مای نیم ایز وروجک پارت 39
سلامممممم بفرمایید ادامه💕
امیدوارم لذت ببرید ✨
مرسی که حمایت میکنید 💛
پارت 39
آره _ آره درش بیار می برم خونمون می شورمش.. خب باهوش! اینجا که نمی تونم آدامس به اون
گندگی رو از کلت بکنم اون جوری نگاهم نکن ؛ الان من توی این نور کم جلو پام رو هم به زور می
بینم!
دوباره دستم رو گرفت و این بار به سمت در ورودی رفت. در رو باز کرد و از اون فضای شلوغ
خارجم کرد. حیف شده بود که نمی تونستم ببینم عاقبت اون دختر پرو چی می شه ولی هوای تازه و
سرد بیرون ارزشش رو داشت. یکم به خودم لرزیدم که ادرین به سرعت کتش رو در آورد و دورم
پیچید و گفت:
-زود باش موهام رو تمیز کن و به این فکر کن که اگه درست نشه باید خصارت تار به تار موهام رو
بپردازی..
-خیله خب زرافه نمی تونم بال بزنم به اون کله ی مبارکت برسم که! بشین روی پله ها برات از روز
اولش هم بهترشونم می کنم.
همین که بالای سرش قرار گرفتم تازه پی به عمق فاجعه بردم، آدامس آب شده لا به لای تمام تار
موهای وسط سرش رفته بود و رفته رفته بیشتر شل و ول و غیر قابل تحمل می شد. به روی خودم
نیاوردم و سعی کردم خودم رو مشغول به کندن آدامس ها نشون بدم.
از همون بالا هم می تونستم ببینم که چشم هاش رو بسته بود و نفس عمیق می کشید ؛ حرارت
بالای تنش که از کف سرش به سر انگشت هام منتقل می شد حس خوبی بهم میداد و منم باحرارت وجودش گرم میکرد برای اینکع از این فکرای بی خودی فاصله بگیرم گفتم
-میگم کتاب چی شد؟
بخاطر کشیده شدن موهای بلندش آخ خفه ای گفت و در ادامه جوابم رو داد:
-شما که قیافه می گرفتی و خودت رو به کوچه ی علی چپ زده بودی، من چرا باید به خودم زحمت
می دادم؟ گذاشتمش توی قفسه ی کتاب ها...
تیکه ی بزرگی از آدامس که هی داشت توی سرش وا می رفت رو از شوک حرفی که زد با ده بیستا
از تار مو هاش هم زمان کندم که سر جاش سیخ شد از درد ؛ داد زدم:
-کتاب رو گذاشتی روی قفسه ی کتاب ها همه بیان شاهکار ادبیمون رو ببینن؟ از جون خودت سیر
شدی به جهنم، من هنوز جوونم یه تریلی آرزو دارم!
برگشت و با غیض نگاهم کرد و تذکر داد:
-یبار دیگه موهام رو بکشی یه راست میرم می ذارم کف دست مامانت که چجوری گند زدی توی
موهای قشنگ و خوش حالتم! منظورم به قفسه ی کتاب های اتاقم بود... فقط بلدی مثل بز بپری
توی حرف آدم.
نفس راحتی کشیدم و دوباره روی کله ی آدامسیش فکوس کردم و گفتم:
-بار آخرت باشه من رو تهدید می کنیا!
تا کمر روی سرش خم شده بودم و موهای بلند و فرم توی صورتش ریخته بود. هرچقدر تلاش می
کردم بدتر آدامس صورتی رنگ روی سرش پخش می شد و استرس من از بیان کردن اینکه این موها
دیگه اون موی نیم ساعت پیش نمی شن بیشتر می شد..! این دیونه تر از من بود می ترسیدم
همینجا با دستای خودش کچلم کنه.
دستم رو هی به آدامس ها می چسبوندم و باهاشون توی هوا بکش بکش بازی می کردم و توی
ذهنم حرف ها رو بالا پایین می کردم که بهترینشون رو انتخاب کنم و تحویلش بدم که دیدم نفس
هاش تند و صدا دار شد و یه دفعه عصبی بلند شد، ایستاد و گفت:
-اصلا لازم نکرده موهام رو درست کنی! چیه این همه موی مثل سیم تلفن رو ریختی روی صورت
من با اون بوی مزخرف شامپو بچه؟ قد خر موسی سن داری هنوز کلت رو با شامپو بچه می
شوری؟! تمامشو ریخته تو صورته من نکنه از جونت سیر شدی نمیفهمی مگه من یه مردم بیشعور یه ذره عقل تو کلت هست یا شایدم از اینکارت قصدی داری
با هر جمله ای که می گفت یه تکون محکم می خوردم و بیشتر متعجب می شدم! قفسه ی سینش
مثل قفسه ی سینه یه نوزاد تند تند ببالاو پایین می شد و انگار تنش گر گرفته بود که دوتا از دکمه
های بالای پیرهنش رو باز کرد و کتش که روی پله ها انداخته بودم رو برداشت ؛ راهش رو کشید،
به سمت در خروجی حیاط رفت و من رو توی شوک گذاشت. حتی یک کلمه هم بخاطر موهاش
شکایت نکرده بود و همین برام قابل تامل بود که یعنی "در تمام مدتی که من درگیر موهای اون
بودم، اون هم درگیر موهای من بوده؟!"
