سناریو عاشقانه پارت 14
سلام بچه ها مرسی که حمایت می کنید و نظراتتونو باهام به اشتراک می زارید بفرمایید ادامه پارت 14تقدیم نگاهتون💕
💕سناریو عاشقانه 💕
پارت 14💌
دانای کل....
نیویورک~~~
فنجان قهوه ای رو در دودستش گرفته بود و به منظره غروب نیویورک خیره شده بود
صدای الکس از افکارش بیرون کشیدش با بالا تنه برهنه به چهار چوب درگاه بالکن تکیه داده بود و خیره الیس شده بود
الیس باصدای نسبتا ارومی گفت
-چیزی شده الکس ؟!
الکساندر که به الیس خیره شده بودو تو فکر رفته بود سرشو تکون دادو گفت:
-نه چیزی نشده
الیس به نرده بالکن تکیه داد
-به چی فکر می کردی
الکس نگاه شرمندش رو به الیس دوخت
-ناراحت نیستی از اینکه دیگه خانوادتو نمی بینی ؟!
الیس نگاهشو رو به زمین سوق دادو گفت
-شاید بتونم بدون خانوادم زنده بمونم اما ...
بدون تو شایدی وجود نداره قطعا می میرم
الکس سرشو به دیوار تکیه دادو زمزمه وار گفت
_متاسفم
الیس که از جو سنگین به وجود امده ناراضی بود و قصد در بر هم زدن این فضا بود با شیطنت گفت
-تاسف تو به دردِمن نمی خوره
الکس سرشو بالا اوردو با بهت به الیس نگاه کرد توقع همچین جوابی رو نداشت ولی با دیدن برق چشمای شیطون الیس که شیطنت و شرارت ازش می بارید لبش کج شد
الیس با ناز به سمت الکس رفت وبا سیاست
نوک انگشتشو رو سینش نوازش بار پایین کشید الکس چشمای خمار شده اش رو به الیس دوخت
الیس رو پنجه پاش ایستادو کنار گوشش پچ زد
-جای خالیشون رو برام پر کن میدونم که می تونی
الکس وحشیانه الیس رو به دیوار کوبیدو با نیشخندی نگاهش رو صورت الیس به گردش در اورد لباش رو به نرمی به روی لبای الیس به حرکت اورد نرم و اروم بوسید
چشمای هردو بسته شد و این مساوی شد با شلیک گلوله ای که قلب الیس رو نشانه گرفته بود
بلافاصله چشمای الکس باز شدو الیس رو تو اغوشش گرفت و رو پاشنه پاش چرخید گلوله به بازو الکس برخورد کرد ... و این کات گفتن استیون بود که هر دو رو خلسه عاشقانشون بیرون می کشید !
[مرینت]...
استیون همینطور که لنز دوربین داخل دستاش رو تنظیم می کرد
با صدای بلندی گفت:
_کار همتون. خیلی عالی بود خسته نباشید
لبخند رضایت بخشی زدم
استیون با ادرین مشغول صحبت شد و من رو کاناپه ای که اونجا بود جا گرفتم...
یک ماه از اعتراف عاشقانه ادرین می گذشت
باهم دوباره همخونه بودیم و البته هم کار
دوباره برگشتیم نیویورک تا سناریو عاشقانمون رو تمام کنیم این سناریو عجیب برای هردمون جذاب بود!
داستان درمورد دختری به نام الیس و نامزدش بود
الکساندر یا همون نامزد الیس یکی از مافیای اِمریکا بود و الیس به محض شنیدن حقیقت از اون خواهش می کنه که از این کار بیرون بکشه
برادرش مایکل یکی از سرگرد های اداره پلیسه و الیس بین دو راهی عشق و خانواده می مونه و سعی داره الکس رو از این باند دور نگه داره ولی رییس کل این باند خود الکسِ و به هیچ عنوان کوتاه نمیاد الیس کنار الکس بودن رو ترجیح میده و وارد دنیای مافیا می شه
از حال و هوای سریال بیرون امدم و به ادرین چشم دوختم
تو این مدت بی نهایت مهربون بود باهام !...
شده بود تکیه گاهی که هیچ چیزو هیچ کس دیگه نمی تونست جاش رو بگیره!
باهم خوب بودیم و عاشقانه های خودمون رو داشتیم ولی این روزا ادرین ازم دلخور بودوبحث هایی که بینمون می شد خلق هردمون رو تنگ می کرد ولی هربار ادرین ناز می کشهُ با مهربونی میگه که اشتباه از اون بوده و من رو شرمنده حرفایی که اون شب بهش زدم می کنه!..
ادرین کنارم رو کاناپه ای که نشسته بودم جا گرفتُ با صورت خندون گفت
-حال و احوالِ خانم کوچولو ما ؟!
