مای نیم ایز وروجک پارت 40

Delaram Delaram Delaram · 1400/11/30 15:03 · خواندن 9 دقیقه

پارت 40 تقدیم نگاهتون بفرمایید ادامه

پارت 40

با بهت به دست هاش نگاه کردم که با تبهر خاصی کادوم رو توی سطل آشغالی پرت کرد و ادامه
داد:
-ده تومنم ارزش نداشت؛ خیلی ام زشت و بد رنگ بود.
به سمتش هجوم بردم و جیغ زدم:
-خیلیم قشنگ بود، چته حسود؟ چرا پرتش کردی تو سطل آشغال؟ تو فضول منی؟ تو مفتش منی؟
تو به کیف منم نیستی! چرا دست از سرم بر نمی داری؟
به سمت سطل آشغالی رفتم تا شالم رو از توش بردارم که با خیال راحت پشت میز نشست و گفت:
-برش داری میرم به اگرست می گم چه بلاییی سر لیلی و مجنون آوردی!!
وسط راه متوقف شدم و با حرص و در موندگی گفتم:
-من نیاوردم، آوردی!
-به هرحال بهش دست بزنی من میرم لوت میدم، حتی اگه خودم هم باهات اخراج بشم!
دست هام رو مشت کردم و با حرص برگشتم روی صندلیم نشستم، یهو به سمتش چرخیدم و در
گوشش داد زدم:
-کچل یابو، تکلیف من رو روشن کن!
بعد دهنم رو بستم و خنثی نگاهش کردم که با دست اشاره زد گوشت رو بیار جلو ؛ سرم رو جلو
بردم که یهو دم گوشم داد زد:
-تکلیف تو روشنه.. فردا صد صفحه بنویس: "گوه خوردم!"
-من تو رو نمی خورم، چرا شال قشنگم رو توی سطل آشغال انداختی؟
ادرین سیستمش رو روشن کرد و متفکر بهش خیره شد، بی تفاوت گفت:
-چون اصلا قشنگ نبود ؛ بهت هم نمی اومد!
خواستم بگم "خیلي هم می اومد" که با گفتن حرفش دهنم رو بست.
-خب کتاب رو برو از صندوق ماشینم بیار، هرجا می خوای ببری ردیفش کنی وردار ببرش.
دست بردم سیستمش رو خاموش کردم و با عصبانیتی که باعث شده بود تن صدام بالا بره گفتم:
-توهم توی اون قضیه بودی و نقش داشتی! الکی گردن من نندازشا... من یه فکری دارم.
یاد اون روز توی ماشین افتادم که دو ساعت طول کشید تا یه لیوان ذرت مکزیکی بخوره و فکر
پلیدی به سرم زد.. اصلا کافی بود قبول کنه تا از شر این دق و ورم جدیدم خلاص بشم.
دست به سینه شد و به مسخره گفت:
-توام مگه فکر می کنی؟
ادای خنده در آوردم و بلافاصله جواب دادم:
-انقد با نمکی نگرانتم فشار خون بگیری! گوش میدی یا مث خودت برخورد کنم؟
مو های دو ثانتیش رو به خیال خودش مرتب و توی سکوت نگاهم کرد تا حرفم رو بزنم. کار
همیشش بود که من رو با خونسردیش به نقطه ی جوش برسونه ؛ قلق همدیگه رو خوب بلد بودیم
و از پس هم بر می اومدیم، ماهمه رو سرکار می ذاشتیم، ولی. برای هم دیگه خلاقیت به خرج می دادیم.
دم عمیقی گرفتم و با یه نیمچه لبخند شیطونی گفتم:
-خــب راستش من و تو که نمی تونیم با خودمون کنار بیاییم که این گند کار تقصیر کی بوده؟ به
کس دیگه ای هم که نمی تونیم حرفی بزنیم! تنها راهش مسابقست!
-مسابقه؟!
دخلت اومده پدر بیامرز، کاری باهات می کنم که غذا خوردن از یادت بره. نگاه معمولی بهش
انداختم و سعی کردم به موهای کوتاهش نخندم و با یه دم عمیق گفتم:
-هرکی بیشتر بخوره!
رفته رفته بیشتر زنگ های خطرش به صدا در می اومدن، دوباره حرفم رو تکرار کرد:
- هرکی بیشتر بخوره؟! 
سرم رو بالا پایین کردم و صدایی مثل اوهوم از دهنم خارج کردم و بلند شدم و سر پا ایستادم و
گفتم:
پاشو بریم که امروز ما کار بکن نیستیم! امیدوارم توی خوردن سرعت خوبی داشته باشی!
به تبعیت از من بلند شد و سرپا ایستاد. کلافه پرسید که: "کجا می خواییم بریم؟" با گفتن: "کافه" 
دهنش رو بستم. وای نستادم مخالفت کنه و به سمت بیرون راه افتادم. همزمان با هم از در
