خاطراتی از نو پارت 9
سلام بچه ها پارت 9 خاطراتی از نو بفرمایید ادامه 💜
و برای مای نیم ایز وروجک بین ساعات 9تا 11 منتشرش میکنم✨
✨خاطراتی از نو✨
پارت9💌
سپیده دم زده بود و خورشید میان اسمان می درخشید ادرین شب گذشته رو نخوابیده بود اما اثری از خستگی در چهره اش دیده نمی شد
پاهایم رو تو اغوش گرفتم و با لحن متاسف و غمگینی گفتم
-معذرت می خوام من همیشه برای تو درسرم !...
خودشو کنارم کشید
ومثل من پاهاشو تو شکمش جمع کردو دستاشو دور پاهاش حلقه کردو گفت
_من از وقتی با تو اشنا شدم هزاران
بار مردم!...
نگاهم رو به سقف دوختم و چشمام رو تو حدقه چرخوندم تا مانع اشک هایی بشم که کمی تا سرازیر شدن شان باقی مانده بود ....
حق داشت!، خیلی زیاد حق داشت..!
قلبم از جمله کوتاهی که گفته بود فشرده شد و گرفت
سرش رو روی شانه ام گذاشت و عاشقانه و نجواگین لب زد :
_البته از شدت رنج و درد نه ،از شدت دوست داشتن . !
حیرت زده سرم رو طرفش چرخاندم....
لبخندی ناخداگاه رو صورتم شکل گرفت و قلبم به همان سرعت که مرفت به همان سرعت هم سرازیر از خوشی شد
سرم رو روی سرش که رو زانوهایش بود گذاشتم و با لحن ارومی گفتم
-خیلی خوشحالم که دارمت
دستم. رو از روی پاهایم رد کردم و روی قلب بی قرارم گذاشتم
_شاید اگر اینجا کنارت نبودم باور نمی کردم که تونستم از مریضی که داشتم جون سالم به در ببرم
سرش رو بلند کرد وگفت
-من هم باور نداشتم هیچ امیدی نداشتم شکسته بودم هر شب با ترس و لرز اینکه حالت بدتر شده باشه چشم رو هم نمی ذاشتم
ولی با حرف هایی که اون روز بهم زدی بازم محاسباتم بهم ریخت و افکارم دگرگون شد !...
__________________________________________________
{ادرین }~~~
با وحشت نگاهم رو به اتاق مرتب و خالی مرینت دوختم هیچ اثری از دخترکم نبود!...
کجا رفته بود ؟!
سریع از اتاق بیرون رفتم و به سمت محوطه بیرونی بیمارستان دویدم با دیدن پله های اضطرای که به پشت بام ساختمان بیمارستان وصل می شد از حرکت ایستادم و به سمت بالا پاهام رو کشیدم
حصار اهنین پشت بام رو باز کردم و وارد محوطه نه چندان بزرگ پشت بام شدم
با دیدن مرینت رو دیواره پشت بام که خودش رو بغل کرده بود نفس اسوده ای کشیدم ...
چشم هایش رو بسته بود و سرش رو به سمت اسمان گرفته بود...
صدای گنجشک ها تو دم دمای صبح.و باد سردی که می وزید لذتی توصیف نشدنی به انسان می بخشید...
اثری از خورشید نبود و هوا ابر الود بود
متوجه حضورم در کنار خودش شد و با چشمای بسته و لبخند پاک نشدنی رو لبش گفت
_چه زود پیدام کردی ؟!...
ربان صورتی رنگی که بهش داده بودم رو همیشه روی موهاش می بست و خیلی روش حساس بود...
ربان به شکل قشنگی روی موهاش رو تزئین کرده بود و بر اثر بادی که می وزید در هوا معلق شده بود..
کت تنم در اوردم و روی شانه های نحیفش قرار دادم
کنارش جا گرفتم و سرم رو به شانه اش تکیه دادم من باید تکیه گاه او می بودم اما نمی توانستم ،توانش رو نداشتم از درون شکسته بودم و خرده شیشه ها کمر به نابودی قلب زخم شده ام بسته بودن پوزخندی به حال و اوضاع خودم زدم...... کم کم قطرات اشک روی گونه های یخ زده ام فرود امد و گونه و قلبم رو با گرمایی که به همراه داشت سوزاند
به گمانم اشک هایم قصد داشتن ناراحتی دلم رو اینطوری به نمایش بگزارند!..
