مای نیم ایز وروجک پارت 50
پارت 50.رو اوردم بفرمایید تقدیم نگاه قشنگتون💌✨
پارت 50
کارد می زدی خونم در نمی اومد بس که عصبی و کلافه بودم.. این خونه ی ما چیکار می کرد؟
زندگیمون دست کمی از سریال های هندی نداشت! انگار جنگ که هرجا میرم باید وجود نحصش
رو تحمل کنم.
از بالای راه پله ها دیدم که سنگین و رنگین اومد، باسن مبارکش رو درست جای من گذاشت،
نشست و بشقابم رو به دست گرفت. از تعارف های کیارش لپ هاش گل انداخته بود که نتونستم
طاقت بیارم و از همون بالا داد زدم:
-مامان! این چلغوز این جا چی کار می کنه؟
دقیقا مامان رو دیدم که با دست به صورتش زد و به گفتن من الان بر می گردم، پله ها رو به
سمت بالا دوید. می دونستم عاقبت کارم چیز دردناکی خواهد بود؛ برای همین وارد اتاقم شدم و
درش رو محکم بستم. دو سه بار پشت در هم به در زد و از لای دندون هاش غرید:
-خدا گل تو رو از کجا برداشته که انقدر بیشعور شدی؟ باز کن در رو ببینم! گفتم باز کن! مری باز
نکنی میرم کلید میارما.
تهدید بدی بود، در رو به آرومی باز کردم و همین که مامان پشت در نمایان شد، پردیم محکم
بغلش کردم که نتونه نیشگونم بگیره. بعد از یه مشاجره ی یه ربعه مامان به من فهموند که از
همون روز تولد البرز ادرین گفته بوده که قرار خانوادش برای سال تحویل برن کانادا و خونه
تنهاست؛ مامان هم که پسر دوست، دلش براش می سوزه و دعوتش می کنه که سال رو پیش ما
تحویل کنه.
آره خدارو شکر از زیر بوته عمل اومده بود و یه عمه ای _ خاله ای چیزی نداشت که پیش اون ها
بره ؛ واسه همین باید می اومد و به دقایق ابتدایی سال جدید ما گند می زد.
کلافه توی اتاق راه رفتم و گوشی رو بیشتر به گوشم فشار دادم:
-مشترک مورد نظر اشغال می باشد!
گوشی رو به سمت متکای روی زمین پرت کردم و گفتم
فلسطین انقدر اشغال نیست که تو اشغالی لعنتی! بالای ده بار به الیا زنگ زده بودم و هر ده بار
هم یا در دسترس نبود و یا اشغالی تشریف داشت . حتما برای عید خونه ی مادر بزرگش رفته بودن ؛ مثل
همیشه!
لاجرم یه دست لباس آدمی زادی پوشیدم و از پله ها پایین رفتم، صداشون رو می شنیدم که می
گفتن:
کیارش- پس ما موقع سال تحویل منتظرت بودیم، چرا دیر اومدی؟
ادرین- واقعیت توی ماشین نشستم تا سال تحویل بشه بعد زنگتون رو بزنم!
اینبار کیمیا بود که با افسوس پرسید:
-چرا؟
دیگه کاملا ادرین رو می دیدم که گفت:
-راستش گفتم شاید با وجود من معذب بشید!
چشمم به بشقابم توی دست ادرین افتاد که تقریبا می شد گفت فقط لیسش نزده! اون همه
زحمت کشیده بودم تا همشون رو باهم بخورم و حالا ادرین حاضر خور دخلشون رو آورده بود. با
حضور من توی سالن کیارش و کیمیا به سمت آشپزخونه رفتن تا مامان رو برای فراهم کردن شام و
وسایل پذیرایی کمک کنن.
-کوفت بخوری، همش رو خوردی؟
ادرین نقاب با ادب و شخصیت بودن رو از صورتش کند، گفت:
-تا چشت دراد!
-چش خودت دراد چشم سفید! واس چی خونه ی ما اومدی؟
نگاهی به آشپزخونه انداخت و وقتی دید از کسی خبری نیست، گفت:
-دوست داشتم! به توچه؟
-پاشو یه بهونه ای جور کن و غزل خداحافظی رو بلند و کشیده بخون!
انگشتش رو به نمک باقی مونده توی بشقاب کشید و توی دهن گذاشت، گفت:
-تازه داره خوش می گذره.. ناراحتی تو برو!
مشتم رو روی دسته ی مبل کوبیدم و با حرص نگاهش کردم، به محض اینکه مامان با یه سینی
چای از آشپزخونه بیرون اومد ادرین پاشد و الکی کتش رو پوشید و گفت:
-خب من دیگه رفع زحمت می کنم!
مامانم به سرعت جلوش رو گرفت و گفت:
-کجا؟
ادرین- مثل اینکه مرینت خانوم از حضور من ناراحته ؛ میرم که راحت باشید.
مامان با اخم نگاهم کرد و گفت:
-مرینت ناراحته می تونه خودش هرجا دلش خواست بره! ما عادت نداریم بذاریم مهمون غذا نخورده
از خونمون بره.
