متحده____

چند روز قبل---

مرینت°°°


رو سنگ ریزه ها خودم را جا به کردم وموهایم را که بر روی صورتم افتاده بود به عقب راندم
چگونه کارم به اینجا کشید به این عذاب گاه؟! 
به عقب بر گشتم از ان هنگامی که پدرم دلیل اصلی نزدیک نشدن به خانواده اگرست را مطرح کرد 
 علت اینکه باید خودم را عقب نگه می داشتم  خشم گابریل است ..!
گابریل دو خواهر را باهم به اغوش مرگ فرستاد بایک تصادف که برای مرگ آمیلی برنامه ریزی شده بود و اِمیلی جان فدای ان تصادف شد و مادرم تحمل مرگ خواهرش را نداشت و مرگ را به زنده ماندن ترجیح داد

او به هدف اش نرسیده بود و هنوز کامل انتقام نگرفته بود و اگر می دانست من حال کنار پسر او هستم دقیقه ای درنگ نمی کرد و من را به اغوش مرگ می انداخت

هیچ مدرکی از ان تصادف به جای نماند اما پدرم همچنان دنبال انتقام است 

انتقامی سخت

پدران ما هردو دشمن قسم خورده هم هستند چگونه می توانستند به ازدواج ما رضایت دهند؟! ...

بین همه این اتفاقات تنها موضوع مرا بیش از حد ازار می دهد..

حضور ادرین در ان تصادف است..
به روایت پدرم تنها گوشه ای از جاده جای گرفته بود و بی گناه اشک می ریخت و به جان دادن مادر اش می نگریست

نامردی محس بود که کودکی شاهد مرگ مادراش باشد..

 روزگار این نامردی را در حق ادرین کرد ...

ادرین شاهد ریختن خون مادراش توسط پدراش بود
دلم خون شد برای پسرک بی نوایم..
 من در ان حادثه نبودم
اما می توانم احساس ادرین را در ان سن بسیار خوب درک کنم .!
یادم است ..

بعد از شنیدن اینکه عامل اصلی مرگ مادرم، گابریل پدر ادرین است ،سخت بهم ریختم و از خانه بیرون زدمِ.
ساعت ها در خیابان های پاریس قدم زدو افکارم رو مانند پازلی بهم دوختم اما هضمش بسیار سنگین و سخت بود..!
به سمت پله های پل هوایی رفتم هوای خنکی می وزید و صدای خودرو هایی که با سرعت از زیر پل رد می شدن برایم دلنشین بود..!
ایا میتوانستم با کسی که پدر اش عامل مرگ مادرم بود زندگی کنم و به روی خودم نیاورم؟!
اما اگر کنارش نمی بودم چه ؟
انگونه میتوانستم شاهد مرگ خود باشم!
با فکر به ادرین و اینکه حتما نگران من شده است..

و من ساعت ها اورا بی خبر گذاشته ام بی اختیار 
سمت پله های پل هوایی رفتم و باعجله از روی ان پایین امدم 

به پایین پله هاکه رسیدم ناغافل 
مردی دستم را کشید ..
موهای بلوندی داشت و چشمان میشی و هیکلی تنومند ..
با اخم دستم را از میان دست هایش بیرون کشیدم لب تر کرد و با شرمنوگی گفت
-دیزیو له شانزلیزه؟(ببخشید ،  خیابان شانزلیزه کجا میشه ؟)
سرم رو سمت بزرگ راه پر جمعیت چرخاندم و با اخم 
 انگشت اشاره ام رو سمت خیابان گرفتم قصد داشتم با کروکی کشیدن اورا راهنمایی کنم اما
لب باز کردنم مساوی شد با پارچه سفید رنگی که مقابل دهان وبینی ام قرار گرفت و نفسی که ناخداگاه کشیدم و در اخر تاریکی مطلق بود که چشمانم رو محاصره می کرد..! 
چشم که باز کردم در اتاق بزرگی بودم دست و پاهایم جفت به جفت به تخت بسته شده بود و پارچه ای سفید رنگ در میان دهانم قرار گرفته بود و. ازپشت سرم گره خورد بود...              تقلا کردم به رها شدن و چند دقیقه ای این کارم ادامه داشت تا اینکه  
با نفس نفس از تقلا کردن دست برداشتم و
سرم را روی بالشتی که زیر سرم بود گذاشتم
میل عجیبی به خواب داشتم و حالم زیاد خوب نبود..!
مردی وارد اتاق شد چیزی نمی گفت مانند رباتی که فقط به دستورات صاحب اش عمل می کند 

و کاری که دستور داشت را انجام داد

روز اول برایم کمی دردناک بود ..

چند هفته ای گذشته بود 
هر روز با هر نوع وسیله ای که وجود داشت به ارامی و نم نمک شکنجه ام میدادن..

دستگاهایی که حتی تا به حال نام اش هم به گوشم نخورده بود..

