سناریو عاشقانه پارت 10
های گایز پارت 10 تقدیم نگاهتون امیدوارم لذت ببرید و خوشتون بیاد✨💕
سناریو عاشقانه
پارت 10
ادرین
مرینت گوشه صندلی کز کرده بودو به خواب رفته بود لباش نیم باز مونده بود و وسوسه شیرینی برای چشیدن طعم لباش به جونم می انداخت
سریع ازش نگاه گرفتمو ماشین رو تو پارکینگ اپارتمان پارک کردم
پیاده شدم دستمو زیر کتف مرینت گذاشتم دست دیگمم زیر زانوش و تو یه حرکت بلندش کردم مثل نوزادی کوچولو تو بغلم جا می شد
وارد لابی شدم وبلافاصله وارد اسانسور
نگاهمو تو ایینه به خودم دوختم لباسام خاکی بودن. و موهام شلخته لکه های خون رو پیراهن مشکیم تو ذوق میزدن
به مرینت که لباساش خاکی و خونین مالی بود و فرق چندانی با لباسای من نداشت نگاه کردم
سری از تاسف برای هردومون تکون دادم و به محض رسیدن اسانسور به طبقه مورد نظرم در اسانسور. رو با فشار حول دادم و. خارج شدم
تو همین فاصله مرینت چشماشو باز کرد. و وقتی خودشو تو اون وضع دید دست پاچه چنگ انداخت به پیراهنم و با تن صدای اروم زمزمه وار گفت
بزارم زمین
. رو دوپام نشستم
سریع پیراهنمو ول کرد و سرپا وایستاد به یک هزار ثانیه نکشیده بود که جیغ گوش خراشش تو راه رو اکو شد
سریع دستمو رو دهنش گذاشتمو فشار دادم چشامو محکم رو هم بستم
نگاهی به پاش که پوستی رو زانوش باقی نمونده بود دوختم دلم سوخت و قلبم به درد امد
ولی خم به ابرو نیاوردمو دست تو جیبم کردم تا کلید و بیرون بیارم در رو با کلید باز کردم برگشتم و
زیر بغل مرینت رو که پاشو رو هوا نگه داشته بود گرفتم تا بتونه لنگ لنگان وارد واحد بشه وقتی دیدم. مظلوم زل زده بهم و می ترسه دوباره پا روی زمین بزاره
پوف کلافه ای کشیدمو دوباره زیر شونه و زانوشو گرفتم و به اغوشم کشیدمش و زیر لب بنا بر اینکه اصلا از اون اول چرا امد پایین غر غر کردم
با گونه های سرخ از خجالتش به زانوش زل زده بود و کم مونده بود
دوباره کاسه چشاش لبریز بشن عصبی بودمو حوصله گریه های دختر کوچولوم رو نداشتم
گذاشتمش رو مبل وسط حال و سمت بطری کوچیکی که رو میز اشپزخونه بود. راه کج کردم
نگاهی به خونه که بیشتر شبیه خرابه بود تا خونه کردم و
پوزخندی زدم
عوارض چند ساعت بی خبری ازش این بود
وای به حال اینکه ..
قلب لعنتیم کر شدو ادامه جمله ای که تو مغزم ویراژ می داد رو نشنید یعنی نخواست که بشنوه!
مرینت با دهن باز از تعجب و چشمای گردو گشاد شدش به وسایلی خونه که هر کدوم هزار تیکه شده بود خیره شده بود
اخمامو تو هم کشیدمو به بطری تو دستم چشم دوختم با ضرب همشو سر کشیدم گلوم از مزه گسش به سوزش افتاد اما توجه ای نکردم
نگاهمو سوق دادم سمتش.
