مای نیم ایز وروجک پارت 55

Delaram Delaram Delaram · 1400/12/11 07:45 · خواندن 7 دقیقه

سلام بچه ها چون مای نیم ایز وروجک متنشو نوشتم فقط باید تایپش کنم میتونم تقریبا تند تند بدم ولی خاطراتی از نو و سناریو عاشقانه رو باید متن اصلیش رو بنویسم بعد تایپ کنم معذرت میخوام که خیلی بین پارت دهی هام زمان هست مرسی که درک می کنید وقتتون رو نمی گیرم بفرمایید ادامه

پارت 55

حتی یکبار هم به من خورده نگرفتن که چرا چادر سر نکردی و یا به ادرین نگفتن که چه
وضع بستن چفیه به دور گردنته؟
حضور سید و حاجی هیجان و استرس اول صبحم رو به آرامش خاصی مبدل کرده بود، دیگه بیشتر
از این نمی تونستم چشم هام رو باز نگهدارم و به خاطراتی که سید از این کاروان های هرساله
تعریف می کرد، گوش بدم.
سرم رو به شیشه ی خنک اتوبوس چسبوندم و با لرزش های خفیفش برای بار دوم به خواب عمیق
رفتم.. 
***
نمی دونم چقدر خواب بودم و یا توی طول مدتی که خواب بودم چه چیز هایی بین ادرین و دو
همسفر خوش مشربمون رد و بدل شد ؛ فقط همین قدر به خاطر دارم که وقتی از خواب بیدار شدم
اتوبوس رو خالی از هر موجود زنده ای پیدا کردم.!
چند ثانیه ای توی شوک بودم و با خودم تجزیه و تحلیل می کردم که یعنی چی شده که من تنها
توی اتوبوس موندم.
-خاک تو سرت مری نکنه دوباره داشتی خواب می دیدی؟
اومدم با دست پس سرم بزنم که با دیدن همون برادر بسیجی خوشگل که به محض ورودمون
باهاش هم صحبت شده بودیم، نیشم باز شد و فهمیدم لااقل خواب ندیده بودم. دلم می خواست
گردن ادرین بی معرفت رو با گیوتین بزنم، با اینکه می دونست شدیدا گشنمه باز هم بیدارم نکرده
بود تا لااقل پایین بیام و یه چیزی برای خوردن بخرم.
توی دل به خودم قول دادم که تلافی این بی خبریش رو از دماغش در بیارم و سرحال از خواب
خوبی که زده بودم، از اتوبوس پیاده شدم و به محوطه ی بزرگی که برای استراحت مسافرها ساخته
بودن نگاه کردم. خودم رو با کیک خانواده و ایستک هلو مهمون کردم و خوراکی به دست تا جلوی
نماز خونه رفتم تا یه وقت از کاوران جا نمونم.
آخرین گاز رو هم از کیک خانوادم زدم و با دهن پر از دلسترم سر کشیدم، هرچقدر چشم می
چرخوندم ادرین یابو رو نمی دیدم! حسابی درگیر دید زدن اطراف بودم که یهو صدای سید اومد که
باعث شد کیک دلستر توی دهنم از دهن که هیچ از دماغمم به بیرون بپاچه.
سید
- مرینت جان بیا داخل نماز جماعت ظهرو عصر رو مهمون این نمازخونه باش.
همون لحظه حاجی هم در حالی که دست های خیس از وضوش رو بالا می آورد تا ابرو هاش رو
مرتب کنه از راه رسید.
خدایا ما رو گیر کدوم دسته از بنده هات انداختی؟ الان من به اینا چی بگم؟ یکم من و من کردم و
در آخر گفتم:
-ممنون سید، شما بفرمایید؛ ما همیشه  سُرمش رو می زنیم.
سید بازهم با خنده سری تکون داد و هیچی نگفت. دماغم از اینکه دلسترم ازش بیرون ریخته بود
حسابی می سوخت، ولی دلم نمی اومد که به سید بخاطر قافلگیریش فوش بدم.
دقایقی بعد خانوم ها به سرعت از نمازخونه و جاهای دیگه به سمت اتوبوسشون دویدن، انگار باز
هم قرار بود که اتوبوس اون ها جلوتر از باقیه ماشین ها حرکت کنه. فکری به سرم رسید، با
شیطنت خندیدم و فاتحه ی ادرین جون رو خوندم.
**
ادرین
خودم رو پشت دکه های خوراکی فروشی قایم کرده بودم تا مبادا به زور وادار به نماز خوندن بشم،
با خیال آسوده سیگارم رو دود می کردم و توی خیال به قیافه ی خواب آلود مرینت می خندیدم،
صحنه ی جالبی می شد وقتی که چشم هاش رو باز می کرد و می دید که جا تره و بچه نیست،
شاید جیغ هم می کشید و از اینکه بیدارش نکردم تا بره و یه چیزی بخوره حسابی شاکی می شد. 
صدای روشن شدن اتوبوس ها رو شنیدم که نشون از زمان حرکت می داد، ته سیگارم رو زیر پا
خاموش کردم و خودم رو به اتوبوس رسوندم.
به کمک دست گیره خودم رو از پله های اتوبوس بالا کشیدم تا ببینم مرینت همچنان توی خواب به
سر می بره یا نه؟ صندلی خالی توی ذوقم زد! همچین بد هم نشده بود، اینجوری لااقل شکمش رو
سیر می کرد و تا مقصد بعدی مغز من و بقیه رو مثل موریانه نمی خورد. پله های بالا رفته رو