شوکر های برقی و شلاق؛

بازی با شنوایی و بینایی ام ..!

گاهی اوقات میان اتاقی .که همه چیز سفید بود می انداختنم و من تنها جیغ می زدم تا خارج شودم از ان اتاق منحوس بازی با روح و روان بود که فردی چند روز بی اب و غذا در اتاقی تماما سفید حبس شود

شکنجه ها تمامی نداشت و هر روز نوع جدیدی بر روی جسم بی جانم امتحان می شد 

جیغ های گوش خراش که در گوشم نواخته می شد و دستانی که بسته شده بود و توان بالا امدن نداشت تا حداقل بر روی گوشم گذاشته شود تا نشنوم جیغ های گوش خراشی که نجوا وار در گوشم زده می شد.....

 

تصاویری از دردناک ترین مرگ ها و بستنم به دستگاهایی که توان پلک زدن هم حتی نداشتم
هر روز همین بود نه انقدر که جان بدم و نه انقدر ساده که بی هوش نشوم 
مرگ.تدریجی را به چشم میدیدم و حاضر بودم گلوله ای گرم در شقیقه ام فرود اید ولی این روزها را نبینم و تحمل نکنم..!
حالت تهوع داشتم و زبونم مزه اهن میداد حالت عجیبی داشتم و هوس های مختلف می کردم
پی برده بودم که از اولین بازی که با ادرین رابطه داشتم باردارم
در این پریش حالی نمیدانستم از کودکی که احتمال وجودش خیلی زیاد بود، لذت ببرم یا از درد ناله کنم و زجه بزنم

معجزه بود اگر حس می کردم حضور اش را هنوز هم در وجودم ..
با لگد محکمی که به پهلو راستم خورد ناله ارومی از سر بی جونی از لب های خشکیدم خارج شد.

و از خاطرات مبهمی که این روز ها بسیار تکراراش می کردم تا بفهمم کجای راه را اشتباه قدم نهادم که اکنون اینجا هستم ولی هر چقدر بیشتر به فکر کردن می پرداختم کمتر متوجه می شدم..

 به مردی که چشمان سیاهی داشت خیره شدم
مسئول به قتل رساندن امروزم این شخص بود.

هرروز ادم های جدید و روش های مختلف شکنجه جدید بر رویم امتحان می شد و حتی نای حرف زدن برایم باقی نمانده بود..!
قلبم برای مَردم که حتی نمی دانست کجاام به درد می امد..!     اصلا هنوز هم من را به یاد دارد؟
لگد های پی در پی ای که به پهلو هایم برخورد می کرد سخت مرا در بغض و درد حل کرده بود

دستانم را سپری کردم برای کودکی که شاید حال وجود داشت...
با خونی که از لب هام بیرون ریخت و به سرفه افتادم مرد عقب نشینی کرد و با پوزخندوترحمی که درچشمان سیاه رنگ اش مشهود بود نگاهم کردو از در خارج شد...

بغضم شکست و خودم رو کنار دیوار سرد و یخ زده انجا کشاندم تمام تنم از درد نه بلکه از دلتنگی به لرزه افتاد
دستم رو روی شکمم که کمی بر امده بود نوازاش بار کشیدم و با بغض برای کودکم درد و دل کردم تا شاید دلم کمی ارام بگیرد
-کودکم وقتی تو نیز پا به این سرزمین بگذاری..
دنیا تو را هم رنگ رنگت می کند!
کم کمک با حیله های خویش زرنگت می کند........

جوری که خود را تسلیم اش کنی
گر چه خواهی داشت قلب کوچک و دوست داشتنی.! 
اما روزگار می ستاند محبت را از عمق چشمانت
ساده خواهی بود مانند کودکی های پسرک غم دیده ام
اما این روزگار دریغ از حتی یک ذره لطیف بودن...              تورا نیز مانند شروری خفناک در عمق چاهی روایت می کند.!
کودکم، کودک بمان دنیای من و پدرت گر چه زیبابود،

اما دنیای مارا زشت کردن ان کسانی که بویی از عشق نبرده اند..!
کودکم این جهان فانی کوسه، نهنگ ، گرگ ات می کند 
کودکم اکنون تو پر از محبتی... 
اما زندگی می کاهد  از تومحبتت را و سنگ و سختت می کند 
یک کبوتر بچه ام گنجشکی باران خورده!
برای محافظت از تو و خود چیزی در دست ندارم ولی قسم می خورم نمی گذارم گزندی به تو برسد کودک شیرینم..

بر روی سنگ ریزه ها که در کمر فرو می رفت دراز کشیدم و با اشک هایی که روان بود و صدایی که از گریه خش دار شده بود ادامه دادم
-وقتی پا به این دنیا گذاشتی قول بده بجنگی برای خوب بودنت ...
اگر غفلت کنی این دنیا توراهم همچون پلنگ ات می کند!

.............

امیدوارم لذت برده باشید ...