
من و تو تا ابد p8

بپر ادامه😉
ادرین خیلی عصبی بود و همین جوری داشت منو دنبال خودش میکشید
مرینت:آیی دستم کنده شد مگه گردن زرافست که این جوری میکشی
آدرین:(با بی حوصگی)ببخشید
مرینت:چرا این قدر عصبانی هست؟
آدرین:هه واقعا داری می پرسی چرا پسره جلوی من بر گشته بهت شماره میده بعد میگی چرا عصبانی هستی؟
مرینت:اه ببخشید و ممنون جلوی پسره وایسادی
بعد دستام رو انداختم دور گردنش و بقل کردن (من:کلا علاقه زیادی به بقل کردن داری نه؟مرینت:به فضولاش نیومده من:بی ادب)
آدرین لبخند زد و رفت پیش نینو
************
بالاخره خرید کردنمون تموم شد البته تقریبا چون آلیا از یه کیف خوشش اومده و داره مخ نینو بی چاره رو تلیت میکنه تا براش بخره
خب تا آلیا و نینو باهم مشغول من یکم از خودم بگم
من تابه حال عاشق نشدم ولی چرا شدم تقریبا تو دوران دبیرستان ی پسری رو خیلی دوست داشتم و اون هم همین طور اما یک روز پسره من رو ول کرد و چسبیده به ی دختر لوس و مغرور پس منم قید پسر رو زدم ولی جدیده حس میکنم دوباره دارم عاشق میشم اونم کی معرفی میکنم آدرین آگرست چون هوای من رو همیشه داره و بی نهایت مهربون (من:نگو دوسش دارم چون مهربون بگو دوسش دارم چون پول دار مرینت:خفه)تازه خرید امروز هم خیلی خوب بود و من حتی یک قرون هم پیاده نشدم چون آدرین نزاشت من حساب کنم و همه رو خودش حساب کرد(من:دیدین گفتم مرینت:خیلی بدی من:خخ شوخی کردم به دل نگیر)
یعنی میشه اونم من رو دوست داشته باشه وایی از همین الان آرزوی یه خونه خوشگل با سه تا بچه رو دارم (من:مرینت جان کوتاه بیا سه تا بچه مگه جنگه)
حالا بگذریم برای عروسی میلن یه لباس شیری رنگ تا زانو که تور داره گرفتم به علاوه ی کلی خرید دیگه
خب فکر کنم آلیا موفق شد
آلیا:دیدی چجوری راضیش کردم
مرینت:بله کاملا این قدر تو مخش راه رفتی که مخ تبدیل شد به چهار راه
آلیا:تو هم باید یاد بگیری چند وقت دیگه تو هم باید از این روش ها استفاده کنی
مرینت:نگران نباش من حالا حالا ها نمیرم قاطی مرغ ها
آلیا:نری می میبرمت نگران نباش
آدرین:ببخشید پا به رهنه پریدم وسط ازدواج کردنتون ولی دیگه داره دیر میشه بهتره که بریم
مرینت:اه اره ی زنگ بزنم داداشم بیاد دنبالم
آدرین:مگه تو داداش داری
مرینت:معلومه که دارم ولی تو ۱۸ سالگی برای دانشگاه میره مالزی و اون جا از یه دختر خوشش میاد و ازش خواستگاری می کنه دختر هم جواب مثبت میده و همون جا ازدواج میکنن
آدرین:پس مبارک ولی من اجازه نمیدم زنگ بزنی به داداش خودم میرسونمت
مرینت:ممنون ولی زحمت میشه (من:الان مثلا داری ناز میکنی مسخره بگو باش دیگه)
آدرین:هیس حرف نباشه برو بشین تو ماشین منم الان میام
مرینت:باش و ممنون
بعد رفتم سوار ماشین شدم پنج دقیقه بعد دیدم که آدرین. با دستای پر کیسه خرید داره میاد صندق رو براش زدم و خرید ها رو گذاشت تو صندق و اومد نشست تو ماشین و حرکت کردیم
آدرین:خب مرینت خانوم تعریف کن داشتید با آلیا چی می گفتید
مرینت:ههه هیچی بابا آلیا می خواد ما رو دستی دستی شوهر بده ولی من هنوز دوست ندارم ازدواج کنم چون خیلی زود(من:داره دروغ میگه مثل چی مگه خودتون ندیدی چی می گفت. اه سه تا بچه اه .....)
آدرین: من نمیدونم ولی آبجی منم تا ۲ سال پیش میگفت من بمیرم هم ازدواج نمیکنم ولی الان که ۲۳ سالشه و ۱ سال ازدواج کرده و همدیگر رو خیلی دوست دارن
مرینت:عجیب
***********
بالاخره رسیدیم خونه آدرین صندق رو زد و خرید ها رو برداشت البته منم کمکش کردم آدرین خرید ها رو گذاشت تو خونه
مامان:دستت درد نکنه عزیزم بیا داخل چیزی براتون بیارم بخورید خیبی خسته شدی
با اسرار مامان آدرین موند
***********
به از چهل دقیقه آدرین از ما خداحافظی کرد و رفت
مامان:خب برو سریع حاضر شو که می خوایم بریم خونه مایک
این رو که گفت از خوش حالی مثل از دوران افتاده ها جیغ زدم
مامان:آروم گوشم کر شد
وای خیلی خوش حالم چون چند سالی هست که داداشم رو ندیدم و الان باید ۲۴ سالش باشه و زنش هم ۲۳ سالشه
سریع رفتم تو اتاقم که حاضر بشم
خب چی بپوشم بعد از کمی فکر کردن به نتیجه رسیدم یه لباس آستین بلند که روش عکس تک شاخ داشت و یکی از آستین هاش صورتی و اون یکی زرد بود با یه شلوار سفید زاپ دار پوشیدم و یه آرایش دختره کردم تیپم خیلی دخترونه و گوگل شده بود
از تاق رفتم پایین و دیدم که مامان و بابا روی مبل نشستن
بابا:چه عجب مرینت خانوم افتخار دادن و حاضر شدن
در جواب بابا از اون خنده ها که دندون هاشون معلومه زدم (این جوری منظورش)
خب از خونه رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
توی راه تمام فکرم پیش زن داداشم بود چون فقط باهم ۳ سال تفاوت سنی داشتیم برای همین خیلی دوست داشتم زود تر ببینمش و باهاش جور بشم
بالاخره رسیدیم وارد آپارتمان شدیم و زنگ خونشون رو زدیم اومدم بر داخل که..