با ناز پشت چشمی براش نازک کردمو روبرگردوندم می دونست از اینکه لقب کوچولو رو بهم نسبت بده متنفرم و بازم اذیتم می کرد
دستاشو دور شکمم حلقه کردو منو سمت خودش کشوند . کنار گوشم پچ زد
_من کِی بیام عروسکم رو از مامان باباش بگیرم؟!
نگاه چپ چپی بهش کردمو گفتم
-همین الانشم من رو از مامان و بابام گرفتی که!
لباش جمع کردو با لحن تخسی گفت
-نه دیگه کاملِ کامل باید برای خودم بشی! نصف و نیمه نمی خوام !
منظورشو خیلی خوب فهمیدم نگاهمو به میز عسلی رو به روم دوختم و دستشو از دور شکمم باز کرد
اخماش رو کشید توهمو گفت
-مشکلت چیه چرا هر وقت من لب باز می کنم و از ازدواجمون می گم لب و لوچت اویزون میشه و بد خلق می شی
چیزی نگفتم،
چیزی نداشتم که بگم !...
کف دستای عرق کردمو بهم سابیدم و با خجالت و تن صدای ارومی گفتم
-من با ازدواج مشکلی ندارم با بعدش مشکل دارم !
ادرین. اول با گیجی نگاهم کرد و وقتی متوجه مظورم شد با شیطونی" اهانی" گفت و ادامه داد
-می ترسی از وظیفه ای که بعد ازدواجمون نسبت به من داری !؟
با خجالت سرمو پایین و بالا کردم
ادرین با بدجنسی تمام
پارو پا انداخت و در حالی که دستشو رو سینش گره می زد خنثی و متفکر
گفت
-حق داری عزیزم کاملا ترست به جاست بایدم بترسی !
با چشمایی که شیطونی ازش می بارید به منی که با حرص رو زمین با پام ضرب گرفته بودم خیره شدو با تفریح به صورت حرصیم زل زد....
از جا پاشد وسمت فیلیکس که تازه وارد ویلا شده بود رفت و با لبخند دست داد و. هردو به سمت محوطه بیرون حرکت کردن بی هدف از جام پاشدم و سمت در ویلا رفتم شب بودو نور مهتاب تو اسمان صاف و تاریک خودنمایی می کرد
به ادرین که کنار استخر در حال صحبت کردن با فیلیکس بود خیره شدم لب خنده بدجنسی رو لبم نشست و پاورچین پاورچین سمت ادرین رفتم. هوا سرد بود و اب استخر سردتر از هوا بود ادرین دست به جیب پشت به من ایستاده بود سمتش رفتم و برای تلافی حرفاش با تمام قدرت هلش دادم تعادلشو از دست دادو تو اب استخر افتاد فیلیکس خشک شده ایستاده بود و به من خیره شده بود زبونی رو لبای خشک شدم کشیدم رو اب استخر خم شدم ادرین با نفس نفس رو اب امدو با اخم غلیظی بهم خیره شد لبامو مثل خودش کج کردمو پوزخند مغروری زدم
از اب بیرون امدو اهسته سمتم امد عرق سردی رو کمرم نشست خوب میدونستم این ارامش قبل از طوفانِ سمتم یورش اورد با جیغ خفه ای قدم به عقب گذاشتم ولی دیر شده بود دستاش. دور کمرم حلقه شد چونش رو شونم قرار گرفت ...
با لحن مظلومی گفتم
-من بی گناهم تقصیر خودت بود !
گاز سفتی از گردنم گرفت که به طرف جای گازی که گرفته بود سر خم کردمو اخ بلندی گفتم لبخندی زدو از فرصت استفاده کردو سرشُ اون سمت گردنم بردو مک عمیقی زد به سمتش برگشتم دوتا دستم رو دو طرف گردنم گذاشتم و با اخم ظریفی سرمو بلند کردم تا بتونم چهرش رو ببینم دست از گردنم برداشتمو دستامو دور گردنش حلقه کردم و سرش رو پایین اوردم وگاز ریزی از لب پایینش گرفتم دستاش دورم شل شدو صورتش رو پایین اورد و چشماشُ.. بست رو پاشنه پا برگشتمو سمت ویلا دویدم همینطور که می دویدم نگاهمو به پشت سرم برگردوندم ادرین همینطور که محکم چشماهاش رو هم فشار می داد و دندون هاش رو بهم می سایید ...
با صدای بلند و لحنی که مخلوط از حرص و عجز بود گفت
-مرینت!!
لب خندی از عملی شدن نقشم زدم و از همون فاصله بلند دادزدم
-جانم؟!
***
امیدوارم خوشتون امده باشه و لذت برده باشید!💕