مای نیم ایز وروجک پارت 34

Delaram Delaram Delaram · 1400/11/25 23:28 · خواندن 10 دقیقه

های گایزز مرسی که ار رمانم حمایت میکنید بفرمایید ادامه

پارت 34

ادرین- عه توام که معلولیت داری!

با کمک پام پاشنم رو از کتونیم در آوردم و با همون پا، کفشم رو به سمتش پرت کردم و با حرص
گفتم:
-تا باشه از این معلولیت ها که باعث زیبایی میشه! هر چی باشه بهتر از توام که معلولیتت ذهنیه!
ادرین هم متقاعب از من کفشش رو تا نصفه از پاش در آورد، اومد که به سمتم پرت کنه که در
ورودی کتابخونه صدا داد. انگار شخصی تلاش می کرد که وارد فضای کتابخونه بشه.
به محض شنیدن این صدا که بوی مرگ می داد، ادرین به سختی کتونی ساق دار خودش رو
پوشید و لنگه کفش من رو هم به سمتم پرت کرد تا بتونم زودتر بپوشمش. نفهمیدم که چه جوری
تمام کاغذهارو از زمین جمع کردیم و خودمون رو به پشت پرده ی پنجره ی سرتاسری کتابخونه
رسوندیم.
رو به روی هم ایستاده بودیم و نفس نفس می زدیم ؛ در با صدای چرخش کلید توی قفل بازشد و
صدای قدم های سنگین شخصی به گوش رسید که به آرومی وارد کتابخونه شد.
با استرس پام رو به زمین می زدم و لبم رو جوری گاز گرفته بودم که گزگز می کرد. ادرین بیشتر
بهم نزدیک شد، پاش رو روی پام گذاشت و مانع از ادامه دادن تیک عصبیم شد و با انگشت
شستش لبم رو از زیر دندون هام بیرون کشید، تا خواستم داد بزنم:به من دست نزن دست
چپش رو روی دهنم گذاشت و با دست راست، منو محکم توی بغلش انداخت و فشار داد تا مبادا با
داد و بیدادم باعث بشم که لو بریم.
آقای اگرست- ادرین! کجایی پسر؟ ادرین...
رفته رفته صدای قدم های آقای اگرست نزدیک و نزدیک تر می شد و با هر قدمی که بر می
داشت فشار دست ادرین به دور کمرم محکم تر می شد و کتاب توی دستم بیشتر مچاله ؛ گوشه
های جلد قطورش توی تنم فرو می رفت. به سختی نفس کشیده و توی دلم براش خط و نشون می
کشیدم که بعد از رفتن این خروس بی محل چه جوری بکشمش که طبیعی جلوه کنه؟!
یکم دیگه هم توی همون شرایط موندیم که صدای بسته شدن در چوبی کتابخونه، نوید رفتن
اگرست رو به گوش رسوند.

قبل از این که من تقلا کنم، خودش منو به شیشه ی دودی پشتم کوبید و با کشیدن دستی بین
موهای بلند و حالت دارش از پشت پرده بیرون رفت.
با عجله و عصبانی چند قدم برداشتم و خودم رو صد راهش کردم، دستم رو بالا بردم و تا خواستم
لب باز کنم و بگم فاتحه ی خودت رو بخون، خودش پیش قدم شد و گفت:
_حالا همچین تحفه ای هم نیستی که من از بغل کردنت لذت ببرم. می دونم! می دونم... نیازی به
تشکر نیست. حرف نزن یه زنگی به دوستم بزنم و ببینم چه گلی می شه توی سر این کتاب گرفت!
دوباره دستم رو توی هوا تکون دادم تا تهدید وار شروع به صحبت کنم که گوشی رو به گوشش
چسبوند و با تحکم گفت:هیس...
سرم رو با جدیت بالا گرفتم و سعی کردم رشته ی کلام گم شده ام رو دوباره به دست بگیرم:
_من...من، تو...
در حالی که موبایل رو بین سر و شونه نگه داشته بود، دستش رو توی جیب شلوارش برد و کاکائو
کوچیکی ازش بیرون کشید، باز کرد و توی دهنم كه از تعجب باز مونده بود، گذاشت.
ادرین- الوو؟ استاد پس کجایی؟
- چی؟ مغازه ای ما یه سر پیشت بیاییم؟
عصبی، در حالی که حرفم توی دهنم ماسیده بود و همچنان به چشم های ادرین زل زده بودم، گاز
محکمی به کاکائو توی دهنم زدم که با پخش شدن مزه ی منحصر به فردش توی دهنم خود به خود
چشم هام بسته شد.
یه مزه ی خاصی داشت! ترکیب خیلی خوشمزه ای از تیکه های فندوق و کاکائو ی تلخ که بو و مزه
ی توت فرنگی رو می شد پس از جویدن از اون ته مه های زبون حس کرد. در گیر این بودم که چه
جوری شکلات رو بجوم تا زود تموم نشه که ناگهان گوشه ی پالتوی کوتاه و عروسکیم که قرمز رنگ
بود و از کمر به پایین گشاد می شد، کشیده شد و در همون حین ادرین شروع به صحبت با من
شد.
-اگه یه نفر هم باشه که بتونه این افتضاح رو سر و سامون بده، همین ناتائیل ناکسه!