دوباره پایین اومدم و جلوی در وایستادم تا وقتی مرینت اومد یکم اذیتش کنم و باهم سوار اتوبوس
بشیم. یکی نبود بهم بگه آخه پسر مگه مریضی که انقدر صدای اون جیرجیرک رو در میاری؟ خودم
جواب خودم رو دادم:
-خدا شاهده لذتی که توی اذیت کردن مرینت هست، توی انتقام نیست.
تک تک پسرها با کلی سرو صدا سوار اتوبوس شدن و منتظر حرکت سرجاهای خودشون نشستن ؛
چیزی نکشید که سرو کله ی حاجی و سید هم پیدا شد. همچنان دختر هایی بودن که سوار
ماشینشون نشده بودن و احتمال می دادم که مرینت هم قاطی اون ها شده و وراجی بهش اجازه
نمیده که بیاد و سو ار ماشین بشیم.
یکم جلو تر رفتم و بین تجمع کم دانشجوها چشم چرخوندم که اثری از مرینت پیدا نکردم! این دخترها
رو جون به جون هم می کردی باز هم باید همه رو مثل هویج توی زمین می کاشتن تا سبز بشن،
بعد تشریف مبارکشون رو می آوردن. 
کمی دیگه هم منتظر موندم و وقتی دیدم که سید هم قصد داره که سوار ماشین بشه گفتم:
-مرینت با شما نبود؟ پس چرا هنوز نیومده؟
با تعجب نگاهم کرد، حرکت دستش که بی هدف بالا اومد نشون از بی خبریش می داد. فکم از
حرص و ته مونده اضطراب ته دلم منقبض شد ؛ معلوم نبود باز چه فکری توی سرش داره که
خودش رو قایم کرده بود.
سید مات نگاهی به صورت قرمزم کرد و گفت:
-مگه با تو پیاده نشد؟ فکر می کردم که اومده باشه پیش تو!
کلافه دستی به جیبم کشیدم و گوشیم رو ازش بیرون آوردم و شماره ی مرینت رو گرفتم تا بهش
بگم هرجا که هستی زودتر خودت رو برسون، می خواییم حرکت کنیم ولی بعد از چند بوق
ممتد منشی تلفنی اعلام کرد که عوضی مورد نظر گوشیش رو همین الان خاموش کرد.
رو به سید که منتظر نگاهم می کرد تا فرجی بشه، گفتم:
-خاموشه!
سید- ایراد نداره. حتما شارژش تموم شده، من به سرباز ها می گم توی نمازخونه و اطراف رو
برگردن. شاید متوجه نشده که می خواییم حرکت کنیم.
عصبی بودم و عصبانیتم رو سر سنگ جلوی پام خالی کردم. ذهنم درگیر بود و اختیار پاهام رو
نداشتم، نمی تونستم منتظر چهارتا سرباز صفر بشینم تا پیداش کنن؛ با دو به سمت محوطه ی
اطراف استراحت گاه رفتم و وقتی نگاه کردن به تنهایی رو بی فایده دیدم با داد اسمش رو صدا زدم. 
هرچقدر بیشتر می گشتیم، کمتر به نتیجه می رسیدیم. تمام قرفه ها رو گشته و از مغازه دار ها
پرس و جو کرده بودم، دیگه رمقی برای زانوهام نمونده بود. یه آن کلمه ی دستشویی توی ذهنم
جرقه زد. با دو به سمت سرویس بهداشتی بانوان رفتم و با استرس رو به زنی که داشت واردش می
شد، گفتم:
-خانوم می شه چک کنید ببینید یه دختر جوون به اسم مرینت دوپنچنگ توی دستشویی هست یا نه؟
زن با شک سر تکون داد و وارد شد، بعد از ده دقیقه که من دلم هزارو یک راه رفت و اعصاب
زخمیم به خون ریزی افتاد، زن سلانه سلانه از پله بالا اومد و بی تفاوت گفت:
-همچین کسی داخل نبود!
اینجا آخرین جایی بود که نگشته بودم و با این حرفش موج نا امیدی و ترس تمام هیکلم رو فرا
گرفت.. نتونستم حرفش رو باور کنم و با وجود جیغ و داد های زن های حاضر در دستشویی وارد
شدم و بار دیگه خودم اونجا رو گشتم. دونه دونه در دستشویی هایی که قفل نبود رو با لگد باز می
کردم و اسمش رو از ته گلو صدا می زدم. انگار که امید داشتم توی دستشویی گیر کرده و من باید
بهش تلنگر بزنم که عجله کنه!
آنچنان جدیتی توی صورت و لحنم بود که حتی مسئول دستشویی بانوان هم نتونست کوچیک ترین
اعتراضی بکنه و فقط ازم خواست که بیرون وایستم تا خودش دنبال مرینت بگرده. خودم تموم
دستشویی رو گشته بودم و نیازی نمی دیدم که دوباره یه پیرزن که چشم هاش به زور عینک می
دید این کار رو بکنه. لحظه ای نایستادم و به سرعت سمت اتوبوس برگشتم و به خودم امید دادم
که حتما تا الان سرو کلش پیدا شده، اما اوضاع آشوفته ی جلوی اتوبوس خبر از چیز دیگه ای می
داد. نمی دونم چرا ولی سردم شده بود و بند بند وجودم از فکر های بی خود می لرزید، فکر اینکه
حتما بلایی به سرش آوردن داشت دیونم می کرد

پایان پارت

امیدوارم لذت برده باشید💖.