مای نیم ایز وروجک پارت 49

Delaram Delaram Delaram · 1400/12/07 07:59 · خواندن 5 دقیقه

سلام بفرمایید پارت 49 تقدیم نگاهتون مرسی که حمایت می کنید برید ادامه

پارت 49

این اردو هست..
-خب؟
-انقدر دلم می خواد منم برم!
سشوار رو از دستم گرفت، خاموشش کرد و روی میز کوبید. چشم هاش رو ریز کرد و گفت:
-بی خود دلت می خواد، این جور اردوها اصلا هم خوب نیستن، هیچ هم خوش نمی گذره!.
-تو نظر مثبت مامان رو جلب کن تا اجازه بده. من قول می دم بهم خوش بگذره ؛ اون جوری نگاه
نکن، حق توام محفوظه.
به زور از اتاقش بیرونم کرد و حتی راضی نشد بیشتر از اون به حرف هام گوش بده. حالا چی کار
باید می کردم؟ با حرص از پله ها پایین رفتم و صدا زدن های مکرر کیمیا رو نا دیده گرفتم که ازم
درخواست کمک می کرد. جلوی سفره ی هفت سین نشستم و زانو هام رو بغل گرفتم.
اگه من مری بودم به این اردو می رفتم، بلند تر از حد معمول گفتم:
-حالا ببینید!
دست بردم و به خوراکی های داخل سفره هفت سین دسبرد زدم که صدای جیغ مامان بلند شد:
-مری دوباره ناخونک زدی؟ ای ناخونات بشکنه به حق علی.
مشت حاویه نخود کشمشم رو توی دهنم خالی کردم و با دهن پر گفتم:
- تو نفرین کنی برعکس عمل می کنه، بدتر ناخون هام قوت می گیرن!
ساعت توی سفره می گفت که دیگه چیزی تا تحویل سال نمونده و طبق عادت همیشه چشم هام
رو بستم، زمزمه وار آرزو هام رو گفتم:
-خدایا هیچ خونه ای رو بدون بزرگ تر نذار، خدایا توی سال جدید به این کیارش عقل بده یه زن
بگیره که از من خوشگل تر نباشه، اونجوری فکر کنم دیگه حسودیم نشه! خدایا کیانمون رو هرجا که
هست دلش رو خوش جیبش رو پر پول کن. خدایا این کیمیا رو هم بختش رو باز کن، این بچه
درس بخون نیست!
احساس کردم دو نفر با عجله اومدن و کنارم نشستن و صدای تلوزیون توی فضای ساکت خونه
پیچید ؛ معلوم بود ثانیه های آخره، نوبت دعای طلایی برای خودم بود. چشم هام رو بیشتر روی
هم فشار دادم و گفتم:
-خدایا ایشالله سال دیگه خونه ی شوهر، بچه بغل...(اصلا نگران نباش این ارزون نرسیده به سال بعد براورده میشه)
نشد مشخصات دقیق تری از زندگی توی سال جدیم رو بگم، درست وسط آرزوم توپ سال جدید رو
در کردن و من رو توی خماری گذاشتن. آقا من اعتراض دارم! باید وقت اضافه می دادن.. وقتی از
دادن وقت اضافه نا امید شدم، همون طور چشم بسته دست بردم تا مشتی دیگه آجیل بردارم که
مامان دستم رو شکار کرد. هنوز چشم هام رو باز نکرده بودم که کیارش به سمتم اومد و دوتا ماچ
آبدار روی گونم کاشت که حالم رو منقلب کرد. از جا پاشدم و روی مامان رو بوسیدم، عید رو بهش
تبریک گفتم و پشت سرش کیمیا رو مفتخر کردم.
کیارش به عادت همیشه به جای بابا از لای قرآن پول برداشت؛ به هر کدوممون یه چک پول
پنجاهی به عنوان عیدی داد و از نو پیشونی هامون رو بوسید. زودتر موعد مقرر پدر دوتا دختر
