خاطراتی از نوپارت 8

Delaram Delaram Delaram · 1400/12/19 02:38 · خواندن 3 دقیقه

سلام بچه ها خاطراتی از نو پارت 8. تقدیم نگاهتون💌

✨خاطراتی ازنو✨

💕پارت 8💌

از پنجره اتاق به گل های همیشه بهار تو محوطه نگاه می کردم 
هم زمان تمرین باله می کردم.
با چرخی که زدم با ادرین که به چهارچوب در تکیه داده بود رو به رو شدم
با خجالت موهای کوتاهم رو پشت گوشم فرستادم ..
به سمت تخت فلزی اتاق رفتم و نشستم روشو پاهام رو اویزون کردم 
ادرین تکیه اشو از در گرفت به سمت تخت امد و رو تخت نشست ...
به تاج تخت تکیه داد دستاشو باز کرد و اشاره کرد برم کنارش..
 لبخند عمیقی صورتم رو پوشوند..
کنارش جا گرفتم و صورتم رروروی سیته ستبرش گذاشتم
 دستاش رو نوازش بار روی موهام کشید. 
با تن صدای ارومی گفتم
-ادرین من می میرم؟!
امد انکار کنه.که اشارم رو لباش گذاشتم 
پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و دستاش رو گرفتم 
میدونی ادرین مریضی حالی خیلی سخت و طاقت فرساست...
 خواب راحتی ندارم این روزا !...
حتی  به بیداری هم میلی ندارم...
دنیای ما تفاوت های زیادی داره !
تو مبتلا به درمانی ولی من همیشه درگیر بیماریم ...
تا حالا بهت گفتم که وقتی دستات رو می گیرم درد جسم و روحم درمان میشه؟! 
دستات با گرمایی که داره روح و جسمم رو نوازش می کنه با اینکه یه معجزه است ولی حقیقت داره!
ادرین  سرم رو از روی سینش برداشت و من رو سمت خودش برگردوند
شونه های کوچیکم رو تو مشتش گرفت ..
_تو خوب می شی مرینت اونم خیلی زود!..
کنار تختت می خوابم هر وقت درد داشتی کنارتم هر وقت بغض داشتی کنارتم حتی اگر هوا بند امد من نفس کشیدنت می شم ...
ضربان قلبم اوج گرفت و خودش رو سخت به قفسه سینم کوبید ! ...رویا پردازیت بد نیست!
خیال کن که تو می ری چشماش رو محکم به هم فشردو با مکث کوتاهی ادامه داد
همین که رفتی مطمئن باش منم پشت سرت جون میدم 
وقتی مردم!
سعی کن دوباره برگردی!. 
خودت با دستای خودت من رو به خاک بسپار میتونی؟!

نه توام مثل من نمی تونی
این اینده ای که اگر بخوای تسلیم این مریضی بشی برای هردمون رقم می خوره!...
دستم رو گره زدم و مشت های پی در پی به سینش کوبیدم
-بدجنس !...،
نکن به قلبم زخم نزن اذیتم نکن!..
لباش کج شد 
_ من بدجنسم پس تو چی..
.هیچ میدونی هر قطره اشکی که پنهانی می ریزی نیزه ای به قلبمه ؟!
میدونی ؟!
تو تک تک سلول هام درد طاقت فرسایی پیچید 
مقاومتم و سدی که جلوی اشکام درست کرده بودم شکست و اشکام بی صدا ریختن پایین 
ادرین با لحن خسته و کلافه ای گفت :
-درد داری؟!
چیزی نگفتم هم اشکام و هم لبام روشون مهر سکوت خورد و صدایی ازشون بلند نمی شد 
بی حال سرم تو اغوشش افتاد ..
سرم. دقیقا روی ضربان قلبش قرار گرفت اروم می زد اهسته ، با ارامش ا شایدم فقط چند ثانیه می زد و ثانیه های بعدی ایست می کرد چشمام روهم افتاد و تاریکی مطلق به سراغ چشمام امد 
****
با جیغ بلندی. از خواب پریدم ...
موهام خیس عرق بودن و به پیشونیم چسبیده بودن..
 روی تخت بودم و ادرین پایین نشسته بود و دستمال خیسی تو دستش بود با شنیدن صدای جیغ من از جا بلند شد و کنارم جاگرفت موهام رو پشت گوشم فرستاد و سعی در اروم کردنم کرد و البته تا حدودی هم موفق شد.!   
سرم رو میون دستام گرفتم 
و با عجز نالیدم 
-گذشت و خاطراتش دست از سرم بر نمی دارن و حالا شدن کابوس زندگیم. ادرین سرم رو تو اغوشش گرفت و زیر گوشم نجوا. کرد
-خاطرات باید ازنو  تکرار بشن تا این کابوس ها هم.تموم بشن
چشمام رو. تو چشمای سبزش قفل کردم.
و زیر لب گفتم 
-خاطراتی از نو..

--------------

پایان پارت 8 خاطراتی از نو امیدوارم لذت برده باشید ✨