سناریو عاشقانه پارت 20

Delaram Delaram Delaram · 1400/12/27 19:35 · خواندن 8 دقیقه

سلام پارت 20 تقدیم نگاهتون لطفا نظر بدید خیلی دوست دارم بدونم دوست دارید ادامه بدم یا نه?

بفرمایید ادامه💖

💕سناریو عاشقانه💕

پارت 20💌

ادرین....

با رخوت چشم باز کردم ..
چشم هام به گردش در امد و اطراف رو از نظر گذراندم
داخل ماشین رو صندلی عقب  دراز کشیده بودم ...
سردردی بدی داشتم و به یاد نمیاوردم چرا اینجا ام!..
دستم سمت دستگیره رفت و در. را باز کردم و از ماشین خارج شدم با دیدن جاده و اینکه کجا هستم ...
همه چیز رو به یاد اوردم !
مرینت ..شب.. جنونی که بهم دست داده بود...
با نبود مرینت دریافتم که یک رویای شیرین بوده که از. سر مرفین زیادی که مصرف کرده بودم به وجود امده بود..!
نفسم را به بیرون فوت کردم و با قدم های لرزان سمت جایی که دیشب نشسته بودم رفتم اما چگونه در ماشین بودم؟!
به یاد دارم روی برف ها بخواب رفتم..
ناگهان درد در تک تک سلول های مغزم پیچید و فرمان داد بلندی رو از درد صادر کرد ...
با دو زانو روی زمین افتادم و سرم رو بین دست هام گرفتم...
چشم باز کردم و به زمین دوختم با دیدن رد خون روی زمین تعجب کردم و با حیرت دست کشیدم روش
اما رد خون به طرز عجیبی مثل یک نوشته بود با دقت و ریز بینی بیشتری نگاهم را رو روی برف های سفید چرخاندم 
-وِ...بیا
ِ...................................................

_فرانسوی بلدی؟!....

          در حد چند کلمه...

                          ایتالیایی چطور؟

-من فرانسوی بهت یاد میدم توام به ازاش چند کلمه ایتالیایی  یادم بده ....

                     .. وِبِیا یعنی خوبم
..........................................


با بهت سرم رو بلند کردم و با نگاهم.جستجو کردم اثری از دخترکم را..
اما تنها چیزی که دیده می شد مه و ملکوت بودو سرما
سکوت مرگ.بار بودو سفیدی..
نوشته پایینی ان را خواندم که با خون و حروف نا خوانایی نوشته شده بود و به سختی می شد ان را خواند
-جایی که.. سناریو..حقیقی..اغاز..شد .
ساعت..اغاز..پرواز..نیویورک به ناپل..
تی ..امو
...ِِ..ِِ................................................
_تی آمو(دوست دارم)
-یعنی چی؟
_یعنی لبخند بزن، هر وقت این کلمه رو به من بگی من لبخند می زنم
......
نا خداگاه لبخند زدم و سر خم کردم و بوسه کوچیکی رو برف که مملو از خون بود رو زدم و این مساوی شد با قطره اشکی که رو برف بودو گرماش درون برف رسوخ کردو دل برف را اب کرد 

ذهنم شروع کرد به پردازه اش 
   دستم رو نوازش بار روی رد خون کشیدم یعنی این خون،خونِ دسته مرینته ؟!...
با این فکر روحم خراش خورد و شکستن اش صدای ناهنجاری داد که قلبم رو از حرکت انداخت
خسته و درمانده بودم اما خستگی و درماندگی بی حاصل بود...
 با سرعت سر سام اوری رانندگی می کردم و به سمت بار می رفتم برای مرینت شروع سناریو حقیقی اون بار بود 
ساعت 3 صبح حرکت کردیم و این یعنی این ساعت انجا خواهند بود...

