سناریو عاشقانه پارت 8

Delaram Delaram Delaram · 1400/12/10 18:40 · خواندن 6 دقیقه

سلام بچه ها بفرمایید ادامه امیدوارم که خوشتون بیاد و لذت ببرید

پارت 8

از زبان ادرین~~

به راحتی تونسته بودم اطلاعات زیادی ازش بدست بیارم و تمام شب مشغول خوندن این اطلاعات بودم حتی بار ها و بارها این اطلاعات رو مرور کرده بودم

مرینت دوپنچنگ 21 سال از پاریس...

 از چشمام خستگی می بارید و حسابی قرمز شده بود !
بازیگر مشهوری بود دخترک شیطونم و علاقه زیادی به طراحی لباس داشت

 
از طرفی استیون پروژه ای منحصر به فرد تو دست داشت .
یک سناریو عاشقانه!


و قرار بود ارتیست این سناریو عاشقانه مرینت کوچولو من باشه 
این برای من یک پوئن مثبت میتونست باشه !تا وقت بیشتری رو کنارش باشم! 
خودمم نمی دونستم دقیقا چیکار میخوام بکنم !؟ ولی هر چی که بود اینو خوب میدونستم !
دختر رویایی من باید برای من می شد نه تنها جسمش من روح و ذهن و قلبشو هم زمان باهم میخواستم دختر سرکش و گستاخی بود که باید رام می شد !
اول باید ترس هایی که داشت رو تبدیل به نقطه ضعفش می کردم باید کاری می کردم وابسته من بشه و ذهنش جا بیفته که ترس هاش تا وقتی من باشم نقطه قوتشاو اگر نباشم کابوس زندگیش...
پیش قدم شدم و رل مقابل مرینت رو قبول کردم استیون متعجب شد که برای یک سناریو عاشقانه پیش قدم شدم و جویای دلیلش!

استیون پسر باهوشی بود و برای من قطعا کمک بزرگی بود پس جریان رو براش بازگو کردم به محض شنیدن اتفاقاتی که تو این چند ماه افتاده بود باور نکرد واین چیز عجیبی نبود 
***
در حال که قهوش رو مزه مزه می کرد با تمسخر گفت :
انتظار ندارید که این خزعبلات رو باور
 کنم؟هوم؟
پوزخند معروفم رو زدم و خودمو رو پشتی کاناپه رها کردم انگشت شستم رو لبم کشیدم و نوچی کشدار گفتم
فیلیکس پا رو به پا انداختو کمی از قهوش رو خورد و با جدیتی که کم ازش دیده می شد گفت 
+نه استیون خزعبلات نیست تنها چیزی که میشه اسمش رو گذاشت حقیقته حقیقتی که بیشتر شبیه یک سناریو عاشقانه شده بهتره باور کنی چون تنها چیزی که از زبون ما دونفر شنیدی حقیقت محض بوده
با دیدن جدیت ما جدی شد و اخماش رو کشید تو هم 
استیون:با اینکه باورش سخته ولی باشه حرفاتون رو قبول دارم و هر کاری بگید می کنم 
لبخند محوی زدم و گفتم: اکتور سناریوت میخوام من باشم 
متفکر دستی تو موهای قهوه ایش کشیدو گفت مشکلی که با فیلمنامه نداری ؟

مشکل؟
 من خیلی وقت بود که وارد این سناریو عاشقانه شده بودم و ودر حال بازی کردن. تو این سناریو بودم مگر میتونستم مشکلی هم داشته باشم؟ 
اصلا اجازه مخالفت داشتم؟
من خیلی وقت بود که داخل این بازی بودم و قطعا حق مخالفت نداشتم

حتی اراده مخالفتم نداشتم !
اره ! اراده جنگیدن با قلبمم رو نداشتم زورقلبم خیلی زیادتر از اراده من بود 
سری به نشانه منفی تکون دادم 
 
استیون : خیلی هم عالی! با کمال میل خوشحال میشم بازیگر ماهری مثل تو در سریالم باشه 
با مکثی کوتاهی گفت فردا شب به بار میاد 
جا رزرف کرده و البته تنها میاد و بهترین فرصته 
میخوام اونجا ملاقاتش کنم و پیشنهاد کار بهش بدم با من میای ادرین ؟

با اینکه دیدار کوتاهی داشتم باهاش و فقط  چند روز بیشتر از این ملاقات کوتاه زیاد نمی گذشت ولی خیلی. زود دلم برای شیطنت تو صداو لحنش تنگ شده بود !
چشمام برقی زدو با کمال میل گفتم باشه میام 
تک خنده ای کردو گفت پس فردا شب برات ادرس رو sms می کنم
سری تکون دادم و گفتم باشه ممنون
در جواب تشکرم به لبخندی اکتفا کردو از اتاق زد بیرون

