سناریو عاشقانه پارت 18

Delaram Delaram Delaram · 1400/12/24 17:41 · خواندن 9 دقیقه

💕سناریو عاشقانه💕

پارت 18💌

ایتالیا____

مرینت~~~

به محض باز کردن چشمام چشمم به فضای اتاق ادرین افتاد رو تخت نیم خیز شدم وزانو هایم را در اغوش کشیدم و دست بردم سمت سرمی که تو دستم بود و از رگم کشیدمش بیرون حالم از خونی که جوشید بهم خورد ...چشم گرفتم تا بیشتر از این حالم بد نشه ..سمت در اتاق رفتم و دستگیره رو پایین کشیدم با دیدن ادرین که نشسته بود و سرش رو به کاناپه تکیه داده بود و از نفس های منظمش می شد خوند که خوابه
 باز هجوم اشک رو به چشمام حس کردم وچند ثانیه بعد جاری شدنش رو گونه ام..! سردرگم بودم و ذهنم پر از سوالات مختلف  بود من خود رو گم کرده ام ..در خیالم نبودن مَردم رو تصور کرده ام.. و سردسیری و مرگ قلبم را در خیالم تجربه کرده ام..غرق ماتم شده بودم و در افکارم غوطه ور...!.
 به فکر مر همی برای دردی که گریبان گیرم شده بود...
 جلوی چهارچوب در اتاق ایستاده بودم.. تکیه ام رو به دیوار پشتم زدم ...سست شده از روی دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم..!وحشت تو دلم رسوخ کرده بود چند حس متفاوت رو باهم داشتم بیم ، نگرانی، اشفتگی، کلافگی ،ناراحتی،غم ،خلاء
یعنی باید می رفتم؟!...وحشت داشتم ، وحشت از سقوط ازاد تو این سرنوشت مبهم.!از خودم بیزارم از هرچیزی که هست... از پلیدی های این دنیای پست... با بیچارگی دوتا دستم رو روی صورتم گذاشتم و بی صدا اشک ریختم.. من امید رو گم کردم دیگر چیزی برایم نمونده حتی دلیلی برای تنفس!..
کاش تمام این اتفاقات سر جمع یک کابوس بود !
کاش همه اینا فقط خواب و رویا بود .کاش تو رویای خودم می باختم. ..
کاش چشم رو هم می زاشتم و در دل یه قصه دیگه پیدا می شدم!احساس می کردم پناهم رو از دست دادم!
دنبال سرپناهی هر چند کوچک برای دل اشفته ام می گردم
پوزخندی به افکار درهمم زدم خیلی خوش خیالی است!که من وسط  ویرانه باور هام هنوز هم به دنبال سرپناهم! از روی زمین بر خاستم و داخل اتاق شدم
این عشق از اولشم یه بازی بود یه سکانس دروغین ...
اشک هام اموخته بودن که دیگه اروم بریزن اروم باشن سکوت کنن!..
عشق ما غلط بود:' -( من بی گناه بودم اون بی گناه تر
اون اشتباه بود من اشتباه تر اون بی نظیره نمی شه بفهمی اش...باید چشم داشت نگاهی، نگاه تر
 بی پناه بود و سرش رو شونه من گذاشته بود !..
غافل از اینکه من از خودش بی پناه تر!..
شاید ادرین برای من نوری تو تاریکی بود
از مهتابی که وسط اسمان شب می درخشید روشن تر
پیش از وجودش دل تباه بود  و حالابعد از حضورش دل تباه تردستم روی دهنم فشار دادم تا هق هقم به گوش نرسه.. 
نمی خواستم چیزی بهش بگم! بهتر بود ازدرد من چیزی نفهمه!..کیف کوچکی برداشتم و موبایل و وسایلی که ادرین برایم خریده بود رو برداشتم سر کشو رفتم هنوز هم عکس ها اونجا بودن  چند عکسش رو برداشتم و تو کیف گذاشتم کیف رو روی دوشم انداختم و لباسم رو عوض کردم به سمت در اتاق رفتم با دیدن خودم تو ایینه به حالِ افتضاحی که داشتم  پی بردم رنگ صورتم انقدر پریده بود که با دیوار کنام فرقی نداشت لبای خشکیدم ،موهای اشفتم، چشمای غم زدم ،
اشک هایی که هنوزم بی اختیا روان بودن در اتاق رو باز کردم ادرین هنوز هم خواب بود قدم برداشتم تا باز در اغوشش بگیرم اما ذهن و فکرم بهم نهیب زد که حتی حق فکر کردن به همچین کاری رو ندارم!..
عقب گرد کردم و سمت در خروجی رفتم از در بیرون رفتم و از پله.ها پایین دویدم فقط قصد فرار داشتم  و بی مقصد می دویدم!..
هنوز هم پاییز بود بوی عطر باران... 
من خسته ترین ترانه این پاییز بودم ..
از خش خش برگ های مرده اش پر و لبریز...
یک باغ. سرسبزم اما همیشه وهم انگیزم
حالا دیگه مانعی برای هق هق های زجر اورم نبود ...
این بارش چشمای من باران نبود ..
این ناراحتی های قلب دردمندم بود که حالا سرریز شده بود

