مای نیم ایز وروجک پارت 56

Delaram Delaram Delaram · 1400/12/11 17:51 · خواندن 5 دقیقه

سلام بچه ها یکی از بچه ها گفت تا ساعت 7 بدم با اینکه کلی کار داشتم ولی سعی کردم نرسیده به ساعت 7 براش بدم 

امیدوارم خوشتون بیاد پارت 56 تقدیم نگاهتون

پارمای نیم ایز وروجک💖

پارت 56✨💕

یک لحظه حاجی از بین ازدحام جلوی اتوبوس دیدتم، همه ی عوامل حفاظتی کاروان رو کنار زد و
به سرعت به سمت من اومد. نمی دونم توی قیافم چی دید که دستم رو گرفت و تکون سختی بهم
وارد کرد:
-چته پسر، چرا خودت رو باختی؟ الان هرطور شده پیداش می کنیم.
چرا به خاطر اون تخس بی مصرف به چنین حالی افتاده بودم؟
 درحالی که با خودم حرف می زدم،
لب باز کردم:
-پلیس.. آره! باید به پلیس خبر بدم ؛ حاجی دست... دستم رو ول کن.
-الان می خوای چیکار کنی؟
-من می دونم این داره بازی در میاره، همین دور و اطرافه باید به پلیس خبر بدم دنبالش بگردن.
به خودم دلداری الکی می دادم و خودم هم بهتر از هرکس دیگه ای می دونستم که اگه همین
حوالی بود؛ باید تا الان پیداش می شد.
دستی به موهام کشیدم و با عجله به سمت پلیس راه کنار جاده رفتم، سید و یکی از بسیجی ها
دنبالم دوید و با داد گفت:
-ادرین به پلیس خبر دادیم، گفته باید چهل و هشت ساعت از گم شدنش بگذره تا اون ها به
عنوان گمشده دنبالش بگردن.
کارد می زدی خونم در نمی اومد، مملکت نبود که شهر هرت بود. تا چهل و هشت ساعت دیگه که
اون اگه سالم هم بود یه بلایی سرش می اومد.
دست سید که تا جلوی اتوبوس کشون، کشون بردتم رو پس زدم و از زور حرص و ناراحتی با تمام
توان به دیوار سیمانی پارکینگ مشت زدم. مشت زدن همانا و ترکیدن پوست انگشت هام همان ؛
داد محکمی از  نگرانی که گریبان گیرم شده بود زدم و دستم رو چند باری توی هوا تکون داد.
همون طور که از کنار دیوار به روی زمین سر خوردم حاجی دورم رو خلوت کرد و کنارم نشست:
-نگران نباش مرد، مرینتی که ما دیدیم شیطون رو هم درس میده ماشالله.
نمی دونستم به شناخت درست حاجی از مرینت بخندم، یا از مسخره بازی هاش عصبی باشم؟!، یا از
غیب شدنش سکته کنم!!!. خبر خاصی توی دل من رخ نداده بود، نه اشتباه نکنید؛!!!!
 اون کدو قلقله زن
امانتی خاله سابینم بود، همین و بس!
دست آسیب دیدم رو لای پام گذاشتم و برای بار نمیدونم چندوم با سیگار روشن خط خاموشش رو
گرفتم. درمونده شده بودم، ای کاش این هم یه بازی باشه تا خودم بزنم تو دهنش خون بالا بیاره..
سید که با بیسیم و گوشی همراهش دور شده بود، ناگهان با خوشحالی به سمتمون دوید و گفت:
- الحمدوالله پیداش کردم.
نمی دونم چجوری سر پا ایستادم که صدای ناله ی کمرم هم بلند شد. بی توجه به غرغر های پسرها
که می گفتن بخاطر ما نیم ساعته معطل شدن، خودم رو به سید رسوندم و گفتم:
-کجاست؟ چجوری پیداش کردید؟