بی حرف. به زانوش زل زده بود و چیزی نمی گفت انگار زیادی از اون زخم سطحی کوچیک می ترسید که اینطور با وحشت خیرش بود
لبخندی از ترس های کوچیکش زدمو رفتم سمت بتادین و بانداژ و گاز استریلی که رو کابینت بود نگاهی به مچ دستم که باند زخیمی دورش پیچده بودم کردم. لبمو گاز گرفتم چه توضیحی داشتم اگر می پرسید چرا اینجا به وضع و احوال افتاده چیزی داشتم بگم اصلا
بی نهایت ممنونش بودم که چیزی از هیچ چیز نمی پرسه امشب هردو روزه سکوت گرفته بودیم تا مبادا هم رو با سئوالاتمون اذیت کنیم
وسایل رو برداشتم با پام شروع کردم به تمیز کردن جلو مبل تا جای پا پیدا کردم زانو زدم. و شروع کردم به تمیز کردن پاش
لباشو گاز گرفته بود با ریختن بتادین رو زخمش فشارش رو لباش به حدی رسید که خون ازش جوشید و پاشید
نگاه عصیبیم رو حوالش کردم که سریع دستشو گذاشت رو زخم لبش و شروع کرد به بی صدا گریه کردن عصبی گره محکمی به بانداژی که به زانوش بسته بودم زدم بی حرف از سرجام پاشدم
لنگ لنگون از جاش پاشد دستشو به دسته مبل گرفت و سرجاش وایستاد با صدا ملوسی که مخلوط از نازو کرشمه بود صدام زد
_ ادرین
صداش بغض دروغگین داشت!
صدایی که دلم رو زیررو می کرد میخواست به کجا برسه؟
سیبک سینم. تند تند بالا پابین رفت و. قلب بی جنبم خودشو به سختی به دیواره سینم می کوبید
نفس عمیقی کشیدم.و نقابم رو به چهرم زدم
چشمای داغون بی روحم رو به سمتش برگردوندم. سرشو پایین انداخته بود و با انگشتاش بازی می کرد
مرینت ~~
نک انگشت اشاره هر دو دستم رو به هم می کوبیدم و بین گفتن و نگفتن مونده بودم
دل به دریا زدمو با بغض ساختگی
گفتم: من ...من میترسم میشه ..میشه نری
نگاش خنثی بود بی روح ولی کم کم رنگش تغییر کرد این دفعه خشم و اعصبانیت بود که تو نگاش موج می زد ترسیده قدمی عقب گذاشتم
بلافاصله سوزش شدیدی تو کف پام حس کردم
سرمو پایین بردم پاموعقب کشیدم که با جاری شدن خون از کف پام فهمیدم خورده شیشه تمام کف پام رو بریده سرمو بالا اوردم ادرین چیزی نمی گفت و سکوت کرده بود و این مطمئنن ارامش قبل طوفانش بود
نگاهش به خون نشسته و خفناک شده بود
قلبم از ترس به لرزه در امدوزبونم به سکسکه
کم نیاوردمو ادامه دادم با لحن خمارم که سعی در اقواش داشتم گفتم
-مرسی که امدی دنبالم و کنارم بودی
قصدم بیدار کردن هوسش بود اما به جای هوسش خشمش بود که بیدار شده بود
بعد از حرفم جوری به دیوار پشتم کوبیده شدم که نفسی برام باقی نبود ادرین همانند شیرِ وحشی شده بود که به ابهتش توهیین می کنن
بزاق دهنم رو به زور سختی از گلوِ خشک شدم رد کردم
لباشو سمت گوشم اورده گفت
-از کی تا حالا انقدر وقیح و کثیف شدی ؟
دستمو به سینش فشار دادم تا بتونم راه تنفسی برای خودم باز کنم مچ دو دستم رو تو مشتش گرفتو کوبید به دیوار اخی گفتم و
با بغض نگاش کردم که پوزخندی به چهره وا رفتم زد
سکوت کافی بود باید ته مایه های غرورم رو جمع می کردم تا بیشتر از این خوار و خفیف نشم
سرمو بالا بردم و به چشمای وحشیش زل زدم
_از اون موقعی که تو وارد زندگیم شدی تقلا کردم برای ازاد کردن مچ دستم ولی محکم تر از قبل فشارش داد
ادامه حرفم رو از سرگرفتم
-از وقتی که سر و کله تو پیدا شدو منو تو این باتلاق خفقان اور انداختی تنفس رو ازم گرفتی مجبورم کردی
تو شهر به این بزرگی تو غریبی محض با حس نا امنی که هر لحظه باهام بود بمونم میفهمی یعنی چی نه نمی فهمی معنی بغض و درد رو میفهمی تنهایی چطور؟!
