مای نیم ایز وروجک پارت 47

Delaram Delaram Delaram · 1400/12/05 16:22 · خواندن 6 دقیقه

بفرمایید ادامه پارت 47

پارت 47

با پام تا تونستم صندلیش رو فشار دادم که انگار بلخره فشار پام به کمرش رسید و آخش در اومد
و گفت:
-خدایا من رو از شر شیاطین روی زمین حفظ کن، آمین!
از توی آینه ناراحت نگاهش کردم و سعی کردم که حرفی نزنم تا جلوی کیمیا لوم نداده که اون
دختر بچه ی جیغ جیغو منم. تا خود مقصد با کیمیا هر هرشون هوا بود و هربار اخم های توهم من رو
یجور مسخره می کردن و بیشتر از قبل می خندیدن.
-همین جا پیاده می شیم.
ادرین یهو ساکت شد و متعجب گفت:
-چته تو؟
-گفتم همین جا پیاده می شیم، ما نمی تونیم مثل تو سه بار از بالا شهر خرید کنیم و پزش رو به
بقیه بدیم؛ ما توان اینکه بخواییم یه بار هم از اون بالا محله ها خرید کنیم رو نداریم. به مقصد
رسیدیم نگهدار لطفا پیاده می شیم.
از توی آینه با اخم وصف نشدنیش نگاهم کرد، یه چیزی تو مایه های بی چشم و رو توی نگاهش
موج می زد. کناری نگهداشت و بی تفاوت از ماشین پیاده شدم که دیدم اون هم از ماشین پیاده
شد و دزدگیرش رو زد.
کیمیا به سمت ادرین اومد و گفت:
-نگو که خرید چهارمت رو هم می خوای با ما بکنی؟
ادرین دستش رو محکم پشت من کوبید و با هیجان گفت:
-آره می خوام ببینم این زشت خانوم بلخره بلده یه دست لباس شبیه آدمی زاد بخره یا نه؟!
زیر لب گفتم:
- همین یه تو مثل آدم لباس می پوشی برای یه کره ی خاکی بسته.
ادرین و کیمیا جلو تر راه افتادن که من پیرهن کتون ادرین رو از پشت کشیدم و مانع حرکتش
شدم. با تعجب نگاهم کرد که با یه قدم فاصلمون رو جبران کردم و کنارش وایستادم.
در حالی که به آرومی قدم بر می داشتم رو بهش گفتم:
-حالا که داری با ما میای: دست توی جیبت نمی کنی! اگه کیمیا یه لباس گرون قیمت خواست و
من مخالفت کردم، توی کار من دخالت نمی کنی! اگه یه چیزی بهش اومد و مناسبش نبود اصرار
به خریدنش نمی کنی! ما چهارچوب های خودمون رو داریم...
با چشم هایی که ستاره بارون بود و لبخندی که لب هاش رو انهنا دار کرد، وسط حرفم پرید و گفت:
-این یعنی آتش بس؟
یکم نگاهش کردم و برای اینکه تلافی بی محلی های توی ماشینش رو در بیارم گفتم:
-این یعنی: جلوتر نروید، خطر ریزش اعصاب مرینت!
نگاهی به کیمیا که خیلی از ما دور شده بود کردم و داد زدم:
-کیمیا زیاد دور نشو!
در ادامه رو به ادرین که دستش رو حائلم کرده بود تا موج جمعیت از هم دورمون نکنه، گفتم:
-توی محل ما چیکار می کردی؟
-خاله سابین مگه بهت نگفت؟
خواستم بگم: نه و جویای ماجرا بشم که کیمیا از صد فرسخی داد زد:
-مری زود باش بیا این کفشه رو ببین چقدر قشنگه!
ادرین زودتر از من به سمتش قدم برداشت و قبل از رسیدن من نظر مثبتش رو صادر کرد. انگار نه
انگار که چند دقیقه ی پیش باهاش حرف حساب زده بودم! کفشی که مورد پسند قرار گرفته بود،
یه جفت کتونی مارک زرد رنگ بودن که بیشتر از رنگش، قیمت بالاش توی ذوق می زد.
به هر جون کندنی بود کیمیا رو منصرف کردم و به سمت مغازه ی بعدی کشیدمش، وارد شدیم و