با کور سوی امیدی که در دلم روشن شده بود...
 موبایلم رو از روی صندلی شاگرد برداشتم و با استیون. تماس گرفتم 
چندمین بوقی بود که در سرم زنگ می زد و پاسخی از مخاطبم دریافت نمی کردم.. 
 از جواب دادن اش نا امید شده بودم که جواب داد..
تا امد لب به حرفی باز کنه سریعتر گفتم
-بارمیلشن رو زیر نظر بگیر تمام ورود و خروج هاش رو می خوام..!

خودتم برو اونجا تا یک ساعت تا دوساعت دیگه منم می رسم...


 و بدون منتظر بودن برای شنیدن جوابی دکمه قطع تماس.رو لمس کردم و روی داشت برد پرتاب کردم 
پام رو روی پدال فشار دادم و لبم رو از استرس جوییدم
دخترکم کمی صبر کن پیدایت می کنم 
میایم
 به دنبال تو تا پایان این پریشانی ام باشی ...
باور نمی کردم بروی ای همیشه بهار من
اما با رفتن خواسته و ناخواسته ات مرا نصیب مرگ زمستانی ام کردی...
پیدایت خواهم کرد تا نجات یابم از. این مرگ دردناک

خسته ام
خسته از رویدا بی تو شدنم ،دلبرکم!..
بدون چشم های تو در من همیشه عشق تهی است ،دلبرکم!.....
چقدر دلهره بی تو شدن مرا از پا انداخته است.?

سوالی است که حتی خود هم جوابه اش را نمی دانم!...
میبینی؟!.. چگونه غمت مرا به تبِ اظطراب مبتلا کرده است؟!
کاش بشود حدسیاتم درست باشد و ظهور دوباره تو را ببینم بهار زندگانی ام..!
خوب بارانی من دوباره کنارم باش که بی تو قلبم منجمد خواهد شد در این زمستان سرد..
.......................................................
داخل بالکن طبقه 23 بار پشت میله های اهنی پنهان شده بودم...!
قلبم هر لحظه از هیجان تند و تر و محکمتر می زد 
با جهش بعدیم دستم رو بند میله های واحد کناری کردم ...
 نفسم رو که حبس کرده بودم به راحتی به بیرون فرستادم و وارد بالکن شدم ...
 بادیدن مردی که مرینت رو در اغوشش در بر گرفته بودپاهایم به زمین چسبانده شد و دلم سر چشمانم فریاد زد که این تصاویر دروغین چیست که به تصویر می کشی ؟!...
ذهنم قدرت هیچ عملکردی را نداشت و به جدال قلب زخم خورده ام و چشمانی که بی گناه از قلبم ضربه می خورد را تماشا می کرد..!

زمزمه مرد رو شنیدم خیلی واضح تر از هر صدایی ...
-عزیزم من نمی خوام ازارت بدم ولی. این بچه رو باید سقط می کنیم
-اما ،اما من نمی زارم به این بچه اسیبی بزنی....
حالا قلبم میان تمام حس های پنچگانه ام گرفتارافتاده بود و زجه می زد و با مظلومیت تمام به انها خیره شد بود و باور نمی کرد ...!
ذهنم سر قلب بی نوایم غرش کرد 
-این بود اون عشقی که نسبت به او داشتی 

یادت است اورا می پرستیدی؟

یادت است است او ررا پاک خطاب می کردی؟
حال همان خیانت کرده است چه جوابی داری ؟....
چیزی نگفتم 
نقطه اخر همینجاست دیگر ؟!
ساکت شدن در ازدهام خشونت فریاد و داد

اخرین نقطه همینجاست که در جواب هر چیزی فقط یک باشه کوتاه بگویی!....
دستام از رو میله رها شد و چیزی تا افتادنم از اون ارتفاع نمانده بود ...