انگار که دقایقی پیش رو به کل فراموش کرده باشم، گفتم: بازم از این شکلات ها داری؟
در حالی که همچنان می کشیدتم با تک خنده ی همیشگیش گفت: صدا خفه کن خوبی بود،
نه؟می دونی یه دونه از اون شکلات ها چند تومنه؟
آستینم رو از چنگش در آوردم و با ناراحتی و لب و لوچه ی آویزون گفتم:
-پولش رو میدم چرا منت می ذاری؟
دوباره آستینم رو بین انگشت های کشیده و مردونش گرفت و با یک دندگی گفت:
-بجنب دیر برسیم مرغ از قفس پریده ها!
و منو تا همون ماشین شاسی بلند معروفش کشوند و برد.
دزد گیر رو زد و سوار ماشینش شد، منتظر نگاهم کرد تا من هم سوار بشم. آداب و معاشرت هم
بلد نبود که بدونه اول باید در رو برای من باز کنه. اول لگد محکمی به لاستیک جلوی ماشینش زدم
که صدای دزدگیر در اومد و بعد با حرص در رو باز کردم و سوار شدم.
هنوز در رو نبسته، پاش رو روی پدال گاز فشار داد و راه افتاد. نگاهی به نیم رخ جذابش انداختم و
با افسوس گفتم:
-پنجاه سالته، هنوز بلد نیستی که اول باید در رو برای یه خانوم متشخص باز کنی؟ خدایا! کاش
اون موقعی که پول می دادی، براش شعور رو هم در نظر می گرفتی.
نگاه حسرت بارم رو به سر و لباس گرون قیمتش انداختم و ادامه دادم: خدایا! خدای مهربونم! به
کیا پول دادی آخه؟
ادرین نگاه گذرایی به صورتم انداخت و بی مقدمه گفت:
-شانس آوردیم رئیس بزرگ میتیکومان نگرفتتمون ها!
نفس عمیق کشیدم و به صندلی راحت ماشین تکیه دادم، گفتم:
- حرفش رو نزن که از استرس دستشوییم می گیره!
ادرین- میگم البرزتون چطوره؟ اسمش رو چی سیو کرده بودی؟ آها! یادم اومد.. زاگرس!

نگاهش کردم و گفتم:
-فضول رو بردن زیر زمین پله نداشت خورد زمین، من رو دم ایستگاه تاکسی ها پیاده کن. هر کی
کتاب رو جر داده خودش هم دنبال کار هاش بره!
دستش رو به سمت داشبورد سمت من آورد و درش رو باز کرد و همزمان گفت:
-ببین دیگه خیلی داری حرف میزنی! سعی کن مشغول باشی تا یه راه دیگه برای ساکت کردنت پیدا
نکردم..
چشم هام از دیدن اون تعداد از انواع و اقسام شکالت های گرون خارجی گرد شده و زبونم بند
اومده بود.
چشم هام رو گرد کردم و با ذوق گفتم:
- وای این ها همشون مال منه؟ این همه شکلات رو از کجا آوردی؟!
ژست قشنگی گرفت و در حالی که آرنجش رو پنجره گذاشت گفت:
- بالاخره ماهم نون خوشگلی و جذابیتمون رو می خوریم!
خنده مسخره ای کردم و گفتم:
-اوهوع، بابا جذاب!
صدام رو آروم کردم و ادامه دادم: میگم اون قدر تو جذابی نیان از ماشین پیادمون کنن ببرنمون؟
حدقه ی چشم هاش رو توی کاسه چرخوند و با نهایت بی تفاوتی دوباره به جاده خیره شد. بعد از
یک ربع ساعت رانندگی به محل مورد نظر رسیدیم. رادمان بعد از اتمام حجت با من که به هیچ
عنوان از ماشین پیاده نشم، از ماشین پیاده و به سمت مغازه ی بزرگ صحافی رفت. چند دقیقه ای
گذشت، حوصلم حسابی سر رفته بود و با کالفگی اطراف رو نگاه می کردم که با دیدن مغازه ی لوازم
صوتی چشم هام برق زد.
از فکری که توی سرم چرخ و فلک می زد خودم هم خندم گرفت ؛ بر افکار پلیدم لعنت فرستادم و
به آرومی از ماشین پیاده شدم. از مادر زاده نشده بود کسی که مرینت رو اذیت کنه و کارش بدونه

