مای نیم ایز وروجک پارت 42
های گایز
پارت 42 تقدیم نگاهتون بفرمایید
پارت 42
یه بار هم که این چلغوز ماشین نیاورده بود، فقط دیگه ما نمردیم که به ماشین نعش کش نیاز پیدا
کنیم. کیفم رو از دستش کشیدم و روی شونه ی دست سالمم انداختم، بی تفاوت بهش که با تلفن
صحبت می کرد و انگار برای نهار جایی دعوت کرده بودنش، نزدیک خیابون شدم و با صدای
بیجونی گفتم:
-تاکسی!
تا ادرین به خودش بیاد سوار سمند زرد رنگی شدم و به سمت خونه حرکت کردم. لوس نبودم ها!
اینکار رو کردم که فکر نکنه منتظر پوله اونم تا برام تاکسی بگیره ؛ درسته خسارت میز رو هم اونجا
حساب کرد، اما من مطمئنن بعدا بهش پس می داد.
نه کلید داشتم و نه کسی در خونه رو باز می کرد. اگه مامان دستم رو می دید اون یکی دستم رو
هم خودش برام با بشکاف می شکافت و بخیه می زد ؛ از بس که حساس و پیگر همه چیز بود!
از استرس پوست لبم رو می کندم و به منظره ی آشغالدونیه کوچه خیره شده بودم که در خونه ی
همسایه باز شد و کیمیا با یه چادر گلگلی ازش بیرون زد و با دیدن رنگ و روی پریده من به سمتم
دوید و جویای احوالم شد.
-اصول دین نپرس، در رو باز کن تا مامان نیومده من رو اینجوری دیده!
در رو با عجله باز کرد و گذاشت اول من داخل بشم.
***
صدای قاشق و چنگال از پایین می اومد و من همچنان خودم رو به خواب زده بودم که مامان دستم
رو نبینه، ازش نمی ترسیدم! واقعیت این بود که حوصله ی سرزنش شدن رو نداشتم. یادم میاد
چند سال پیش که جلوی مو هام رو با شمع سوزونده بودم، یک ماه تمام به صورت جنگی ورق
موهام رو توی صورتم می ریختم تا متوجه نشه و در آخر وقتی خواب بودم اومده بود و شاهکار
هنریم رو دیده بود!..
حتی با شنیدن صدای قاشق چنگال هم دلم می خواست بالا بیارم، شیرینی ها سر دلم مونده بود و
اوضاع اسف باری داشتم. حوصلم حسابی سررفته بود، اگر اون کار رو نمی کردم الان پهلوی ادرین
نشسته بودم و کلی سر و کله ی هم دیگه زده بودیم و روحیم عوض شده بود.
یهو یاد میکروفونی افتادم که توی گوشیش کار گذاشته بودم، زندگی شخصیش چیز قابل توجهی
نبود، اما لااقل من رو توی اون شرایط سرگرم می کرد. بلند شدم دستگاهی که فروشنده بهم داده
بود رو به ضبط صوت وصل کردم، هندز فیریم رو توی گوشم گذاشتم و دراز کشیدم توی جایی که
پهن کرده بودم.
اول یکم خر خر و خش خش کرد و در آخر صدا با کیفیت خوبی توی گوشم پخش شد.
خاله دیگه خونه ی ما نمیای، سایت سنگین شده! خبریه؟
ادرین- نه بابا خاله این چه حرفیه؟ دانشگاه یکم وقتم رو می گیره!
-دانشگاه یا اون دختره که از صب تا عصر ور دلته؟
وایی چقدر صدای این آشنا بود! انگار نوک زبونم بود و اگه یکی می زد پشت سرم بیرون می اومد ؛
وایی خدایا این کی بود؟!
ادرین- کلویی چرا جو میدی؟ اون فقط همکار منه!
هان! این همون کله موزی دوم خودمون بود که داشت از حسودی به من میمرد! د بگو روز اول طرفداریه اون چلغوز رو می کرد
ُفامیلش بوده.. دانشگاه نیست که لژ خانوادگیه
یکم سکوت شد و در نهایت صدای خاله ی ادرین اومد که گفت:
-بفرمایید نهار حاضره.
اوه اوه می تونستم حس و قیافه ی ادرین بیچاره رو تصورم کنم که چجوری مچاله شده و مونده
چیکار بکنه؟
تا پشت میز برن فقط صدای خفیف تلوزیون بود که رفته رفته دور و دورتر می شد.
مادر ادرین- آبجی! بچم از بس که توی خونه از دست پخت شما تعریف می کنه، حد نداره!