دست های استیون بود که دور دستم پیچیده شد و مانع افتادنم شد 
از دست اش ناراحت شدم ..
چرا نگذاشت بروم 
من اینطوری حداقل از دنیا و این دلبرک خیانتکار فاصله می گرفتم! 
فقط در این صورت بود که ارامش داشتم !
چشم دیدن این هم نداشتن؟!..
دیگر چیزی به خاطر ندارم
یا شاید هم نمی خواهم به خاطر بیاورم چه گذشت در ان شب به من.  وقلب خرد شده ام...
چرا دلبرک بی گناهم کمر به کشتنم داشت به همین دلیل گفت به دیدنه اش بروم ...!؟
تا قلبم صدها هزار بار بمیرد و باز جان بگیرد ؟...
چقدر بی رحم شده بود ..
چرا حالم رو درک نمی کرد؟
 مگر نمی گفت دوستم دارد ؟..مگر نمی گفت من دنیا او ام پس حال چه شد؟
پا روی دنیا خویش گذاشت تا به عشق حقیقی اش برسد ؟!
قلبم باز با صدای بغض داری گفت 
- همه این ها دروغی بیش نیست و  او دوستت دارد.

اما بازهم جواب کوبنده ذهنم تو دهنی بود برای ساکت شدن قلبم
-اگر دوستت داشت پس چرا دراغوش کس دیگری بود ؟!
پس چرا از جنینی حرف می زد که از ان او و ان مرد بود؟!...


پوچ بودم تهی از هر چیزی حس خلاء...!

حال همه چیز برای من خیالی بیش نیست...
زندگی کابوس درناکی بیش نیست..
سقف دلم حال اوار شده است بر روی قلبم ... 
دیگر حتی از عاشقی هایمان باران هم باقی نمانده بود...
پوزخندی مضحکی خطاب به دل ویران شدم زدم

در زمانی که بوی باران نمی خیالی است!
در زمانی که کوچه های قلبم همواره خشک و خالی ست..!
وقتی که عشق و دلدادگی، وقتی که باد و باران 
دور از کویر و صحرای قلبم ست...
چه توقعی دارم از زمانه که خوب تا کند با قلبم وقتی معشوقه ام خود مرا ویران کرده بود..
او حتی خاطراتش را نیز همراه خود برد
ذهنم چیزی از او بیاد نداشت.
چند ماه از ان شب می گذشت نمی دانم شاید چند روز یا شاید هم چند سال نمی دانم!
تنها این را می دانم که او در اغوش مَرداش به خواب می رود و من در اغوش پیراهن اش ..
او با نجوا های عاشقانه مَرد اش به خواب می رود ..!
من با قرص های اعصابم...!
من روحم شکسته است و در خود تنیده ام
حتی دیگر اشک هم نمی ریزم تا برای اش گریه باشم
حال دیگر فرقی ندارد بی تو باشم ،؟ یا نباشم!
دیوانگی های مرا بگذار و بگذر 
دوباره برگرد و مرا دیوانه کن تنها یک بار دیگر 
در ان شب برفی برایم نامه ای از خود به جا گذاشتی 
نامه ای با خون خود...
نامه ای که قاتل روحم شد ..
از قبل هم بدتر 
در ان شب تو بر روی تمام بغض هایم چشم بستی
حتی اگر در گوشه ای از قلب هستم تمنا و خواهشی دارم ازت...!

بگذار همان جا باشم
باز حمله عصبی دست داده بود 
به میز کنارم و هر چه که رو ان بود چنگ زدم و شیشه لیوان اب را به زمین کوبیدم
فریاد زدم 
-دلدادگی این بود؟.
این ویرانگری ها؟!
این سرنوشت مبهم بین ما و. این عصیانگری ها؟!
باز هم کم اوردم و بر روی زمین فرود امدم به قلبم چنگ زدم و با صدای زمزمه واری گفتم 
-شاید من از اول راه خطا کردم چه معلوم؟!...

شاید تو نبودی ان بت طناز معصوم!

_________________________________

خیلی ممنونم که حمایت می کنید و نظرتون رو برام کامنت می کنید ...

تنها با انرژی که می دیده است

که پارت بعدی رو به روی کاغذ می کشم

امیدوارم از این پارت هم لذت برده باشید !...