مرینت چشم هایش رو باز کرد و با دستای یخ زده اش صورتم رو قاب گرفت نرم با لباش تک تک اشک هایی که از صورتم روان بود رو بوسید و عقب کشید من رو تو اغوشش کشید و سرم رو نوازش کرد این کارش باعث ارامشم شد و تو اغوشش اروم گرفتم مثل کودکی که به اغوش مادرش می رسه و ارام میشه
از تو اغوشش بیرون امدم و به لبخند زیباش چشم دوختم
لبخندش رو وسعت داد و سر روی شانه هایم گذاشت
اروم. و با لحن اهنگینش گفت
_احساسات ادم هارو می سازن
وقتی احساسات پا به این سرزمین فانی گذاشتن ادم هارو به وجود اوردن
افسانه ای هست. که قصه ای رو از اولین ورود احساسات به این دنیا روایت می کنه این افسانه از بازی کودکانه شروع میشه !..خیلی ساده و بچگانه !..
با نگاه کنجکاوم چشم بهش دوختم. و منتظر نگاهش کردم با دیدن نگاه کنجکاوم خندید و زیبایی های خنده اش رو دوباره به دل بی جنبه من نشان داد خنده زیبا واز ته دلش.دوباره قلبم رو لرزاند...
لب برچید وسرش رو کج کردو گفت
_می خوای برات تعریف کنم ؟!
سرم رو به نشانه مثبت تکون دادم. و به خیابان های خالی از جمعیت چشم دوختم!
نفس عمیقی کشید
و دستم رو گرفت و دور. خودش پیچید الان دیگه سرش رو سینم بود و خودش تو اغوشم...
_تو زمان های قدیم وقتی هنوز راه انسان ها به زمین باز نشده بود فضیلت ها و تباهی ها
دور هم جمع شده بودن ذکاوت گفت:بیایید بازی کنیم مثل قایم باشک دیوانگی
فریاد زد:آره قبوله من چشم میذارم
چون کسی نمیخواست دنبال دیوانگی بگرده همه قبول کردن دیوانگی چشم هایش رو
بست و شروع کرد به شمردن
یک...دو...سه
همه به دنبال جایی برای مخفی شدن میگشتن خیانت خودش رو داخل انبوهی از
زباله ها مخفی کرد اصالت به میان ابرها رفت هوس به مرکز زمین راه افتاد دروغ
که میگفت به اعماق کویر خواهد رفت به اعماق دریا رفت.... حسادت هم رفت داخل
یک چاه عمیق آروم آروم همه قایم شدن دیوانگی همچنان میشمرد
هفتادو سه...هفتادو چهار...
اما عشق هنوز معطل بود و نمیدانست به کجا بره !
سرمو طرفش چرخوندم و با لحن سئوالی گفتم
-چرا؟
لبخندی زد و تو جوابم گفت
-اخه قایم کردن
عشق خیلی سخته!...
دیوانگی داشت به عدد 100نزدیک می شد که عشق رفت و وسط یه دسته گل رز قرمز
نشست
دیوانگی داد زد:دارم میام دارم میام
همون اول کار تنبلی را دید ...
تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قایم شود بعدش نظافت رو پیدا کرد
خلاصه نوبت به دیگران هم رسید اما از عشق خبری نبود!...
دیوانگی دیگه خسته شده بود که حسادت حسودیش گرفت و با لحن ارامی در گوش دیوانگی نجوا کرد:
-عشق در آن سوی گل رز مخفی شده
دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گلای
رز فرو برد صدای ناله ای بلند شد عشق از داخل گلا بیرون آمد دستهایش را جلوی
صورتش گرفته بود از بین انگشتانش خون میریخت
شاخه درخت چشمان عشق را کور کرده بود دیوانگی که خیلی ترسیده بود با
شرمندگی گفت:وای من چیکار کردم؟حالا چطوری میتونم جبران کنم؟
عشق.جواب داد:
_مهم نیست دوست من تو دیگه نمیتونی کاری بکنی فقط ازت
خواهش میکنم از این به بعد یار من باش همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم
و از همون روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراهه یکدیگر به احساسات تمام ادما های دنیا سرک می کشن و همه ادم های دنیا رو عاشق و دیوانه می کنن
لبخندی ناخداگاه رو لبام نشست و به نیم رخ بانوی زیبام خیره شدم
ادامه داد
_حالا می تونی بفهمی مقدس ترین احساس دنیا عشقه ،عشق احساسی خالص وپاکه که سرشار از خوبی و محبته عشق حتی میتونه دل های اهنین هم ذوب کنه ،این خاصیته عشقه!
انسان بدون عشق تکامل پیدا نمی کنه و همیشه سردرگمه... کافیه منتظرش بمونی او. به همراهه دیوانگی به سراغ. دلِ تمام انسان های دنیا سر میزنه و اون هارو عاشق و شیدا می کنه!...
فقط لازمه وقتش برسه!...
_____________________________
از صمیم قلبم امیدوارم تمام انسان های دنیا بتونن این احساس پاک رو تجربه کنن 💙
پارت 9 تقدیم نگاه قشنگتون شد امیدوارم لذت برده باشید✨