
مرا در ملودی ات دریاب

سلامم من نویسنده ی جدید ستایش هستم میتونین منو میسو صدا کنید
هم انیمه نگاه میکنم هم میراکلس و شیپ مورد علاقم مریکته
امیدوارم دوست های خوبی بشیم
.
.
.
این داستان زندگی روزمره هست
خلاصه ی داستان : دو تا خواننده ی محبوب به نام ادرین اگرست و لوکا کوفئین با هم سر محبوب بودن رقابت میکنند اما این حس تنفر فقط به خاطر رقابته ؟ یا رقابت فقط یک نقاب برای مخفی کردن رازی از گذشتست ؟
و دختری که دنبال جواب هایی از گذشته اش هست ... اما این گذشته چیه ؟ چه احساساتی در گذشته دفن شده ؟
این دختر با ورودش به جایی که نمیخواست خیلی چیز هارو نابود و خیلی احساسات رو ساخت ! ... چه حسی داره که معشوق انتقام بشی ؟؟ برای زنده موندن باید جنگید و تنفر ورزید
" مرا در ملودی ات دریاب "
درد ...
گریه...
نداشتن مادر...
بی توجهی و نداشتن برادر...
گذشته ی من اینه اما خب هیچ وقت فکر نمیکردم از یک یتمخونه و چنین خانواده ای که هیچ کدومشون منو نمیخواستن به اینجا برسممم!
میگین مگه الان کجام ؟
خب باید بگم که توی داستان متوجه میشید...
داشتم توی حیاط کوچکمون با توپم بازی میکردم ... بابا چند ماهه هنوز نیومده خونه ...انقدر در گیر بابا بودم که متوجه نشدم خیلی وقته که بارون داره میباره ... اما هنوز درگیر بابا بودم ... حتما مامان میدونه بابا کجاست ! لبخند پررنگی زدم و به سمت در خونه حرکت کردم تا با مامان حرف بزنم ...وارد خونه شدم...مامان روی صندلی چوبی که کنار پنجره بود نشسته بود و به بارونی که به شدت میبارید خیره شده بود ... انگار داشت درباره ی موضوع مهمی فکر میکرد...
- مامانییی خوبی ؟ ؟
کاملا خیس شده بودم و از سرما میلرزیدم اما بازم بدون توجه بهش لبخند پرانرژی زدم و انتظار داشتم مامان بهم بگه اون لباس رو دربیارم تا سرما نخورم مثل همیشه ...
اما مامان بدون توجه به لباس خیس و لرزه ای که داشتم با قیافه ای سرد بهم گفت : چی میخوای ؟
خیلی تعجب کردم اما بازم لبخند زدم
من : مامان بابا کی برمیگرده ؟ (:
مامان : هیچوقت !
من : چ..ی ؟
مامان بدون توجه به من دوباره ی بیرون پنجره خیره شد
مامان - ...
من : مااماااانننننن؟؟؟!؟!؟!
مامان : .....
- مامانننننن هق ... بابا ...هق.. چی شده ؟
مامان - ....
با تمام سرعت از پله های چوبی رفتم طبقیه بالا در اتاق رو باز کردم..
دادش روی صندلی میز تحریرش که از چوب درست شده بود نشسته بود و انگار داشت توی دفترش چیزی مینوشت ...
- داداشش جیمین ( برادر ) هق ... بابا... هق ... کجاست؟ چرا چند ماهه که نیومده ..هق.. خونه؟
داداش : ......
- داداشششش...هق
داداش : ..........
- دادششششششش
داداش خیلی عصبی و ناراحت بود و با عصبانیت از روی صندلی پاشد و صندلی افتاد ...دفترش رو از روی میز تحریرش برداشت و با قدم های بلند به سمت در رفت در رو باز کرد
داداش همینطور که دستش روی دستگیره ی در بود گفت : اون رفته.... و همش تقصیر توئه!
و در رو باز کرد و با شدت در رو بست و از اتاق خارج شد ....
وقتی این جمله رو گفت فقط یک جمله توی سرم اکو میشد تقصیر توئه!
چند هفته بعد...
توی اتاقم بودم و روی تختم داشتم با عروسکم بازی میکردم .... عروسکی که داداش برای تولدم پارسالم خریده بود... توی این چند هفته داداش و مامان باهام رفتار های عجیبی دارند... دیگه مثل قبل باهم صمیمی نیستیم ... انگار من اصلا توی خونه وجود ندارم ...اما اشکال نداره مطمعنم مامان و داداش یکم ذهنشون درگیره و زودییی خوب میشن ! ... که یک صدای مردی از طبقه ی پایین اومد
؟- سلام ( رو به مادر مرینت ) حالت چطوره ؟ یووو جیمین ( اسم برادرتونه )
مامان - یووو حالت چطوره این چیه؟
؟- یک گل برای یک گل زیباتر
مامان- مرسی چرا زحمت کشیدی؟
در اتاق رو اروم باز کردم و طبقه ی پایین رو نگاه کردم یک مرد بود فکر کنم همون خاستگار مامانه... اروم از اتاق اومدم بیرون...و از پله های چوبی اروم اروم اومدم پایین ... اصلا متوجه ی من نشدند
- سلا..م
اون مرد که ظاهرا خواستگار مامان بود با تمام سردی سرشو تکون داد
مامان با چشماش به من و داداش گفت که بریم توی اوتاقمون
رفیتم طبقه ی بالا توی اتاقمون در رو بستم اما هنوز صدا میومد
مرده - گوش کن من خیلی تو و جیمین رو دوستت دارم اما نمیتونم اون دختر رو تحمل کنم اگ__
مامان : اشکالی نداره توی فکر این بودم که مرینت رو بفرستم یتیم خونه!
تمام قلبم توی یک ثانیه شکست یعنی مامان ست ببره ی یتیم خونه ؟... منو ... منو نمیخواست ..
زمان حال در یتیم خانه ....
از زبان مرینت...
یااااا خود خود خداااااا جدد بنجج تنننن یاااا موقلبن قلوب بر ابصاااررررر
الیاااااااا جانننن یکدونه بچت...
چهرم متعجب و شگفت زده شد و گفتم : صبر کن ببینم ..مگه تو ... بچه دا..شتی؟
الیا : الان وقت خل بازی نیست مثلا 20 سالتههه هاااا مرینتتتت بدووووو جاننن مننن بدووو الان اون مدیررر گودزیلا میااادددد
من : اره اره درست___
که سایه ی بزرگی روی زمین افتاد و صدای وحشت ناک مردی از پشت سرمون اومد
؟- به کیییی گفتیدددد گودددزیلاااااا هااااا
منو الیا اب درهنمون رو قورت دادیم و پشتمون به اون مرد بود و به سایه ی زمین خیره شده بودیم
من و ایکی با صدای نسبتا بلند گفتیم : یااا جد شیرینیییی
من لبخند خیلی ضایعی زدم و دستم رو گذاشتم روی شونه ی الیا و گفتم : تو دوست خیلی خوبی بودی...
الیا هم دستش رو گذاشت روی شونه ام و گفت : تو هم همین طور ...
تقریبا امادم بودم که بگم فاتحه من صلوات کهههههههه....
........
......
......
......
تمااااممممممم
هق هق هق دیدین بچم چه گذشته ی سختی داشته هق هق
لطفااااا نظرررر بدیدددد
به خدا دستم شکستتتت
نظرررر بددیددددد
بای بای