چقدر نبودنش برام داشت گرون تموم می شد ..!
چجوری انقدر خودش رو توی دلم جا داد بود که حتی خودم هم متوجه نشده بودم؟!
ادرین !
کاش بدونی بدون تو چقدر سردِ و من چقدر غم انگیزم
ادرینم کاشکی میتونستی بفهمی بی تو هزار پنجره بسته ام بی تو. هزارتا کوچه بن بستم بی تو دچار بی توشدنم
من بی تو مثل قلب بی نوایم که مثل شب تاریکه وهم انگیزم
من هر گاه دور از دو چشم جادوییتم
فاجعه ای وصف ناپذیرم!
با تو من از هرچی بغص غریبانه دورم... کاش زندگی رسوای عالممون نمی کرد... 
کاش هیچوقت حقیقت رو نمی فهمیدم
کاش....
بی حو صله سرم رو بالا اوردم.. با دیدن خیابانی که حتی اسمشم نمی دونست موبایلم رو بیرون اوردم و دنبال فرودگاه این شهر غم انگیز گشتم
فرانسه ---
پاریس ~
مستاصل زنگ خانه رو فشار دادم وارد خانه که شدم پدرم به استقبالم امده بود...!
 برای چند ثانیه همه چیز از یاد بردم و دلم پر کشید برای اغوش حمایتگرش اما فقط چند ثانیه بود وباز هم چشمای باران زدام غم انگیز شد ..!
 طول نکشیده بود که در اغوشش گم شدم
دستای پر مهرش رو روی شونه هام گذاشت و و نوازش کرد 
-چه عجب دختر بابا احوالی از پدر دلتنگش پرسید
من رو از اغوشش جدا کرد و با خنده گفت
-خیلی بی معرفتی دختر جون
با دیدن چشمای بارونیم که خون گریه می کرد خنده رو لبش ماسید و بعد از مکث کوتاهی گفت
-فکر می کنم خیلی حرف برای گفتن داریم

___________
-خب تعریف کن..!؟
 بی حوصله و کسل شربت تو دستم رو مزه مزه کردم و لبخندی که بیشتر شبیه زهر خنده بود رو تقدیم نگاه نگرانش کردم
باید می فهمیدم پدرم چیزی میدونه یا نه؟!..
 متوجه غم تو صورت و نگاهم شده بود و سعی داشت با حرفایی که می زد حال دلم رو خوب کنه ولی زخم دل من خیلی کاری تر از این صحبت ها بود
-خب نیویورک خوش می گذره ؟..
با لحن مرموذی زمزمه کردم 
-امریکا نبودم
-پس این همه مدت.. 
_چند روزی برای تفریح رفتیم ایتالیا 
با لحن سوالی و متفکری گفت
-رفتیم !؟..
جرعه ای از لیوان تو دستم نوشیدم و گفتم
-اره با ادرین اگرست اونجا بودم فکر می کنم بشناسیش؟..
نگاهش با بهت رو صورتم چرخید و در اخر نگاهش رو دزدید 
خودم رو سمت مبلی که نشسته بود خم کردم و گفتم 
-میدونی چی پیدا کردم بابا ؟!
دست بردم سمت کیف تو دستم و عکس هارو در اوردم و  جلو صورتش گرفتم و گفتم
-برادرم رو 
عکس رو از دستم گرفت و چند ثانیه ای با حیرت به عکس خیره شد ...
نگاهش خشمگین شد و نتیجه اش  سیلی بود که رو صورتم فرود اورد
ناباور سمتش برگشتم و با بغضی که سعی در خفه کردنم داشت بهش چشم دختم...
ایستادوانگشتش رو تهدید وار تکون داد
-حق نداری در مورد مادرت همچین فکری کنی مرینت ..
با بغض خیره چشمای یخی پدرم شدم
و اشکام بی صبرانه راه خودشون رو باز پیدا کردن
خونسردیش رو دوباره بدست اوردو نشست رو به روم و سرش رو بین دستاش گرفت: 
-اون کسی که تو عکس ها می بینی آمیلی نیست اِمیلی خواهر مادرته
چشمام گرد شد و جواب هیچکدام از سوالاتی که تو ذهنم رژه می رفت رو نداشتم و تا لب باز کردم حرفی بزنم اخم کرد و گفت
-از خانواده اگرست دور بمون
-چی!..
-همین قدر بدونی کافیه داستان بلندی داره!..
با سماجت تو جام جابه شدم و گفتم
-من برای همین اینجاام
سری تکون داد و بعد از مکث کوتاهی لب به حرف باز کرد
-اِمیلی ،همسر گابریل ، تو شرکت اگرست کار می کرد اِمیلی کم کم عاشق گابریل میشه
وقتی نگاه گیجم رو دید ادامه جملش رو اینطوری از سر گرفت
- پدر ادرین ،
اِمیلی خیلی سعی می کنه توجه گابریل رو به خودش جلب کنه اما خصوصیات گابریل با اِمیلی کنار نمیوند 
اِمیلی دختری اروم و سر به زیر بود پاک و خوش قلب 
اِمیلی چند روزی به بستر بیماری می افته آمیلی برای اینکه خواهر دوقلو اش شغل مورد علاقه اش رو از دست نده به جای اِمیلی به شرکت می ره هردو ظاهری شبیه به هم داشتن تا حدی که هیچکس متوجه فرق انها نمی شد 
اما فقط از نظر ظاهری برعکس اِمیلی آمیلی دختری.سرزنده شاد شیطون بازیگوش بود چند روزی که در شرکت به جای خواهرش کار می کرد نظر گابریل رو به خودش جلب می کنه 
اون چند روز به اتمام  می رسه واِمیلی دوباره به سرکارش بر میگرده گابریل خیلی باهوش بود میدونست که تغییر رفتارای یهویی بی دلیل نیست روزی که از شرکت خارج می شد اِمیلی و آمیلی رو باهم می بینه و به حقیقت ماجرا پی می بره 
من اون موقع سرگرد بودم و اِمیلی و آمیلی رو تو بار دیدم
آمیلی عاشق من شد 
من عاشق اِمیلی 
گابریل عاشق آمیلی
اِمیلی عاشق گابریل 
شب عروسی هر چهار نفرمون تو یک شب برگزار شد ولی همسر من اِمیلی نبود 
آمیلی بود دو خواهر باهم توالی کردن و شب عروسی جاهاشون رو باهم عوض کردن و اِمیلی پیش گابریل بود

