مرا در ملودیت دریاب ( پارت 2 )

Miso Miso Miso · 1400/12/15 15:04 · خواندن 8 دقیقه

حرفی نیست بریم ادامه

- الیا تو دوست خیلی خوبی بودی...

الیا : تو هم همین طور ...

تقریبا امادم بودم که بگم فاتحه من صلوات کههه....

....

 

 

....

 

 

....

 

 

کلویی  : ااااا سلام ببخشید مزاحمتون شدم اقای ناظم هه هه هه ( خنده ی مصنوعی ) ببخشیدشون دیگه این کار ها کار هر روزشونه هه هه ه ه

ناظم : چی دارید میگید خانم بوژوا این کار هاشونن دیگهه خیلی بد شدهههههه به من میگننن گودزیلااااااااااااااااااااااااااا 

کلویی به من و الیا نگاه کرد و منو الیا سرمون انداحتیم پایین ... از گوشه ی چشم به کلویی نگاه کردم 

یا حضرت انیمههههه !!  کلویی داره با چشماش برامون حکم مرگمون رو امضا میکنه کامی ساما جان من این دفعه زنده بمونم  کلوییی از ازراعیل هم بد ترهههههه قول میدم بچه ی خوبی باشم مدیر و ناظم رو اذیت نکم توی چایی شیرین ناظم نمک نریزم . لباس خیسم رو توی اتاق یتیم خونه پهن نکنم توی کیف مربی یتیم خونه سوسک نزارم وقتی هم میخوام بخوابم ادای کلویی رو درنیارم و دیگه درسر درس__

یکدفعه دیدم مدیر نیست و کلویی با خنده ی شیطانی منو نگاه میکنه و یک هاله ی سیاه و شیطانی داره از کلویی بیرون میاد الیا هم داره با ترس و حسرت منو نگاه میکنه 

* یا فاطمه ی زهرا نگو....نگو دوباره بلند بلند حرف زدم  ! *

- خ..ب چی..زه ... اری..گا..تو.. که .. چیز کردی ... بگو .. دیگه .. نجا..تمون دارالبته ..همیشه .. نجاتمو___

اخ

 

اییییی

 

 درد داره  

 

غلط اضافی خوردم

 

 کلویی جو ___اییییییییییییی

 

 مثل چیز غلط کرم

 

ازراعیل نیستی تو فرشت___ یاااااااا جد پنج تن  با اون نه.... با اون نهههههههههه

 

 یا جد انیمههههههه ایییییییییی

 

یا خود خود خدااااااااااااااا

 

 

 و پس از کتکی طولانی کتلتی به وجود امد به نام کتلت مرینت  و کتلت الیا

- و بعله بلند بلند فکر کرده بودم ..ایییییی  درد میکنه 

کلویی : حقت بود

 هر سه نفرمون به هم نگاه کردیم و زیم زیر خنده 

کلویی مثل من و الیا توی یتیم خونه نبود اما همیشه بهمون سر میزد من الیا همیشه درسر درست میکنیم که خوشبختانه کلویی همیشه هوامونو داره چون معلمه توی مبحث هایی که بلد نیستیم همیشه کمکون میکته

 

هیچ وقت اون روزی که با کلویی اشنا شدم رو یادم نمیره 

فلش بک 

11 سال پیش در 7 سالگی

شب بود و من و الیا داشتیم دزدکی فرار میکریم ...

- الیا کسی نیست 

الیا: نه نیست بدو بیا امنه 

اروم اروم از راهرو رد شدیم ..اره ازادی !... دیگه بلاخره از اینجا خلاص میشیم 

از در یتیم خونه پامونو گذاشتیم بیرون با پس اندازی که داشتیم میتونستیم بریم مسافر خونه... خیابون خلوت خلوت بود یک پرنده هم پر نمیزد ... خب معلومه ساعت 3 نصف شب کسی نمیاد بیرون

داشتیم میرفتیم که  دیدم توی خیابون یک مرد رو دیدم  ..بصبر ببینم قیافش خیلی اشناس...صبررر کننن ببینمم اون که چیزه بگو گابریلل ا__ گابریللل اگ___ .. اهههه فامیلش رو یادم نمیاد ...به هر حال اون بزرگ ترین شرکت نمیدونم چی چی رو داره یا همون مدیر اول کشور  و یک پسر که موهاش طلایی مثل خورشید با چشم های سبز که منو یاد زمرد مینداخت  با یک دختر که مو هاش طلایی بود فکر کنم خواهر برادرن ... یک پسر با موهای ابی هم کنارشون بود  ...جلل خالققققق مگه مو ابی هم داریم؟؟؟؟ مگه میشهههه؟؟؟...