-آروم باش ادرین جان! مثل اینکه با اتوبوس خانوم ها رفته. خداروشکر صحیح و سالمم هست.
می خوام صد سال سیاه صحیح و سالم نباشه بی شعور نفهم. خاک تو سر من که باز هم گول بچه
بازی هاش رو خوردم، ادرین نیستم اگه تلافیش رو سرت در نیارم. توی افکارم براش خط و نشون
می کشیدم و ته دلم از سلامتیش حسابی خوشحال بودم که صدای بلند سید به گوشم رسید:
-آقا صلوات بفرست سوارشو که خیلی عقب افتادیم!
دست آسیب دیدم که روش خون دلمه بسته بود و حسابی پاره پوره شده بود رو با درد تکون دادم و
گفتم:
-آخ مرینت، کشتمت!
بی تفاوت مثل همیشه رفتم و سرجای خودم نشستم، هنوز اتوبوس راه نیوفتاده بود که حاجی
دست زخمیم رو بی هوا توی دستش گرفت و گفت:
- ُسریدی بابا؟
با دقت روی دستم آب ریخت و با پارچه ای که توی دستش داشت روش رو بست و ادامه داد:
_تعجب نکن، دلت رو می گم، لیز خورده؟
با ته خنده ی ماسیده ای جواب دادم:
-نه بابا منو چه به ُسرسره بازی حاجی ؛ فقط امانته... همین.
حالا که از نگرانی در اومده بودم درد طاقت فرسای دستم رو می فهمیدم. من رو خوب سکته داده
بود کوچولوی عوضی ؛ زدی ضربتی، وایستا کتک رو بخور بعد برو مری خانوم.
سید- کم فکر کن پسر، نقشه ی قتل هم توی این اردو نکش که شما دوتا به مسئولیت من و حاجی
به این اردو اومدید!
یک آن کپ کردم! با چشم های بیرون پریده بهش نگاه کردم که گفت:
-پسر باهوش.. فکر کردی یه هک کردی، ثبت نام کردی تموم؟
همچنان بدون اینکه پلک بزنم نگاهشون می کردم که حاجی خنده ی صدا داری زد و گفت:
- سید این رسم خبر رسانی نیستا! بچه ی مردم رو نصفه جون کردی، رو به من کرد و ادامه داد:
-عرضم به حضورت که آقای اگرست می خواست اسم های شما دو نفر رو رد نکنه که بنده گفتم: 
حالا که صاحب خونه دعوتشون کرده شما چیکاره ای که نذاری؟ و بعد به جای شما دوتا تعهد کتبی
هم دادم که که شلوغ پلوغ نکنید و جنگ رو توی میدون جنگ به تصویر نکشید.
مرام این مرد پیر مثال زدنی بود! عمویی که راضی به اومدنم نشده بود تا مبادا آبروش رو ببرم و پیر
مرد غریبه ای که نه تنها وساطت کرده بود، از اعتبار خودش زده بود و برای ما تعهد نوشته بود.
"اشتباه نکنید، همیشه خون خون رو نمی کشه ؛ یه وقت ها این شعوره یه غریبست که جور خون
رو می کشه"
با چشم های قد دان نگاهشون کردم و سعی کردم تا وقتی می رسیم مزاحمت زیادی براشون ایجاد نکنم. 
مسافرت بدون همسفری با یه خل و چل اصلا کیف نمی داد، دلم می خواست زودتر برسیم تا
طلبش رو کف دستش بذارم.
توی اون زمان من باید کنار سواحل آنتالیا می بودم و توی اتوبوس اردوی راهیان نور چی کار می
کردم؟! 
خودم هم جواب مشخصی براش نداشتم. شاید می خواستم از همسفری با مرینت کوچولو نهایت
خوش گذرونیم رو داشته باشم و شاید هم برای یک بار هم که شده خواستم مثل یه پسر عادی
زندگی کنم.

پایان پارت 56 

امیدوارم خوشتون امده باشه💕🌸