مای نیم ایز وروجک پارت 48
پارت 48 تقدیم نگاهتون
پارت 48
خیلی عکس خوشگلی بود، ادعای مالکیتم می کرد.. مطمئن بودم از در لج و لجبازی
به نتیجه نمی رسم. پس موضعم رو عوض کرده و سعی کردم از در دوستی وارد بشم:
-ببین ادرین هرکی این عکس من رو به تو داده خریت خودش رو ثابت کرده ؛ این عکسم رو بهم بر
گردون هرچندتا عکس جدید که خواستی بهت میدم!
دستم رو دوباره پس زد و کاملا جدی گفت:
ادرین _واسه من عکسم، عکسم نکنا! این عکس توی کیف من بود، پس ماله منه! این سعید هم اونجوری
نگاش نکن رفیق خودمه... داشتم می گفتم: این سعید هم شاهده این عکس مال منه به جیبم
دست بزنی یا به هر ترتیبی بخوای بپیچونیش، داد و هوار می کنم هرچی پلیسه تو بازار بریزه تو
سرت!
موثر بهش نزدیک تر شدم و گفتم:
-آخه الاغ اون عکس یه دختره، مقنعه سرشه! اگه عکس توعه مقنعه تو سرت چیکار می کنه؟
اخم هاش رو توی هم کشید و جدی تر از قبل گفت:
-ها چیه؟ تغییر جنسیت دادم مشکلی داری؟
واینستاد به حرف های صد مَن یه غاز من گوش کنه، به سمت مغازه ای که توش بودیم حرکت
کرد، پول لباس رو حساب و در حالی که با دست کیمیا رو به بیرون مغازه هدایت می کرد از اونجا
خارج شدن.
از شدت عصبانیت و حرارت بدنم داخل اولین سوپر مارکت رفتم و یه بطری بزرگ آب معدنی خریدم
؛ از انرژی افتاده بودم و دیگه اشتیاقی برای خرید نداشتم. یاد عکسم می افتادم که خودش به
تنهایی جزء گنجینه ی ملی بود، دلم می خواست حال ادرین رو بگیرم. همچنان بطری به دست با
ادرین و کیمیا راه می رفتم و به دختر بازی های ادرین کوچک ترین توجهی نمی کردم. دختر
مغازه داری نمونمده بود که ادرین مستفیضش نکرده باشه.. با همشون یه دور تا اول کوچه ی
دوستی می رفت، تخفیف نجومی رو که می گرفت پشیمون می شد و شماره نداده از مغازه
خارجمون می کرد.
(ادرین جان طفلی هارا چرا ناکام ول می کنی/ادرین: این هایی که می بینن با دوتا خانوم بیرون اومدم و بازم ولکن نیستن، بجای
نخ سیم بکسل میدن؛ دارن التماس می کنن که همین بلا رو سرشون بیارم!/ با این عقاید شخمیت
رسما داری نرخ تورم رو یه تنه جا به جا میکنی فرزندم.😐)
تقریبا خرید های کیمیا داشت به آخر می رسید و من هنوز یه لباس رو هم پسند نکرده بودم، چه
برسه به اینکه بخوام پرو کنم! وارد یه مغازه ی فوق بزرگ و شیک شدیم که ادرین من رو به زور
توی اتاق پرو انداخت و از پشت در رو نگهداشت تا نتونم بازش کنم.
دوسه بار در رو هول دادم و گفت:
-باز کن، گفتم باز کن ادرین برای امروز چوب خطت پر شده دیگه بیشتر از این سگم نکن ؛ ادریننن!
ادریننن!
ادرین- اونقدری پول همرام نیست که بخوام خسارت در اتاق پرو رو هم نقدی حساب کنما! بشکنه
تا خود عید باید اینجا فروشندگی کنیم تا پولش دراد.
زیاد بی راه هم نمی گفت! تسلیم شدم ؛ چمباتمه روی زمین اتاق پرو نشستم و منتظر موندم تا
ببینم می خواد چیکار کنه. چند دقیقه به همون شکل گذشت که در اتاق زده شد، به محض اینکه
در رو باز کردم کوهی از انواع و اقسام مانتو ها بود که ادرین روی سرم ریخت و با گفتن:دونه _
دونه بپوش بیا بیرون ببینیم چجوری می شی. دوباره در رو محکم بست.
پلاکارد تمام مانتو ها قیمتی بالای سیصد تومن رو نشون می دادن، از بین اون ها ارزون ترینش رو
انتخاب کردم و تن زدم. انگار سنسور تن من دست ادرین بود که بلافاصله در زد و گفت:
-بیا بیرون ببینمت!
با حرص در رو باز کردم و به دیوار کوبیدم. انگار رنگ سبز مانتویی که پوشیده بودم توی ذوق کیمیا
و ادرین زد که هردو با هم صورتشون رو جمع کردن و با دست اشاره زدن که برو بعدی رو بپوش.
-گرونن!
به ادرین رو می دادن با پشت دست توی دهنم می زد، اخم هاش رو توی کشید و گفت:
-خساست هم حدی داره، تو توی این مقام داری به درجه های بالایی از عرفان می رسی ؛ برو
عوضش کن داره عصر می شه ما هنوز نهار هم نخوردیم. تازه! ساعت هشت کلویی قراره بیاد دنبالم
با اون هم برم خرید..