وارد سالن شدم و متوجه شدم که نوبت به فوت کردن شمع تولد البرز رسیده، خودم رو به جلوی
جمعیت رسوندم و بالاخره کیارش و کیمیا رو پیدا کردم و کنارشون وایستادم که کیارش دستش رو
پشت گردن من انداخت و به خودش نزدیکم کرد.
البرز قبل از فوت کردن شمع تولدش چشم هاش رو بست چند دقیقه ای آروم آروم لب زد، وقتی
چشم هاش رو باز کرد با خنده به من زل زد و شمعش رو فوت کرد.
خدا _ خدا می کردم که کادو ها رو توی جمع باز نکنه چون دیگه دل و دمق این که بخوام توضیح
بدم چرا یه همچین چیزی رو کادو کردم رو نداشتم. انگار خدا صدام رو شنید که البرز گفت همه ی
کادو ها رو جمع کنن و توی ماشینش بذارن، اما توی لحظه ی آخر کاغذ کادوی بزرگ و قرمز من
توجهش رو جلب کرد و با شیطنت گفت:
-پشیمون شدم کادو هام رو باز می کنم ؛ تا برم خونه از فضولی می میرم!
دیگه براتون نمی گم که مامان چقدر تا خونه اجدادم رو آباد کرد ؛ نمی گمم که اون جعبه ی گنده
انقدر توش جعبه های کوچیک دیگه بود که در آخر البرز به یه پستونک فسفوری رسید که از قضا
ارتدنسی هم بود تا وقتی مک می زنه فکش کج نشه!
باز هم نمی گم که چقدر مامان خجالت کشید و بقیه خندیدن و البرز از همون کادوی مزخرف
بچگونه چقدر ذوق زده شد. مدیونید اگه فکر کنید که البرز خوشش نیومد! با کلی افتخار گفت:
"بهترین کادوییه که تاحالا گرفته"..
***
خسته از مهمونی شب قبل، بی رمق با یه دست لباس شل ول توی ورودی دانشگاه وایستاده
بودم تا حراست دانشگاه به اوضاعم رسیدگی کنه که لوکا از در دیگه ی دانشگاه با یه دست پیرهن
و شلوار مردونه و رسمی وارد دانشگاه شد.
دستم رو از کنار صورت دوست حراستیمون بلند کردم و داد زدم:
-عه لوکا! لوکا!
لوکا که انگار دوباره روي زمین دنبال مورچه می گشت که لهشون نکنه و سر به زیر راه می رفت، با
شنیدن صدای من شوکه شد و به سرعت به سمتم برگشت و جویای حالم شد. با کیفم به مرد رو به
روم زدم و گفتم:
-من با اونم، تیپ گنگ من رو به تیپ املی این دوستمون ببخش!
خواست ممانعت کنه که مقنعم رو یکم جلو تر کشیدم و گفتم:
به داماکلیس می گما!
بحث رو خاتمه دادم و خودم رو به لوکا رسوندم که کیف سامسونت به دست منتظرم ایستاده بود.
هر قدم که بهش نزدیک می شدم؛ بیشتر سرش رو توی یقش می کرد و به سرخپوست ها می
گرایید. با دستم به پشتش زدم و بلند گفتم:
-دایی تخته سیاه رو به رو.
سرش رو با خجالت بالا آورد و با صدای آروم و مردونش گفت:
-حاال چرا دایی؟
-چون اگه یه وقت دعوامون شد، مادر من رو هم ناموس خودت حساب کنی و بهم فحش مادر ندی!
با تعجب بهم نگاه کرد و یک قدم هم زمان با قدمی که من برداشتم، برداشت و متحیر گفت:
-تو چی شد که دختر شدی؟ این حرف ها مال پسرهای چاله میدونه.
-خب که چی؟ می گی که نزنم؟ بیخیال بابا من دیگه بی کلاس بار اومدم دست خودم نیست. اصلا
من دوست دارم خودم باشم مگه مرینت چشه؟
چند قدمی باهاش راه نرفته بودم که جلوم پیچید، راهم رو صد کرد و برخالف همیشه توی چشم
های درشت شدم زل زد، گفت:
-این ماله توعه!
