مای نیم ایز وروجک پارت 57

Delaram Delaram Delaram · 1400/12/13 11:56 · خواندن 7 دقیقه

سلام بچه ها بفرمایید پارت 57 تقدیم نگاهتون💖

5مای نیم ایز وروجک

پارت 57

در طول مسیر تا مقصد یکی دوبار دیگه ای هم وایستادیم، نکته ی عجیب و قابل ذکرش اینجا بود
که باز هم اون کوچولوی عوضی رو ندیدم تا نشونش بدم یه من ماست چقدر کره داره.
وقتی اوتوبوس تا تونست شیره ی جونمون رو کشید و پاهامون از مسافت و زمان زیادی که آویزون
مونده بود، باد کرد به کمپ مورد نظر رسیدیم. هفت جد عقب و جلوی خودم رو تف و لعنت کردم
که چرا سوار یه اتوبوس دوزاری شدم تا مثلا برم مسافرت.
سرجام ایستادم و کش و قوصی به دست ها و بدنم دادم تا خستگیه تنم از بین بره ؛ بعد از اینکه
همه ماشین رو خالی کردن با غرور خاصی پله های اتوبوس رو پایین اومدم که مرینت رو در حال
جروبحث با کسی که چمدون ها رو تحویل می داد دیدم. اول صبح یادم میاد که چمدونش رو توی
جعبه ی اتوبوسی که باهم نشسته بودیم، گذاشتم.
لب هام رو جلو آوردم و با حرص چپ و راستش کردم، دست آسیب دیدم رو مشت کردم و تا
تونستم ناخون هام رو توی گوشتم فشار دادم. نباید نشونش می دادم که چقدر بخاطر نبودش
اذیت شدم، همچنان زیر نظرش داشتم که با یه دختر دیگه سعی در جابه جا کردن چمدونش
داشتن. بی تفاوت به سمت جعبه ی اتوبوس قدم برداشتم و گفتم:
-داداش اون کوله مسافرتی ما رو هم لطف کن.
چشم های مرینت رو دیدم که قدر توپ تنیس شد، اما فوری به خودش اومد و رو به من که کوله به
پشت داشتم به سمت محل استراحت می رفتم، گفت:
-آیی کجا خودت و دوتا گوش هات رو گرفتی و داری میری؟
قدمم توی هوا خشک شد، الان نه مرینت... الان وقت گفتن چرند و پرند نیست. بذار برم و توی این
جمعیت جواب کار بچه گونت رو ندم. پای خشک شدم رو به زمین رسوندم، خواستم به مسیرم
ادامه بدم که بلافاصله گفت:
-آی با توام! فکر کنم مامانم من رو به تو سپرده ها!
دیگه تحملم طاق شده بود، اگه بیشتر از این جلوی زبونم رو می گرفتم دستم به حرکت می افتاد و
دهنش رو پر خون می کرد. روی پاشنه ی پا چرخیدم و با دادی که خودم رو هم شوکه کرده بود،
گفتم:
-پس عجب فقط وقتی دنبال حمال برای کشیدن چمدون هات می گردی مامانت تو رو به من
سپرده!؟ تو که تونستی تنهایی تا اینجا بیای، از اینجا به بعدشم روی پای خودت وایستا.
آنچنان سرش هوار شده بودم و بلندبلند حرف می زدم که با هر کلمم یه قدم عقب تر می رفت و
چشم هاش گشاد تر می شد، به محض تموم شدن حرفم دوباره شیر شد و گفت:
-سر من داد نزنا! منت چی رو داری رو سرم می ذاری؟ اینکه صبح ماشینت رو از تنبلی دوکیلو متر
دور تر پارک کرده بودی؟
-ماشین خودمه، هرجا عشقم بکشه پارک می کنم! الان بحث رو عوض نکن، واس چی سرخود
پاشدی رفتی توی یه ماشین دیگه نشستی هان؟ من به جهنم می دونی چند نفر رو مچل خودت
کردی؟
یکم ساکت موند و وقتی دید که جوابی به ذهنش نمی رسه، بادی به غبغب داد و گفت:
-خب، خب شوخی بود!
دوستش که جلو اومده بود تا پا در میونی کنه رو با دست به عقب راهنمایی کردم و گفتم:
-شوخی بود؟ به کاری که تو کردی می گن شوخی؟
دست به کمر شد و طلب کار گفت:
-نه لابد به کاری که تو کردی می گن شوخی! مردم رو توی خواب قال بذاری، تنهایی پاشی بری به
تنفست برسی آخرشم دو قورت و نیمت باقیه؟
وقتی داشت راجب تنفس حرف می زد، دستش رو بالا آورد و ادای سیگار کشیدن در آورد.
-هان! حالا فهمیدم تو از اینکه صدات نزدم دلت سوخته؟ واستا ببینم.. تو به من علاقه داری؟ من
مگه به تو تعهد دادم که همه جا تو رو مثل جوجه اردک دنبال خودم راه بندازم؟ مرینت این بچه