چشم ها رو ریز کردم و گفتم:
-برو به خریدت با کلویی برس، سر من منت نذار ها! من برات دعوت نامه نفرستادم که بیای با من
خرید کنی؛ حالا انگار تحفه ای چیزیه همه با خودشون می برنش خرید.
دماغ استخونی و خوش فورمش رو بالا کشید و گفت:
تو دعوت نامه نفرستادی، اگرست مجبورم کرد که بیام عیدی و عجرت کارت رو بهت بدم! حالا
که فهمیدی پولدار شدی انقدر با من چونه نزن برو یه خوبش رو بپوش بیا بیرون. بعدشم تحفه
نیستم، همه دوست دارن از سلیقم بهره ببرن.
با تمسخر سرم رو براش تکون دادم و وارد اتاق پرو شدم. به لطف ادرین و اصرار های کیمیا یه
مانتو کوتاه عروسکی گلبهی با کیف و کفش اسپرت ست مشکی و یه جین ذغالی خریدم. ادرین
خودش رو کشت که یه شال حریر مشکی هم بردارم که بودجه ی تموم شدم رو بهونه کردم و وارد
اولین فست فودی اون دور و اطراف شدم ؛ روی صندلی نشستم و از خستگی کفش هام رو در
اوردم.
ادرین و دم جدیدش کیمیا به اتفاق هم رفتن و سفارش هاشون رو دادن، برگشتن و دور میزی که
من اشغال کرده بودم، جا گیر شدن. لبخند موزی به پشت سر ادرین زدم وگفتم:
-ادرین منو نیگا!
همین که سرش رو برگردوند، در بطری آب معدنیم رو باز کردم و توی صورتش پاچیدم. از ترس
چند ثانیه نفسش رفت و هین بلندی کشید.
-مرینت ببین با لباسم چی کار کردی! شب می خواستم برم سر قرار!
زبونم رو تا ته بیرون آوردم و در ادامه دهن کجی کردم، با خنده ی خبیثی گفتم:
-آب روشنایی میاره؛ دیگه منم که پاچیدم روت منور شدی..
کیمیا خنده ی نخندی کرد و سرش رو به سمت دیگه چرخوند که ادرین قیافه ی خندونش رو
نبینه. دستم رو زیر چونم جک زدم و ادامه ی حرفم رو گرفتم:
-حالا دیگه من رو تا خرخره می بری زیر بار سنگین خرید عید؟ کارت به جایی رسیده عکس من رو
می دزدی و جیبم رو با اون سلیقه ی الکی مثال قشنگت خالی می کنی؟
تا گفتم عکس، ادرین با استرس دستش رو به سمت جیبش برد تا مطمئن بشه عکسش خیس
نشده باشه..
دو روز مثل برق و باد داشت می گذشت و مامان هیچ رقمه اجازه نمی داد که برای اردو ساک
ببندم، مطمئن بودم کیارش داره بهش خط میده و اگه اون تایید می کرد، مامان هم دیگه حرفی
برای رفتنم نداشت. مثل هرسال تا نصف شب توی آرایشگاه بودیم و روز آخر تا ظهر کار کردیم، بعد
مامان آرایشگاه رو تعطیل کرد تا آخرین نهار سال رو کنار همدیگه بخوریم. سال تحویل شب بود و
ما همچنان توی تکاپوی چیدن سفره ی هفت سین، آراستن خونه و پختن سبزی پلو با ماهی
معروف شب عید بودیم. کار همیشم بود که از نبود بابا در کنار خانواده اون هم توی آخرین روز
سال مدام بغض کنم و چونه بزنم. همه حالی شبیه به حال من داشتن و سعی می کردن که
خوشحال به نظر برسن.
کیارش صدای آهنگ رو تا آخر زیاد کرده بود و در حالی که جلوی آینه قر می داد، موهاش رو با
شونه و سشوار حالت دار می کرد. فکر هام رو روی هم ریختم، جلو رفتم و سشوار رو از دستش
گرفتم تا راحت تر مدل دلخواهش رو درست کنه.
کیارش- مری ! دوباره تو زیر شلواریه بابا بزرگ خدا بیامورز رو پوشیدی؟ برات اون همه لباس از
جنوب آوردم خب یکی از اون ها رو تن کن!
سشوار رو دست به دست کردم و با ذهنی مشغول گفتم:
-لباس هایی که تو آوردی، همشون تنگن ؛ اگه اون ها رو موقع سال تحویل بپوشم تا آخر سال جدید
میرم توی تنگنا..!
با پشت برس توی سرم زد و با خنده گفت:
-چه ربطی داره آخه؟ الا یه بدبختی موقع سال تحویل تو دستشویی باشه...
بین حرفش پریدم و بی تفاوت گفتم:
- تا آخر سال زندگی قهوه ای خواهد داشت!
چی شده بود که این ها انقدر به خودشون می رسیدن رو نمی دونستم(من میدونم نمیگم😝)، حواسم رو جمع مطلبی که
از اول میخواستم بگم کردم با من من گفتم
-چیزه.. کیارش!
-هوم؟
پایان. پارت 48