پارت دوم عشق ناشناخته

Arina Arina Arina · 1400/11/28 20:02 · خواندن 4 دقیقه

پارت دوم رو با اینکه کامنت ها کم بود دادم 😐

بفرما ادامه  

از زبون مرینت

بعد از کلی حرف زدن با لوکا در مورد همه چیز و خوردن کیک شکلاتیم و هاتچاکلتی که سفارش داده بودم از کافه اومدم بیرون و با لوکا خداحافظی کردم و به سمت خونه رفتم اونم رفت . داشتم راه میرفتم که یه ماشین شیک و خوشگل گرون قیمت جلوم نگه داشت . اول فکر کردم می خواد منو بدزده خواستم جیغ بکشم که یهو پنجره اش رو داد پایین و آدرین رو دیدم .

- آ... آدرین؟

- آره خودمم

- اممم خب از دیدنت خوشحال شدم. اممم یعنی شب بخیر خواستم برم که با صدای آدرین به خودم اومدم داشت میخندید

- ببخشید . اههه ( مثلا داره گلوش رو صاف میکنه) خب من نیومدم که فقط بهت سلام کنما مرینت

- اااااا! پس برای چی اومدی؟

- اومدم تا بانویی به زیبایی شما رو به خونه برسونم ( وای آدرین چه رمانتیک شده بانوی زیبا 😂😂)

- (مرینت از خجالت سرخ شده )

- خب حالا افتخار میدید تا خونه همراهیتون کنم

- اههه ( داره ریز ریز می خنده) آخه زحمت میشه

- چه زحمتی واسه من افتخاره

و مرینت سوار ماشین شد

از زبان آدرین

وای خدا چه قدر خوشگله . کاش میشد بهش بگم که چقدر خوشگله . اما امان از دست من که میترسم مرینت دیگه اینبار لپ هاش کوره بشه

- امم خب خانمی به زیباییه شما تنها بیرون چیکار میکرد ؟

- امم تنها نبودم . با لوکا بودم

- (فوتی از روی اصبانیت میکنه )

- توی کافه با هم قرار داشتیم . داشتیم در مورد آینده مون حرف میزدیم

- 😠😠😠 😤 یعنی ... می خوای ... باهاش .... از .... ازدواج . ..کنی ؟

- خب .... خب فعلا معلوم نیست . یعنی آخه من هیچ حسی بهش ندارم و خب فکر کنم اونم بدونه

از زبون نویسنده

و آدرین از خوشحالی بال در میاره بگذریم اونها تا خونه با هم حرف میزنن و بعدشم که دیگه نخود نخود هر که رود خانه ی خود میشه

دوباره از زبون آدرین

روی تختش میوفته و به حسی که نسبت به مرینت در درونش به وجود اومده فکر میکنه . تا حالا یه همچین حسی نسبت به هیچکس نداشتم . یعنی این حس چیه ؟ باید بفهمم ...خب من نسبت به کلویی که خب این حس رو ندارم به کاگامی هم همین طور و حتی به لایلا یا هر دختره دیگه ای . شاید ... شاید باید از مامانم کمک بخوام . آره خودشه . و به سمت طبقه ی پایین میره

- مامان ؟ مامان کجایی؟

- اینجام پسرم چرا انقدر داد میزنی ؟

- یه کار خیلی خیلی مهم باهاتون دارم

- چیه چی شده ؟

- من ... خب من ...

- تو چی ؟ جون به لب شدم مادر بگو دیگه

- خب من یه حسی نسبت به مرینت دارم .. که ... که تا حالا به هیچکس نداشتم اسمش چیه

- چه حسی؟

- خب نمیشه توصیفش کرد . ولی حسه خیلی خوبیه . هر وقت که میبینمش ضربان قلبم بالا میره . قلبم می خواد از سینم بزنه بیرون . و ... و هر وقت چشماش رو میبینم توی آبی چشماش غرق میشم

- (مادرش داره میخنده) مادر این حس اسمش عشقه

- خب چرا انقد میخندید؟

- چون تو قبلا بهش میگفتی یه دوست اما حالا (و باز میزنه زیر خنده)

- بله خب ولی اون موقع اینجوری نبودم

- خیله خب حالا که از حست مطمعنی برو و بهش بگو وعلا یکی دیگه جاتو میگیره براش

- نگران نباشید اون به هیشکی محل نمیده . البته امروز با یکی قرار داشت . اسمش لوکا بود . ولی خود مرینت بهم گفت که بهش هیچ حسی نداره

- اولا که تو کی مرینت رو دیدی ؟ دوما تو دخترا رو نمیشناسی . اون الان هیچ حسی بهش نداره یکم که بگذره اونم عاشق لوکا میشه

- خب پس من میرم که بهش بگم

- برو ولی همه چیز رو در نظر داشته باش . راستی کاگامی رو می خوای چی کار کنی ؟

- فردا روز آخر قرار داده پس می تونم بعد از ظهر بهش بگم که همه چیز تمومه و رابطه ی ما واسه ی محکم کاری قرارداد بوده - اوکی . انگار فکر همه جاشو کردی . پس می تونی بری

- ممنون مامان خداحافظ

خب دیگه تامام تامام 

بی زحمت یه کامنت هم بدید دیگه به خدا دستم درد گرفت