بازیات رو تموم کن، من عصاب خودمم ندارم، چه برسه به توی بچه مدرسه ای و اون عشق
مزخرفت...
-برو بابا، خواب دیدی صدقه بنداز رفع بشه. کی عاشق کی شده؟ بذار روشنت کنم، اگه تو تنها آدم
روی زمین باشی و من درحال غرق شدن توی یه تشت آبم باشم از توی چلغوز کمک نمی گیرم، چه
برسه به اینکه بخوام در موردت فکر کنم یا بهت حس داشته باشم.
دورمون رو گرفتن و به زور از هم دیگه جدامون کردن ؛ در حالی که هردو مون رو به جهت های
مخالف از هم می کشیدن، اما باز هم سرمون رو به سمت هم بر می گردوندیم و باهم کل کل می
کردیم.
سید- صلوات بفرست پسر! زورت به دختر مردم رسیده؟
خواستم یه چیزی بگم که یاد حرف ها و موضوع تعهد که توی اتوبوس گفته بودن افتادم ؛ حرف رو
خوردم و در حالی که سرم رو تکون می دادم دستم رو بالا بردم و لای موهای بهم ریختم کشیدم.
سید بلند اعلام کرد که همه متفرق بشن ؛ بعد از جابه جا کردن وسایلشون برای شام به سوله ی
غذا خوری برن. محیطی که توش بودیم یه محوطه ی بزرگه آسفالته داشت که بلوار های اطرافش با
جنگنده ها و قایق های دوران جنگ که حالا اسقاط شده بودن، تزئین شده و هر چند صد متر یه
سوله ی بزرگ قرار داشت که کاروان های هر شهر توی بخش و سوله ی مختص خودشون اسکان
پیدا می کردن؛ درست نمی دونم، اما این طور می گفتن که یکی از مسجد های زمان جنگ بوده که
دورش رو به این شکل در آوردن.
محیطی جالبی بود که توش نه تنها زندگی؛ بلکه همکاری و رفاقت جریان داشت. بدون اینکه بخوام
با کسی ارتباط نزدیک برقرار کنم کولم رو پشتم محکم و به سمت خوابگاه آقایون حرکت کردم. می
دونستم با دادی که سر مرینت زدم، چیز های بدتری در انتظارم خواهد بود.. ولی اصل کار این بود
که خالی از هر انرژی منفی شده بودم و خودم رو یک هیچ از اون خانوم کوچولو جلو می دونستم.!
**
مرینت~
خودم رو قاطیه دختر ها کردم و در عقب و گوشه ای ترین صندلیه اتوبوس که شامل پنج شش تا
صندلیه به هم چسبیده بود، جا گیر شدم. ازکاری که می خواستم بکنم، یکم استرس داشتم و هنوز
کاملا مطمئن نبودم.
یه لحظه خواستم از خر شیطون پایین بیام، از جام بلند شدم که اتوبوس رو به مقصد اتوبوس
خودمون ترک کنم که یه دختر موجه اومد کنارم نشست و گفت:
-کجا؟ بشین قول میدم دوست های خوبی برای همدیگه بشیم.
-ببین من تنها نیـ...
دختر- بیخیال بابا، منم تنهام بلخره با هم آشنا می شیم دیگه.
-یعنی من...
دختر- آره می دونم می خواستی تنها بشینی، ولی من دوست ندارم تنهایی به این سفر ادامه بدی.
به زور سر جام نشوندتم و با ذوق صورتم رو برسی کرد. یه ده دقیقه ای طول کشید تا تموم ماجرا
رو براش تعریف کنم تا بذاره از جام تکون بخورم؛ تازه راضی به رفتنم شده بود که همین از جام بلند
شدم؛ اتوبوس گازش رو گرفت و با تمام سرعت از پارکینگ دور شد و باعث شد من دوباره با ضرب
روی صندلی بیوفتم.
استرس داشت تمام وجودم رو می خورد، خودم هم پی برده بودم که زیاده روی کردم؛ دختر که
خودش رو میلن معرفی می کرد سعی در آروم کردنم داشت تا حدودی موفق هم شده بود که صدای
گوشیم در اومد.
مطمئن بودم که ادرین و من حالا که این راه رو اومده بودم نمی تونستم به اشتباهم اعتراف کنم، با
هول گوشی رو خاموش کردم و توی داخلی ترین قسمت کیف کولیم انداختم.
باید فاتحه ی خودم رو زنده زنده می خوندم، اما جمله ی: " اکنون رو بچسب، آینده نیامده و
گذشته رفته است" رو سر لوحه ی خودم قرار دادم و با ذهنی آشوفته با میلن گرم گرفتم.
میلن - مرینت انقدر انگشت هات رو نشکن، چی می خونی؟
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:

پایان پارت 57

امیدوارم لذت برده باشید ❤