مای نیم ایز وروجک پارت 54
سلام بچه ها بفرمایید ادامه پارت 54 تقدیم نگاهتون امیدوارم لذت ببرید
پارت 54
ادرین عصبی سرجاش ایستاد و با داد گفت
بی غیرت وجود نحس خودته! با اون ریشتون ریشه ی مردم رو خوشکوندین. من عشقم می کشه
همین جوری بشینم، می خوام ببینم کی می تونه جلوم رو بگیره؟ آره من تربیت نشدم، می خوام
ببینم فضولم کیه؟
وقتی پسر غریبه جلوتر اومد تا با ادرین در گیر بشه از استرس به صورت کامل خوابم پرید و چشم
های نگرانم رو بهشون دوختم. خدایا لطفت رو شکر این سفر چی بود آخه تو دامن ما انداختی؟ آخه
اردوی جهادیم شد جا که ما پاشیدیم هلک و تلک اومدیم؟
ادرین و پسر یقه های همدیگه رو چسبیده بودن که روحانیی به کمک دستگیره پله های اتوبوس
رو بالا اومد و با صدای آرومی گفت:
-خجالت بکش مومن، یقش رو ول کن!
پسر- ولی آخه حاجی نمی دونی داشتن چیکار می...
حاجی-هیس، قضاوت نکن. ما خودمون در جریان مسئله ی این دوتا جوون هستیم!
ادرین سینش از عصبانیت بالا و پایین می شد و به حرف های عجیب و غریب روحانی گوش می
داد. کی این حاجی درجریان مسئله ی ما قرار گرفته بود، الله و اعلم.
همه توی شوک بودن که حاجی سر به زیر و ذکر گویان خودش رو به ته اتوبوس رسوند و گفت:
-پسرم! با همراهت افتخار بدید و بیایید جلوی اتوبوس صندلی کناری ما بشینید ؛ انشالله که
همسفر های خوبی برای همدیگه خواهیم بود.
و بعد در حالی که با دست دو سه بار پشت پسر پرویی که موجب دعوا شده بود می زد، گفت:
-با خشم تربیت ممکن نیست پسرم امام علی (ع)
ادرین که انگار آب روی آتیش وجودش پاشیده بودن، به سمت صندلیمون برگشت و درحالی که
ساک خوراکی هامون رو بر می داشت، گفت:
-بیا بریم جلو بشینیم که شانسمون زده
و بعد با خنده اشاره ای به قیافم کرد و ادامه داد:
-قیافش رو نگا! لااقل روسریت رو سفت کردی، چشم هاتم درویش کن اونجوری ازش آتیش نباره.
زیر لب پرویی گفتم و دنبالش راه افتادم. به صندلی پسر معرکه گیر که رسیدم با صدای بلند گفتم:
-می گن شاه می بخشه، شاه قلی راضی نمی شه همینه ها!
پسر سر به زیر انداخت و "لا اله الا الله" گفت.
بهم رو می دادن براش زبون درازی هم می کردم، اما ادب سرشارم اجازه نداد. بله من دختر کاملا
متشخص و خانواده داری هستم، مدیونید اگه فکر کنید که توی دلم اجدادش رو آباد کردم.
کنار حاجی و مرد کت و شلوار پوش که بهش سید می گفتن، درست صندلی پشت راننده نشستیم.
از منش و رفتار حاجی حسابی کیف کرده بودم، خم شدم تا راحت تر ببینمش و وقتی نگاهم رو
شکار کرد، سر به زیر گفتم:
-سلام خواستم بگم مرینت هستم!
حاجی- بله دخترم در جریان هستم که شما کی هستی.
برای اولین بار حرفی برای زدن نداشتم، خودم رو عقب کشیدم و سر جام نشستم. از پنجره بیرون
رو نگاه می کردم و همچنان درحال شنیدن صدای ذکر های زیر لبی حاجی بودم که از خدا طلب
بخشش می کرد، یه مرد چقدر می تونست حامل آرامش و نورانی باشه؟
بلخره برسی های سید تموم شد، سرجاش نشست و با نفس عمیقی گفت:
-آقا جواد با امید خدا راه بیوفت که از اتوبوس های دیگه عقب نیوفتیم.
ادرین با ته مایه های خنده صلوات فرستاد و به خودش فوت کرد که باعث خنده ی آقا جواد، سید
و حاجی شد و درجواب سید که پرسید:
-چرا انقدر مضطرب؟
گفت:
-راهیان نوریم، در اثر خواب آلودگی راننده راهیه گور نشیم صلوات بلند و قراع ختم کن.
حاجی بلند و توام با خنده صلوات فرستاد و به شوخی گفت:
-باید آیت الکرسی بخونی، صلوات کفاف چشم های خواب آلود آق جواد رو نمیده.
آقا جواد که حسابی سرحال اومده بود گلایه کرد:
-حاجی شماهم آره؟
ادرین از اینکه جای بیشتری برای لنگ های درازش گیرآورده بود حسابی راضی بود و کبکش خروس
می خوند. نیم ساعتی اتوبوس توی سکوت فرو رفت و من از شرایط به وجود اومده نهایت استفاده
رو کردم و یه چرت بیغوله زدم.
وقتی چشم هام رو باز کردم که ادرین نیم بیشتری از خوراکی های توی کیفم رو خوده بود و با
خنده ی شیطنت آمیزی به حاجی اسرار می کرد که براش استخاره بگیره ببینه که زنده بر می گردیم
یا نه؟
عصبی آشغال چیپسی که روی پاهام انداخته بود رو برداشتم و با همون به سرش زدم و گفتم:
-همشون رو خوردی؟ بیشعور پس سهم من چی؟! نگفتی من صبحونه نخوردم الان از خواب بیدار
شم گشنم مي شه؟
حاجی بلافاصله دست توی جیب برد و گفت:
-دعوا نکنید بابا جان ؛ بیا من یکم نخود و کشمش عیال برام گذاشته که توی راه بخوریم، تا اولین
استراحت گاه ته دلت رو می گیره.
ادرین دست برد تا کیسه ی پر از نخود و کشمش حاجی رو بگیره که زودتر از اون خم شدم، کیسه
رو از دستش کش رفتم و در حالی که یه مشت از محتویات داخلش رو توی دهنم می ریختم گفتم:
-حاجی دست عیالتون درد نکنه، معلومه که خانوم خیلی زحمت کشیه.
سید به تعریف از عیال حاجی دهن باز کرد و گفت:
-مرینت جان یه دست پخت محشری دارن ایشون که من متعجم چرا این حاجی ما وزن اضافه
نمیاره؟!
انقدر خوش صحبت و مهربون با من و ادرین رفتار می کردن که انگار کوچک ترین تفاوتی با بقیه
ی دانشجو ها نداریم، حسابی تحویلمون می گرفتن و سعی می کردن کاری کنن که بهمون خوش بگذره
پایان پارت 54