کتابخونه بیرون اومدیم که پچ پچ دانشجو های داخل محوطه بالا گرفت. صدای رز رو از اون
حوالی شنیدم که بلند بلند گفت:
- نگاهش کن تو رو خدا! حیف ادرین باشه که مجبوره با این هم نشینی کنه.
ازم انتظار می رفت که با یه کف گرگی جوابش رو بدم، ولی به خانوادش بخشیدمش؛ دوستی های
این دور و زمونه یجوریه که اگه توش منفعت نباشه اسمتم یادشون نمیاد چه برسه به نون و نمکی
که باهات خوردن. فکر نمی کردم انقدر دو رو بی پدر باشه!
"ما به هرکی پرو بال دادیم،
پرواز کرد رفت
از اون بالا كار خرابي كرد تو سرمون"
تا پارکیگ ادرین رو کشوندم که بالخره صداش در اومد و اعتراض کرد:
-چیه سرت رو پایین انداختی و مثل بز کر داری میری؟! آی خانوم کجا کجا؟
چشم هام رو لوچ کردم، توی چشم های خمارش که خبر از بی خوابی دیشب می داد زل زدم و
جوابش رو دادم:
-می خوام از شر این کتاب کذایی راحت بشیم!
-چجوری؟
کلافه دستم رو توی هوا تکون دادم، به کمر زدم و گفتم:
-دزدگیر رو بزن، توی راه هم می شه توضیح داد!
ادرین یکاره توی چشم هام خیره شد و خیلی عادی پرسید:
-چرا فکر کردی با خودم ماشین آوردم؟
چون همیشه میاری، من مطمئنم تو مسیر دست شویی رو هم با ماشین میری؛ اگه با ماشین هم
نری مطمئنن پای یه ویلچری چیزی در کاره! اصلا می خوام برات یه مقاله بنویسم با موضوع:" 
جدایی باسن از زمین." انقدر مغز من رو به کار نگیر دزدگیر رو بزن!
-دزدگیر خر ملانصر الدین رو بزنم؟ می گم ماشین نیاوردم! دیشب خونه نرفتم حوصله ی رانندگی
نداشتم گفتم بچه ها رسوندنم!
لب هام رو جمع کردم، نگاه متاسفی بهش انداختم و به سمت خیابون راه افتادم. پسره ی بی تربیته
کثافت مرض ؛ معلوم نبود شبش رو با کیا صبح کرده که سرویس مدرسه هم داشتن اوشون رو تا
جلوی در دانشگاه بیاره.
از روی زنجیر جلوی در نگهبانی با عصبانیت پریدم و برای تاکسی که از جلوی دانشگاه رد می شد،
دست تکون دادم و داد زدم دربست که شبیه کبری یازده دستی رو تا ته کشید و جفت پا روی ترمز
رفت. ترسیدم موضوع رو یکم دیگه جدی بگیره و برامون دور پلیسی هم بزنه که خودم رو به ماشین
رسوندم و سوار شدم. رو به ادرین  که لنگ در هوا جلوی نگهبانی وایستاده بود گفتم:
-سوار نشی با اتوبوس می برمتا!
راننده که پسر جونی بود خنده ی ریزی کرد و نگاه خریداری بهم انداخت. بالخره عروس خانوم بعد
از دوتا کلاج، پنج تا دنده و شش هفتا ترمز از روی زنجیر نگهبانی پریدن و اومدن کنار بنده
نشستن. تا خود مقصد مثل برج زهرمار به آینه زل زده بود که هر وقت راننده سرش رو بالا آورد تا
من رو دید بزنه مچش رو بگیره و حسابی قهوه ایش کنه. در آخر موقع پیاده شدن صدای ضعیفش
رو شنیدم که نکوار راننده رو به آب و گ گِل بسته بود.
یه ربعی می شد که توی کافه بدون سر و صدا نشسته بودم تا آقا از نفس نفس بیوفته و
خونسردیش رو حفظ کنه؛ بهش خیلی بر خورده بود که ماشین نیاورده و من سوار تاکسی ای
کردمش که خودم کرایش رو حساب کرده بودم. حتما طفلک نمی دونست که در نهایت پول تمام
کرایه ماشین ها رو از جیب عموی عزیزش بیرون می کشم.
دستم رو زیر چونه زدم و بی حوصله گفتم:
-بگم؟
می شنوم!
-اخماش رو نگا.. یخ یخمک رو آب می کنه! آقا شرایط مسابقه از این قراره که هرکی میزان بیشتری
از یه مدل شیرنی. رو بخوره برندست و بازنده مجبوره به تنهایی اون لیلی و مجنون جر خورده رو
درست کنه!
ادرین -....
- الو ادرین کجایی؟