ادرین با گفتن ببخشید الان بر می گردم از ما جدا شد. توی مغازه ای که بزور جای وایستادن نبود،
کیمیا عاشق یه لباس مناسب شد و هرطور شده پروش کرد و گفت:
-همین
انقدر سخت پسند بود که من با تاییدش از خدا خواسته بپرم و لباس رو حساب کنم. بلخره بعد از
اینکه آبمیوم در اومد به صندوق دار رسیدم و گفتم:
-لباس کد "صد و چهل و شیش" رو می خواییم ببریم، این هم کارت.
دختر دماغ عملیش رو بالا کشید و با شرمندگی گفت:
-کارتخوان گیر کرده رسیدش بالا نمیاد ؛ از مغازه ی بغلی کارت بکشید و رسیدش رو بیارید، لباس
رو تحویل بگیرید.
کلافه مسیر رفته رو این بار با فشار کمتری برگشتم و با اشاره به کیمیا که بمون تا من بیام به سمت
مغازه ی بغلی که عطر و آنتیک فروشی شیکی به نظر می رسید، رفتم که ادرین رو هم مشغول
صحبت با مغازه دار دیدم.
جلو رفتم و بدون اینکه ادرین رو نگاه کنم، گفتم:
-ببخشید! مغازه بغلی فرستاده که کارت بکشم.
پسر جوون همون طور که با ادرین حرف می زد، دستش رو جلو آورد تا کارت رو ازم بگیره که
ادرین گفت:
-سعید نگیر، من بهت پول نقد میدم یه دقیقه صبر کن!
نگاهش کردم و گفتم:
-به همین زودی حرف هام یادت رفت؟
چشم هاش رو با اطمینان بست و گفت:
-فرار نمی کنم که باهم حساب می کنیم!
همون طور که مغازه دار با دهن باز نگاهمون می کرد، ادرین دست توی جیب شلوارش برد و کیف
پولش رو در آورد که چیزی مثل عکس از لاش توی هوا تاب خورد و جلوی پاهای من روی زمین
افتاد. از تصویری که جلوی پاهام می دیدم برق سه فاز بهم وصل شده بود و دلم می خواست از ته
دل جیغ بزنم.
عکس نما بخش دختر بچه ی تخس و سفید رنگی بود که چشم های درشت ابیش نصف
صورتش رو گرفته، به زور لب هاش رو روی هم فشار داده بود تا نخنده و همین باعث شده بود که
جای انگشت های خدا روی صورتش معلوم بشه. آره دختری با صورت تپل که چال لپ و چونش
چال نبود، سیاه چاله بود!  عکسِ  دوران اول
ابتداییم بود که مامانم به زور مقنعه ی سفید سرم کرده بود و با صدتا نیشگون ریز و درشت روی
صندلی نشونده بودتم ؛ هنوز صداش توی گوشمه که گفت:
-اگه بخندی، میدم گرگا ببرنت، حالا گرگ تو تهران چیکار میکرد ، هنوز خودم هم بعد از یه عمر
نفهمیدم! ولی هرچیزی که بود خوب دهن من که همیشه ی خدا باز بود رو بست..
فکر می کردم نسل این عکس های عتیقم رو کنده و آخرین دونش رو سر یه شرط بندی به کیارش
باخته بودم! حالا این عتیقه ی قرون وسطی اینجا درست جلوی پاهای من روی زمین چیکار می
کرد؟ اصلا ای کاش از اول هم روی زمین بود، اون جوری انقدر تعجب نمی کردم تا اینکه از توی
کیف پول اون چلغوز بیوفته.
ادرین به سرعت قبل از من خم شد، روی دست من زد و عکس رو از روی زمین برداشت، فوتش
کرد و توی جیب پیرهنش گذاشت. به سمتش رفتم و شوکه گفتم:
-این عکس منه! این، این مال منه!
دستم رو به سمت جیب پیرهنش بردم و خواستم عکسم رو از اونجا در بیارم که یه قدم عقب رفت
و گفت:
-مال خودمه! واس چی دروغ می گی؟
عصبی بودم! خیلی عکس خوشگلی بود، ادعای مالکیتم می کرد.. 

پایان پارت 47

چطور بود خوشتون امد؟

بایی