گابریل دست کوچیک اون پسرک رو کشید و داد زد : زود باش ادرین بیاااااا

اون پسر مو ابیه رو به اون مرد کرد و داد زد :  ادرین  رو اذیت نکننننن 

اون پسر کوچولو که انگار یکم از من بزرگ تر بود که انگاراسمش ادرین بود گفت : ولم کننننن

گابریل :  باید دست از این کار ها برداری ادرین تو باید یک روزی اونقدر قوی بشی که بزاری جا پای من و از شرکت محافظت کنی !!!!

ادرین  : اما پدر من میخوامم خواننده بشم

گابریل : خواندده بودن چه فایده ای داره وقتی یک روزی فراموش میشیییی؟؟؟

کلویی :  اون رو ولش کننن ایییی

یک دفعه ای سخت بنیاد اون دختره رو هل داد دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم جلو !

- هییییییی اقای نسبتا محترم داری با دختر و پسرت چی کار میکنی؟؟

گابریل با صورت سرد رو به من کرد  : به تو ربطی نداره دختر کوچولو مزاحم دعوای خانوادگی نشو !!!!

یک پوز خند صدا دار زدم و انگشت اشارم رو به طرفش گرفتم : - هه تو به خودت  میگی پدر عمو  ؟ حتی لیاقت عمو گفتن رو هم ندارییییی !!

گابریل با کمی عصبانیت گفت   : چیی گفتیی؟؟؟؟؟ توی بچه از پس هیچ کاری برنمیاییی( فرزندانم کوه یخ رو با کوه اتفشان ترکیبی بزنین ...اگه هم نتونستید ... دیگه مشکل خودتونه/: )

- یعنی شما میگید که یک بچه ی هفت ساله  مثل من نمیتونه هیچچچچچ  کاری غیر از بازی انجا بده ؟؟

گابریل :  دقیقا یک بچه ی هفت ساله یا هم سن و سال تو فقط باید بشینه و بازی کنه نه اینکه کار کنه یا توی کار بزرگ ترش دخالت کنهه 

- که اینطور پسسسسس پسرتون هم در حال حاضرررر هیچچچچچچ کاری نمیتونه غیر از بازی کردن بکنه شما همینو گفتید اقای اتیشی !

گابریل  : نه من چنین چیز____

* من یک ضبط کننده ی صدا دارم و صداشو ضبط کردم *

صدای ضبط شده ی گابریل :  دقیقا یک بچه ی هفت ساله یا هم سن و سال تو فقط باید بشینه و بازی کنه نه اینکه کار کنه یا توی کار بزرگ ترش دخالتتتتتتت کنههههههههه !

- میبینید اقا خودتون اینو گفتید پسسسسس پسرو دخترتون و این اقا پسر ( اشاره به ادرین )هم باید بازی کنن 

هر ستاشون متعجب و خوشحال بودن خب منم خوشحال بودم ... بلخره تونستم یک کار درست و حسابی انجام بدم

یک لبخند مغرورانه به خودم زدم و دستم رو روی چونه ام گذاشتم ( حالت مغرورانه ) و چشمام رو بستم

وایییییییییییی من خیلی خوبم ! باهوش تر و زرنگ تر از من پیدا نمیشهه! خدایا چرا چنین مجود همچی تموم و زیرک و باهوش رو افریدی خببببببب ؟؟ به بقیه ی هم یک محلی میدادی   هه ! ( با دیدن این بشر دیگه هیچ وقت به خودتون نگید خودشیفته /: 

که صدای خنده ی اون بچه های همسن و سالم رو شنیدم ....نه ... نگووو ... نگووووووو دوباره بلند حرف زدمممممممممممممممممممممممم ؟؟!؟؟؟

لوکا  : متاسفانه بله ^_^

من : خببببب... امم ... چیزه ..من چیز شدمم..

اون دختری که همسن من بود : کنیجیوا ... من کلویی هستم ^-^

ادرین با حالت بی محلی گفت : ادرین...