لجباز و عصاب خورد کن شده بود و همین دلم رو کباب می کرد ؛ چقدر مرد شده بود! چقدر
محکم، چقدر پشت محکمی شده بود برای ماها.
هم حس خوبی داشتم و هم از هرچی حس های بد بود، پر بودم. دلم می خواست تمام روز رو
جلوی تلوزیون بخوابم و با یه کاسه پر از آجیل و شیرینی از خودم پذیرایی کنم. خدا رو شکر می
کردم که رفت و آمد فامیلی نداشتیم. نه قرار بود کسی بیاد و نه جایی بریم؛ حداقل تا پنج روز اول
رو مطمئن بودم که به همین منوال خواهد گذشت.
پیش دستیم رو از انواع شکلات، شیرینی، میوه و آجیل پر کردم و قبل از اینکه دمپایی مامان بهم
برسه رفتم و پشت مبل مشرف به تلوزیون پناه گرفتم.
مامان- ای کوفت نخوری هی. بچه های مردم رژیم می گیرن خوش هیکل بشن، دو نفر بپسندنشون
برن خونه بخت، اون وقت بچه ی ما از خوردن زیاد داره می ترکه.
پوست خیاری رو که با چاقو کنده بودم، توی دهنم گذاشتم و قلدر گفتم:
-خیلی هم خوش هیکل و باربیم!
با لذت تمام تموم میوه هام رو پوست کندم و خورد کردم، درحالی که با ذوق و شوق فیلم بازیگر
مورد علاقم رو می دیدم، پوست شکلات هام رو هم باز کردم و مغزش رو کنار بشقاب گذاشتم تا
همشون رو با هم بخورم. انقدر داشت بهم خوش می گذشت که مطمئن بودم تانک هم من رو نمی
تونه از جام بلند کنه. (تانک که نه من یکی بالاتر از تانک برات سراغ دارم فرزندم)
دینگ دینگ، دینگ دینگ.
صدای نا به هنگامی بود که به گوشم رسید و باعث شد که از جام تا سقف بپرم. دوباره به حالت
عادی برگشتم، در حالی که تیکه ای از پرتقالم رو توی دهن گذاشتم به همه اعلام کردم که اوضاع
مثل همیشه نیست و من عمرا در رو باز نخواهم کرد:
-من باز نمی کنما!
کیمیا برای اولین بار با ذوق به سمت آیفون رفت و خودش در رو باز کرد، مطمئنن کارگر های
شهرداری بودن که عیدی می خواستن؛ چون عمو اینا تا ما خونشون نمی رفتیم، خونمون نمی
اومدن.
-سلام کیمیا جان. تو حیاط نیا، سرده سرما می خوری!
مامان- سلام پسرم عیدت مبارک، خوش اومدی.
صداهایی که از جلوی در ورودی می اومد، خبر های خوبی رو به همراه نداشت. نه! من مطمئن
بودم اون صدای ادرین نبود که به گرمی با مامانم احوال پرسی می کرد ؛ مرینت دوباره توهم زدی؟
پاچه های شلوار گشاد مامان دوزم که تهش کش می خورد رو بالا تر دادم و با دهن پر برگشتم،
پشت سرم رو نگاه کردم. ادرین با راهنمایی مامان و کیمیا داشت از در ورودی وارد می شد. 
موهاش رو یه طرفه روی صورتش ریخته بود، ته ریشش رو از ته زده و از روی پیرهن و شلوار
مشکی یه کت تک به رنگ ثرمه ای پوشیده بود.
یه بار دیگه با تعجب به لباس های خودم نگاه کردم، یه بولیز طوسی یقه بلند که سرشونه هاش به
صورت دایره ای بریده و پارچه نداشت، سر استین هاش هم طرح سرشونش بود و با بند به هم گره
می خوردن. شلوار گل گلیه مشکی طوسیم رو هم یه نگاه گذرا کردم و ثانیه های آخر به سمت
طبقه ی بالا دویدم.

پایان پارت 49