نگاهی به پدرم که برای اولین جلوی روم شکسته بود کردم ته دلم خالی شد و گریم اوج گرفت ..دستی به صورتش کشید و سرش رو بلند کرد 
-گابریل دل سنگی داره ادرین بی شباهت به پدرش نیست اگر چیزی رو که می خواد از آن اون نباشه برای کس دیگه ای هم نباید باشه مرینت تو ادرین از کجا می شناسی؟!
چی باید می گفتم ؟! عشقِ عجیبی داشتن. شاید عشقشون حقش این همه طوفان نبود... لایق این بی مهری زمانه نبود
زندگی یعنی همین ،تمام وجودت دل شدن..
یعنی از فردای خودت غافل شدن ...
لبریز ازمعماست سناریو زندگی من، شده مملو ازدیالوگ های درام ...ادرین این سناریو درام و عاشقانه روبرای من رقم زده بود 
اون امد تا به ارامشم لگد بزنه
من انتخاب روزگار بودم تا اون تو دل من اتش به پا کنه و سپس خیره سوختنم تو این عشق سوزان باشه
تو این چند ساعت به قدری دلم برای عطر تنش تنگ شده بود...
 که نفس کشیدن برایم سخت و دشوار شده بود..
قطعا پایان راه من
اونجاست که  فاصله بین من و او اغاز می شه..
اونجا که بغض در نفسم قفل میشه از دلتنگی ...
چرا چند دقیقه در سکون نمی گذشت؟!.. چرا زندگی رهایم نمی کرد ؟!..چرا روزگار چشم بسته به روی هیجان. من واو...
چرا چسم بسته به این تشنگی جان فرسا...؟! با همه اینا باز هم می افتد انچه که نباید.... بازهم قصه ای از ان چه نباید می شد...چیزی نمی گفتم خودم رو تو اغوش گرفتم و پاهایم رو داخل شکمم جمع کردم .. از جا بلند شد و سمت اتاق خودش رفت سرم رو به مبل تکیه دادم و به عشقی که سرانجامش مشخص نبود فکر کردم...
عشق غرورم رو به بازی گرفته بود !
شده بودم دیوانه پر فلسفه حیران حیران میان این همه خشونت خون ریزی شکستن قلب ها ..میان حلقه ی کابوس این شب ها...شدم زندانی زنجیر هذیان اش غرورم شیشه ای شده اماده هرگونه تصمیم است مثل جامی مست در دست او ،یانه، سنگ باران اش حتی اگر روزی ببندد چشماهای سبزاش را به روی من. ،من از بی راهه می روم برای فتح چشمانش !...

چندماه بعد