تو این مدت تنها چیزی که من کشیدم عذاب بوده
من برای مدت کوتاهی میخواستم تو نیویورک بمونم و الان بیشتر از 8 ماه اینجام
اصلا میدونی تو خواب گریه کردن و از ترس لرزیدن یعنی چی
شبای اول
تو این خونه نفرین شده تو تنهایی محض گریه کردم !کجا بودی ؟
کجا بودی که الان حرف از کثیف بودنم می زنی میتونستم پیش خیلی ها برم و تنهایی هام رو با اونا پر کنم ولی نکردم چون مثل فاحشه هایی که دورت رو گرفتن نیستم
مسبب تمام عذاب های من تویی
وارد این بازیم کردین و گفتین برای نجات و رهایی برای حفظ کردن چیزایی که دارم باید عاشق کنم ولی عاشق نشم د اخه لعنتی مگه میشه با هق هق ادامه دادم و کوچک ترین توجه ای به چشماش که التماس می کرد ادامه ندم نکردم
-تو این شهر غریب فقط تورو داشتم از سختی و سردی سرنوشتم از خود تو به خودت پناه می اوردم
برای رهایی از این بازی نفرین شده
باید عاشق می کردم هر کاری کردم تا توجهت بهم جلب بشه تا اینکه عاشقم بشی ولی نشد
تو قلبت رحم نمیاد بی رحمی قلبت اهنینه مغروری خودخواهی چطور از من انتظار دارید همچین مردی رو عاشق کنم!
-تن به این حقارت دادم تا حفظ کنم چیزی که دارم رو ولی تو با بجنسی تمام برنده این بازی هم شدی تموم شد بسته اعتراف می کنم نمی تونم دیگه ادامه بدم بردت می شم ولی کاری با جسمم نداشته باش
زجه هام که از ته دلم به زبونم میومدو لحنم که به التماس بیشتر شبیه بود دل سنگ هم ذوب می کرد
حالا دیگه دستاش بی حال کنارش افتاده بود
چشمای منم شورو حرارت و خواستن چند. دقیقه پیش رو نداشت خالی از هر حسی بود!
خالی و پوچ بودم و قلبم احساس سبکی می کرد لبریز شده بودم و چشمای یخیم.بدجور خودنمایی می کرد
از رو دیوار سر خوردمو به محکمی زمین خوردم
دیگه درد پام اهمیتی نداشت
الان سوزش قلبم مهم بود که هر ثانیه بهش افزون می شد
چشمام تار می دید نگاهش کردم خشک شده بود و به جای قبلیم زل زده بود
نیشخندی به تلخی زهر رو لبم نشست
مات برده به دیوار زل زده بود
برق اشک تو چشماش رو می دیدم
ولی امکان نداشت
احتمالا توهم زده بودم!
دستاشو مشت کرد
چیزی نگفت برگشت به سمت اتاقش و رفت
همینطور که. پاهاش رو سمت اتاق می کشید با لحن ناراحت و کلافه ای گفت
_مرینت از اینجا برو نیویورک رو ترک کن برای همیشه
برو نزار چشمم بهت بخوره
فقط لحظه ای تردیدت باعث میشه دیگه نتونی از این شهر خارج شی برو مرینت برو
تو یک حرکت ناگهانی سمت اشپزخانه مسیرشو کج کرد
بطری های مشروب رو یکی-یکی سر می کشید داشت با دستای خودش.
خودش رو به نابودی می کشوند حالا دیگه کاملا مست و پاتیل بود!و حالش اصلا خوش نبود قلبم تحمل دیدن این صحنه. های شکنجه اور رو نداشت
به سختی از جام پاشدم
نعره ای زدو بطری مشروب رو تو دستاش فشار داد طولی نکشید بطری تو دستش شکست و این کف دست ادرین بود که مثل جوی اب خون از دست می داد
دیگه عقلم سرجاش نبود این دلم بود که برای پسر کوچولو پرمی کشید
عاشقانه دوستت خواهم داشت بی آنکه بخواهم دوستم داشته باشی
و عاشقانه در غمت خواهم مرد بی آنکه بخواهم در مرگم اشک بریزی . . .
من برای این مرد حاضر به مردن بودم
از وقتی که وارد زندگیم شدو عاشقش شدم دیگه این وسط منی وجود نداشت تنها دوم شخص مفرد تو بود
که این وسط وجود داشت
پایان پارت 10
امیدوارم خوشتون امده باشه ✨
لایک و کامنت درباره این پارت فراموش نشه💕