ساعدش رو پشت صندلی انداخت و با خنده ی یه طرفه ای گفت:
- مطمئنی؟
دو سه بار تند تند و پشت سر هم سرم رو بالا پایین کردم و توی دلم به قیافه ی بازندش خندیدم. 
ادرین دستش رو بلند کرد، پیش خدمت رو صدا زد و ازم پرسید که چی بخوریم؟
-باغلوا!
چشم های ادرین  برق زد و حرف من رو برای پیشخدمت تکرار کرد. چند دقیقه ای طول کشید که
سفارش هامون رو آوردن ؛ شامل دوتا بشقاب چینی سفید که توی هرکدوم پنج تا باغلوا بود.
اولین بشقاب رو با خنده خوردیم و ادرین داد زد:
-بعدی!
بشقاب دوم هم هنوز جایی برای کوری خوندن نداشت .
-بعدی!
بشقاب سوم، دو _ ستا بیشتر توش گذاشته بودن؛ انگار فهمیده بودن که قضیه ناموسیه و پر ملات
ترش کرده بودن. آخرین دونه از بشقابه سوم رو توی دهنم گذاشتم و ابرو هام رو برای ادرین بالا
انداختم.
-بعدی!
بشقاب بعدی رو روی پشقاب های خالی جلومون گذاشتن و ادرین جوری سریع همشون رو خورد
که انگار نجوییده قورت داده! عینکش رو که روی میز گذاشته بود، به چشم زد و دو سه بار بالا و
پایینش کرد.
-بعدی رو بیاریید!
قرار نبود اینجوری بشه! با سابقه ای که من از ادرین داشتم، باید توی همون بشقاب دوم می موند
ولی الان جوری شیرنی ها رو پایین می داد که انگار می خواست بگه: همین فرمون رو بگیر برو که
من ته جاده منتظرتم!
کم کم شیرینی دلمون رو زده بود، من برای اینکه هر تیکه شیرنی رو توی دهنم بذارم از چندش لرز
خفیفی توی تنم می افتاد. ادرین هم اوضاع چندان خوبی نداشت و با حال بدی به بشقابش نگاه
می کرد.
-بعدی!
-بعدی...
-بعــ...
از شدت شیرینی باغلواها اشک از چشم هام سرازیر شده بود، اما وقتی ادرین رو می دیدم که
همچنان داره ادامه میده و برای من کوری می خونه، نمی تونستم کم بیارم. الان حتی اگه از معده
درد می مردم بهتر بود تا اینکه بخوام دربه در دنبال تعمیر کتاب بیوفتم!
دو سه دفعه تند تند نفس کشیدم و آخرین دونه از نمی دونم بشقاب چندم رو توی دهنم گذاشتم
و با نفرت جوییدمش و به سختیه یه تیکه آجر قورتش دادم که بلافاصله ادرین با بی جونی دستش
رو تکون داد که یعنی بعدی رو بیارین! توان این رو نداشت که دهنش رو باز کنه و حرف بزنه.
بشقاب جدید که جلوم قرار گرفت احساس کردم که محتوای معدم الاناست که بیرون بریزه، اما باز
هم بخاطر رو کم کنی سه تاش رو با بدترین وضع ممکن و اشک پایین دادم و هرچی فکر کردم،
دیدم نمی تونم آخرین باغلوا رو حتی تا جلوی دهنم بالا ببرم.
سرم رو بلند کردم و دیدم که ادرین هم با وضع ترحم بر انگیزی روی صندلی ولو شده، شکمش رو
می ماله و یکی از باغلوا هاش توی ظرف باقی مونده و دیگریش رو مثل خمیر داره می جوه؛وقتش
بود که یه تکونی به خودم بدم و کار رو تموم کنم. تیکه ی سرنوشت ساز رو تا جلوی دهنم بردم و
هرچی فکر کردم دیدم حتی نمی تونم دهنم رو باز کنم و به توی دهنم گذاشتنش فکر کنم. یکم
نفس نفس زدم و تلاشم رو که بی فایده دیدم، دستم رو از دهن دور کردم و عق خفه ای زدم. اما
باز هم از رو نرفتم و نزدیک دهنم بردمش...
یکی نبود بهمون بگه" د آخه ننتون خوب، ددتون خوب یه کتاب که این حرف هارو نداره!"
ادرین یه تکونی به شکمش داد، بلند شد و صاف نشست. توی چشم های هم خیره شده بودیم که
نفس عمیقی کشید، و شیرینی آخر رو
توی دهنش گذاشت که دست من پایین افتاد و شکست رو قبول کردم.
از خوشحالی بلند شد، یه پاش رو روی نشیمن صندلی و لنگ دیگش رو روی تکیه گاه صندلی
گذاشت و از ته دل داد زد:
-اینه!

پایان پارت 40