نفسم رو کلافه دادم بیرون 
اخر این ماجرا چی می شد؟ هیچکس نمی دونست !
....
تو بار دیدمش و از دیر کرد استیون سوء استفاده کردم .و بهش پیشنهاد رقص دادم 
به جرئت میتونم بگم بهترین لحظه های زندگیم بود همون چند لحظه کوتاه و حاضر بود هرچی که داشتم رو بدم تا دوباره اون لحظات تکرار بشه 
قلبم به شدت می کوبید و قصد داشت تبل رسواییم رو بزنه 
همه چیز دختر ساده بود 
خودش بود نه کس دیگه 
همینش برام جذاب بود ساده و پاک شیطون و بامزه 
شجاع و سرکش 

من دختری که ناخواسته و ندونسته وارد این بازی شده بود رو با تمام وجودم می پرستیدم  
مست بود و من رو نشناخت. خیلی اعصبانی بودم خبر داشتم که اهل این چیزا نیست و فقط برای تفریح نوشیده نگاهش به من غریبه بود
شک داشتم که اگر مست هم نبود من رو می شناخت حرصم گرفت از دخترک رو به روم که شده بود تمام دنیام. و زندگیم رو از هم پاشونده بود

 ولی حتی من رو نمیشناخت!
اون شب با تمام تنش هاش گذشت  استیون اون شب  از شایئاتی که خودش پراکنده بود  با نامردی استفاده کرد و دخترکم رو تو تله انداخت .  درست چیزی که اون میخواست  شد 
 وقتی مرینت با اون حال خرابش رفت با ماشینم دنبالش رفتم.تا مبادا با اون وضع روحی خرابش تصادف کنه. 
حال خودم از مرینت بهتر نبود !
شنیدید وقتی کسی عاشقه و معشوقش غمگینه میمیره و زنده میشه؟
دقیقا اون حال رو داشتم
یه روزی عشق و عاشقی رو هوس میدونستم

و مورد تمسخر قرار میدادم هر کس که از عشق می گفت رو ولی حالا ..
لعنتی!

این دختر حتی عقایدمم عوض کرده بود !!
اون شب دعوایی بین من و استیون شکل گرفت که تا به حال مثلش رو هیچکس که مارو می شناخت ندیده بود . اون شب حتی با استیون  گلاویز هم شدم که چرا همچین چیز هایی گفت و همچین شایئاتی در مورد اون کوچولو بی گناه پخش کرده و اون ادعا کرد که به خاطر من بوده.

تا حد مرگ زدمش و تا خالی نشدم این دعوا ادامه داشت و اون سکوت کرد تا بیشتر از این عصبیم نکنه...

حالا من نباید به خاطر استیون هم شده  وا می دادم 
 باید می ذاشتم عاشقم بشه و به جنون کشیده بشه تا بهم اعتراف کنه در این صورته که هر دو پیروز این بازی خواهیم شد

 
اطلاعاتی که داشتم کمک زیادی بهم کرد و باعث همخونه شدن من وخانوم کوچولوم شد
 روز بعد شب شرطبندی  خانوم کوچولو به دلیل فوبیاش از تنهایی دنبال همخونه بود تا باهم خونه رو خریداری کنن 
پیش قدم شدم و سه دنگ خونه رو خریدم 
هیچ وقت قیافه بامزش که وقتی من رو داخل خونه دید به تته پته افتاده بود و  انگشت اتهامشو سمتم گرفت و با اون قیافه سرخ شده از حرصش گفت بازم توع 
نصف خونه رو خریده بودم  و هیچکاری از دستش بر نمیومد و این بیشتر حرصش می داد !

و خنده های از سر لذت من به جنون می کشیدش
....
زمان حال
انقدر فکر و خیال کرده بودم که الان نصف شب بود و عقربه های ساعت بهم دهن کجی می کردن و
 ساعت 3 نصف شب رو نشون می داد 
از اتاقم بیرون امدم و دنبال مرینت گشتم ولی نبود 
هر جای خونه رو که می گشتم و نبود بیشتر دلم خالی می شد تلفنش رو گرفتم 

صدای زنی که الان مثل ناقوص مرگم تو گوشم بود اعلام کرد که در دسترس نیست ...
دخترک من از تاریکی و تنهایی هراس داشت و کسی رو تو نیویورک نداشت و الان این ساعت ازشب اون بیرون بود...

از زبان مرینت

4صبح 

خیابان های نیویورک

..

پایان پارت 8