ادرین- نه حالا امیلی این طور هام نیستا!
انگار می خواست به مامانش اخطار بده که بابا اوضاعم رو خراب تر نکن، اما مامانش نگرفت و
ادامه داد:
-چرا آبجی داره خجالت می کشه! همینطوره که گفتم.
صدای قاشق چنگال ها اذیتم می کرد که یکم هندزفری رو از گوشم فاصله دادم. کلویی- خودم پختم ها ادرین ؛ تو که زرشک پلو با مرغ دوست داشتی! چرا انقدر کم ریختی و
دست دست می کنی؟
چون قد فیل هند ها خورده و جا نداره نفس بکشه چه برسه چیزی بخوره ؛ انگار کلویی دوباره توی
بشقابش غذا ریخت که صدای گلایه ی ادرین بلند شد:
-وای بسه کلویی نمی تونم بیشتر از این بخورم!
کلویی: پس معلومه خیلی بد درست کردم خوشت نیومده!
مادر ادرین- ادرین! باز تو از این رژیم های بی اثر و بی سرو ته گرفتی که اون شرکت مدل لعنتی
به همه ی مدل هاش میده؟
ادرین کلافه گفت:
- نه جو نده خواهشا! کلویی خیلی هم خوشم اومده و بعد انگار یه قاشق توی دهنش گذاشت و
شروع به تعریف کرد:
- به به مثل همیشه عالیه!
دلم براش سوخت، طفلک یه قاشق می خورد و اتوماتیک وار یه خط تعریف می کرد. من به جای
اون داشتم می ترکیدم، این مامان ها همیشه موجب فشار بچه هاشونن.
ادرین- من غذام رو خوردم می رم توی اتاق مهمون یکم استراحت کنم ؛ لطفا برای چای و شیرینی
صدام نکنید خیلی خستم!
اوه اوه! چای شیرینی هم مگه می خوان به خوردت بدن که از الان داری خودت رو معاف می کنی؟
صدای قدم های بلندش و در آخر صدای باز و بسته شدن دری به گوشم رسید.
صدای فنر تخت نشون داد که روی تخت پرید و تازه آه و ناله هاش شروع شد:
-آخــخ، آیی... دنیس راست می گفت درباره ی اینکه زندگی مردا یه چیز همیشه توشع هست اونم درد! ؛ درد همیشه تو زندگی ما مردا هست ...
درد توی عشق...
درد توی کار...
و حالا درد حتی تو خوردن...
این زندگی مطمئنا یه روز تو رو می کشه ادرین آخخ...
آخر حرفش به آخ های بلند و کش دار ختم شد.
به پهلوی راست چرخیدم که یه جفت چشم درشت ابی جلوی چشم هام ظاهر و همین باعث
شد که هین بلندی بکشم و با دست سالمم بزنم توی سر کیمیا که باز هم بدون خبر بالای سرم
اومده بود. خودش رو بیشتر روی متکام جا کرد، از اضافه ی پتوم روش کشید و گفت:
-به چی داری انقدر با دقت گوش میدی؟
-چیز خاصی نیست!
-دستت چی شده؟
-اونم چیز خاصی نیست!
-باز دعوا کردی؟
جفت پاهام رو به شکمش فشار دادم، از زیر پتوم به بیرون پرتش کردم و عصبی گفتم:
-کیمیا می خوای هی سوال بپرسی، روی مغزم تردمیل بزنی پاشو گمشوها!
پشتم رو بهش کردم و پتو رو روی سرم کشیدم که صداش در اومد:
-خب الاغ به من نگی به کی می خوای بگی؟ اصلا به تو خوبی نیومده؛ از این به بعد لخت هم بمونی
حق نداری به لباس های من دست بزنی! بی عصاب روانی...
همین طور صدای غرغر هاش دور و دور می شد و در آخر از اتاق خارج شد. می گن خواب خواب
میاره، راست گفتن! برای شام هم پایین نرفتم و برای خودم توی اتاق غربت کشیدم. صبح برعکس
همیشه یک ساعت زودتر بیدار شده، دونه دونه لباس های کیمیا رو پرو کردم و با حوصله برای
خودم تیپ پدر مادر داری سرهم کردم. چتری هام رو مثل دختر بچه های اول ابتدایی از مقنعه
بیرون ریختم، یه روژ قرمز و ریمل پر جوری که چشم های درشتم، درشت تر به نظر می رسید
خاتمه بخش کارم بود.
پایان پارت 42