لوکا که انگار دو سال از من بزرگ تر بود گفت : سلام ... من لوکاا هستم ^-^

من : خوشبختم ... مرینت هستم ... 

کلویی : خوش بخ___

یک دفعه ای صدای اون گودزیلا ی یتیم خونه اومد و میخواستن منو ببرن...

گوزیلا : توی بچههههههه .... ااا اقای گابریل بزرگگگگگگگگگگگ

360 درجه خم شد : از دیدن شما خیلی مرسندم یعنییی چیز خونسردممممممم منظورم اینگه خیلی خوشبختم ااا منظورم اینکه ___

گابریل با قیافه ی ترسناک : تو کی هستی ؟

گودزیل :اااا من چیز من نگهبان خرم  منظورم اینکه نگهبان یتیم خونه ام !!!!!!!!!

* ذهن شما : ااا فکر کنم  خودشو خیس کرد خخخخخخخ

گودزیلا : و اومدمه بودم این بچه فراری رو برگردونم !!!!!!

من : اههههههه نزدیک بود هاااااااا 

ادرین یکم متعجب شد و گفت : تو از یتیم خونه فرار کردی ؟

من یک خنده ی ضایعی زدم و دستم رو بردم پشت گردم : هه هه هه خوب ... امم. .. چیز ... راستش هعیی اره ... (:

کلویی : که این طور...

- من دیگه باید برم از دیدنتون خیلی خوشحال شدم ... خوشحال میشم بهم سر بزنی کلویی ... ما ... دوستیم ؟

کلویی : ارهههههههههه وواییییییییییییی میخواستم اول من این سوال رو ازت بپرسممم ... واییییییییییی تو میشی بهترین دوست من و همین طور اولین دوستتتتتتتتتتت *^*

من و کلویی دستامون رو به هم قفل کردیم و بالا و پایین میپریدیم 

ادرین: اهههه دختر ها واقعا پر حرفن !

من رفتم طرف ادرین و سرم رو با سرعت نزدیکش بردم و این باعث شد ادرین چند قدم به عقب پرتاب شه و  با اخم کیوتی نگاش میکردم که باعث شد یکم سرخ بشه ... ادرین سرش رو به جهت مخالف  برگردوند و جوری که انگار میخواد خودشو عادی جلوه بده گفت : 

ادرین: چ..ی میخوای ؟

من : ههه هه تو واقعا زبون ماری داری !!!!!!!!!!! ... از اشنایی باهات خوشبختم شدم توقص خان !

ادرین : هعییییی

من تک خنده ای زدم و با همون لبخند گفتم :  دست از ارزو هات برندار باشه من منتظرم که بزرگ شی و اهنگ هاتو بشنوم

ادرین لبخند ی زد و با امادگی و انرژی زیاد با قدرت گفت : حتما

بعد خودشو سریع جمع و جور کرد و از اون کیوتی تبدیل شد به همون توقص خان /:

 سرفه ای مصنوعی کرد و گفت : یعنی...اهم...باشه

بعد رفتم سمت لوکا ... اون خیلی قیافه اش باحال بود!! 

من : از دیدنت خیلی خوشحال شدم .. موهات خفنه 

لوکا : مرسیی تا به حال کسی بهم همچین چیزی نگقته بود..

 

ا 

پایان فلش بک 

 یادش به خیر چقدر از منظره ها عکس میگرفتم و به کلویی میگفتم عکس ها رو به ادرین و لوکا بده ...

از اون موقع با کلویی بهترین دوست من شد و با الیا شدیم یک اکیپ سه نفره !

خیلی وقته لوکا و ادرین  رو ندیدم و میتونم با مطمئن بگم غیر از مو هاشون چیز دیگه ای یادم نی /:  تو بوگو انقدر ...شاید به خاطر اینکه اونا زیاد به من سر نمیزدن ... 

 

از زبان ادرین اگرست 

.

.

ادرین : 

.

.

.

تماممممممممم 

نظر بییدیددددددددددددد

و اینکه مرینت الان 20 سالشه و هنوز توی یتیم خونه هست بخشی از داستانه که مرینت خودشم کنجکاوه که چرا مثل بقیه نیست 

در طول داستان مشخص میشه 

واووو پارت بعدی مشکلات و خود ادرین اگرست محبوب ترین ایدل رو خواهیم دید 

خداحاظ گایززززز