تازه تونستم نگاهم رو از چشم هاش که مثل اقیانوس بود و اگر خودم مثلش رو نداشتم قطعا چشماشو از کاسه در میاوردم بکنم و به دست هاش بدوزم
که یک جعبه ی کادوی دسته دار دستش بود. ذوق زده جعبه ی سرخابی رنگ رو از دستش گرفتم
و گفتم:
-بابت چیه؟
دست پاچه دستی به سرش کشید و گفت:
-ماله توعه دیگه!
بعد به سرعت راهش رو کشید و به سمت کلاسش رفت. شوکه شده، تا کتابخونه کادو رو جلوی
صورتم گرفته بودم و با ذوق بهش نگاه می کردم ؛ همون طور قدم بر می داشتم که محکم با
شخصی برخورد کردم! داد زد:
-هووش چته وحشی؟ یابو برت داشته؟ موهام رو بهم ریختی.
چشم از کادوی خوش رنگم برداشتم و به چشم خریدار نگاهش کردم ؛ با دیدن دختر اتو کشیده ی
رو به روم که سرتا پا ست پوشیده بود، گفتم:
-ببین تو ده سال دیگه ام تلاش مستمر داشته باشی؛ به پارسال من هم نمی رسی! پس بیخود واس
من ادا لاکچری ها رو در نیار بچه مدرسه ای.
دختر با حرص نگاهم کرد و با گفتن "بی فرهنگ" ازم دور شد. انقدر ذوق کادوم رو داشتم که
گذاشتم به حال خودش باشه، در کتاب خونه رو باز کردم و واردش شدم. پشت میزم نشستم و قبل
از روشن کردن سیستم؛ دست بردم و با اشتیاق کادوم رو باز کردم.
شال بلند گلبهی که روش طرح های ریز گل آجری رنگ و انتهای شال حاشیه ای با خطوط کشیده
داشت. شال رو تا کرده و روی جعبه ی دسته دار انداختمش ؛ دست هام رو زیر چونه زده و از
دیدن منظره ی شال پیش کشی لذت می بردم که با تقه ی. ادرین به میزم از جا پریدم و شال رو
برداشتم و پشتم قایم کردم.
ادرین : اون چی بود؟!
اطمینان داشتم که اگر متوجه هدیه نه چندان گرون قیمتم می شد کلی مسخرم می کرد و دستم
می نداخت. سعی به مخفی نگهداشتن جعبه داشتم و در حالی که با یه دست پیرهن رادمان رو می
گرفتم تا جلوتر نیاد گفتم:
-به تو چه؟ داروغه ای چیزی هستی؟!
ادرین : آره من بازپرس ارشدم ؛ دستت رو عقب نبر می خوام ببینم چیه؟
تازه دست از تلاش برای فرار برداشته و متوجه مدل موی جدیدش شده بودم.. مو های حالت داری
که به گردنش می رسیدن و همیشه حالت شلخبته داشت و تقریبا بلند بود ، نما بخش صورت دوهزاریش بودن،
حالا نشونی از بلند بودن توشون دیده نمی شد.!
دور موهاش رو سفید کرده و وسطش یه مقدار بلند تر به نظر می رسید ؛ صورت روشنش با این مدل مو باز تر و سنش پایین تر
بنظر می رسید.
در گیر و دار خندیدن و یا نخندیدن به قیافه ی بچگونش بودم که بهم نزدیک شد، دست برد و
جعبه رو از پشتم قاپید و شروع به بازرسی کرد. هرکاری کردم نشد که جعبه و یا حداقل شال رو
ازش کش برم.
-بدش به من بیریخت کچل!
جعبه رو از صورتش فاصله داد و با اخم وحشتناکی نگاهم کرد و گفت:
-به نفعته از مو هام حرف نزنی کدو قلقله زن! هرچند من همه جوره زیبا و دلبرم!
-به قول خانوم مارپل چی؟ دلخر؟ آره _ آره واقعا که دلخری ؛ نه اصلا خود خری!.
باز هم بی تفاوتیش رو به حد اعلا رسوند و کنجکاو گفت:
-این چیه؟
-فرقونه! کور که نیستی؛ کادوعه!
-دارم می بینم، می گم کی بهت داده؟ بابت چی؟
نا خوداگاه ذوق کردم و نتونستم پنهانش کنم و با صدای بلند گفتم:
-لوکاخرید...
نذاشت حرفم تموم بشه، جعبه ی کادو رو با چندش از خودش دور کرد، جوری که انگار دم موش
گرفته بود:
-کی بهت گفت قبولش کنی؟
-ببخشیدش که از تو خاله زنک اجازه نگرفتم.
-از این به بعد اجازه بگیر ؛ پسره ی بی سلیقه ببین رفته چیم خریده! اصلا چرا بهش رو میدی؟
پایان پارت 39
نظرتون در مورد این پارت ؟
لایک فراموش نشه