با پرویی تمام روی مبل نشسته و از صحنه ی رو به روم حرص خوردم ؛ بیشعور خود شیرینی بود
که حد نداشت! مامان بار دیگه با اخطار نگاهم کرد که سرم رو پایین انداختم و کابل رو گرفتم، بعد
از گذاشتن چایی ها روی میز و گفتن اینکه با هم دیگه دوست باشید دوباره به سمت آشپزخونه
رفت، درگیر ماهی های شب عید بودن که کیارش هر سال کبابشون می کرد.
وقتی مامان کاملا از دیدم خارج شد، گفتم:
-خیلی خری!
ادرین نگاه مرموزی بهم کرد و گفت:
-زدی، خوردی!
توی سکوت به چشم های چموشش نگاه کردم و یه آن یاد اردو افتادم.. ادرین بهترین و راحت
ترین راه حل بود که من بتونم رضایت مامان رو جلب کنم. کش دار و با منظور اسمش رو صدا
زدم:
ادرین!
قندی که به تازگی توی دهنش گذاشته، توی لپش برد و صدایی مثل هوم از گلوش در آورد.
-این اردو هست..
-خب؟
-انقدر دلم می خواد منم برم!
موهاش رو از توی صورتش کنار زد و بی تفاوت گفت:
-خب برو!
-خب اگه مامانم می ذاشت که می اومدم!
با چشم های ریز نگاهم کرد، کاملا منظورم رو فهمیده بود. لیوان چاییش رو جلوی لبش برد و
گفت:
-خرج داره ها!
-من برای شام خونه نمی مونم تو فقط این اردو رو برای من ردیف کن.. به این می گن معامله ی دو
سر برد!
صبر نکردم تا حرفش رو بزنه، به سمت اتاقم رفتم؛ لباس هام رو با یه دست لباس سر تا پا مشکی
عوض کرد و دوباره به پذیرایی برگشتم ؛ بی توجه به چشم های متعجب ادرین رو به مامان که
همچنان توی آشپزخونه بود گفتم:
-مامان! من شب دارم میرم خونه ی الیا.
کیارش و کیمیا شوکه از آشپزخونه بیرون اومدن که جلوم رو بگیرن ؛ اما هرچی گفتن من جوابشون
رو دادم و با گفتن اینکه حال مادربزرگش بد شده و همه رفتن بیمارستان، الیا خونه تنها مونده
دست به سرشون کردم. جلوی در ورودی وایستاده بودم، به سختی کفش های تنگ بند خورم رو
می پوشیدم که با شنیدن صدای ادرین از پشت سرم هول کردم و سکندری خوردم.
-خاله نگران نباش من هم باهاش میرم، الیا رو هم بر می داریم و با هم بر می گردیم اینجا ؛ تا اون
موقع هم وقت شام دیگه!
در حالی که انگشت اشارم توی ساق کفشم گیر کرده بود و یه لنگه پا جلو می رفتم تا هم تعادلم رو
حفظ کنم و هم به صورت کامل کفشم رو بپوشم، سرم رو برگردوندم و گفتم:
-لازم نکرده تو بیای!
اصلا الیا خونه نبود که ما بخواییم بریم و بیاریمش، وقتی دیدم دروغم داره رو می شه شرایطم یادم
رفت؛ یه لنگه پا جلو می رفتم که پام به لبه ی پله رسید و ازهمون بالا سه تا پله ی جلوی در ورودی
رو پرواز کردم و با سر روی موزائیک های حیاط افتادم.
از شدت ضربه پخش زمین مونده بودم و همه چیز رو تک رنگ می دیدم. انگار تصاویر با تاخیر به
چشم هام می رسیدن و همه چیز روی دور کند بود. صدای جیغ کیمیا رو هم زمان با یا خدای
ادرین شنیدم که گفت:
-مامان بیا دوباره سر مرینت شکست!
نمی دونستم از درد به خودم بپیچم، یا به حرف کیمیا که کاملا با ترس بیانش کرده بود بخندم.
احساس مایع غلیظ و داغ روی پیشونیم مهر تایید به حرف کیمیا زد. سرم نبض می زد و حاله ای تار
و محو از ادرین می دیدم که با استرس پله ها رو دو تا یکی طی کرد و همزمان با کیارش خودش رو
به من رسوند. طولی نکشید که سر سرم باز شد و درد، وحشتناک تر از قبل توش پیچید. کیارش با
زور از روی زمین بلندم کرد که حیاط به دور سرم چرخید. حالت تحوع طاقت فرسایی داشتم و
ضربه ی وارد شده به سرم نه تنها بینایی بلکه قدرت شنواییم رو هم مختل کرده بود ؛ اصوات به
شکل هم همه ای بی مفهوم به گوشم می رسیدن، چیزی نکشید که گیر دست و پاهام به صورت
کامل کشیده شد و روی دست های کیارش که سعی داشت به زور چیزی به خوردم بده از حال
رفتم..
**
صدای دکتر رو بالای سرم می شنیدم که با خنده رو به مامانم می گفت:
-تعجب کرده بودم که داره یه سال می شه و مرینت هنوز سرش نشکسته که دوباره بیاریدش اینجا.
پایان پارت 50
خوشحال میشم نظرتونو درباره پارت 50 تو کامنتا بگید و اگر خوشتون امده لایک کنید مرسی✨💕