جواب بمونه. از نظر خودم کار خدا رو راحت کرده بودم،همین دنیا تصفیه حساب می کردم و
راحت...
باید به خدا پیشنهاد می دادم که اسمم رو :مرینتئیل" بذاره و مسئول رسیدگی به امور ایرانیان
سرکش. خلاصه که اگه خدا پیشنهادم رو قبول نکنه آمریکا می دزدتم و از افکار ساموراییم بیشترین
بهره رو می بره .
وارد مغازه شدم و از فروشنده خواستم تا برام کوچیک ترین میکرفونشون رو بیاره! یه چیزی مثل
شنود. فروشنده کلی تعجب کرد و هزار و یک دلیل آورد که فروش این چنین اجناسی بدون مجوز
غیر قانونیه ولی طبق معمول همیشه حرف تو گوش من نمی رفت و هر طور شده با کلی حرف زور و
خل و چل بازی میکروفون رو، رو کرد.
خنده و حرف فروشنده هیچ وقت یادم نمیره که با عجز گفت:
- تو با اون چشم ها و خنده و اخم قاطیت، آمریکا رو با چنگال می تونی فتح کنی!
خلاصه که میکروفن و بلندگو رو با کلی چونه و گرو گذاشتن شناسنامم به صورت قستی خریدم. 
کشیک کشیدم که ادرین برنگشته باشه و بی حواس دوباره از خیابون رد و سوار ماشین شدم.
به محض بستن در ماشین "ادرین عصبانی و ناسزا گویان از در مغازه صحافی بیرون اومد و سرش
رو با تاسف برای من تکون داد.
با عصبانیت سوار ماشین شد و در رو کوبید، در حالی که دکمه ی استارت رو فشار می داد همچنان
غرغر می کرد:
ـ انگل جامعه! قد خر موسی سن داره هنوز نمی دونه چه جوری باید با رفیقش برخورد کنه. من که
آخر تورو آدم می کنم!
دهنش رو کج و سعی کرد ادای دوستش رو در بیاره:
ـ مگه بز جویده این کتاب رو؟ هیچ کاری نمی شه برای این کتاب کرد!
دروغ چرا از چشم های سبز تیره شدش، ابروهای در هم کشیده و مشت منقبضش روی فرمون ترسیدم
و به صندلی چسبیدم و خدا خدا کردم که من رو درحال خروج از ماشین ندیده باشه

.غرورم برخورده بود که ترسیده بودم؛ آروم داشبورد رو باز کردم و سعی کردم که دوباره با شکلات
ها خودم رو مشغول کنم تا تیر ترکشش به من نخوره.
ماشین رو راه انداخت و یه لحظه سرش رو برگردوند و با تعجب نگاهم کرد.. با دیدن قیافه ی
مظلوم شدم که با بی میلی و دست پاچه پوست یک شکلات رو باز می کردم، با تمام وجود خندید
که برای اولین بار ردیف دندون های سفید و کامپوزیت شدش و تک چال عمیق روی گونه ی
راستش رو به وضوح دیدم. آنچنان جذاب و دلبر شده بود که اگه خودم دوتا از اون چال ها رو
نداشتم از حسادت می مردم!..
تا به حال خنده ای به اون گیرایی ندیده بودم! لب های صورتی پرنگش تا دندون نیشش کش اومده
بود و چال سمت راستش که ته ریش اندکادر شدش روش رو پوشونده بود، باعث ایجاد یه چین
کوچیک کنار چشمش شده بود. چشم هاش دیگه تیره نبودن و دوباره شیشه ای و شفاف شده
بودن.
شکلات رو از دستم گرفت، باز کرد و توی دهنش گذاشت و با ته خنده ی معروفش که ته مونده ی
همون خنده ی رویایی بود، گفت:
ـ دلت نمی خواد نخور، مریض می شی. یا امام زاده های در حال ساخت! بالاخره ما ترس این دختر
رو هم دیدیم !
بند کیفم رو محکم توی دستم فشار دادم و از دیدن شکلات خوردنش حسابی از لب و لوچم آب راه
افتاد ؛ با حرص لب هام رو روی هم فشار دادم و گفتم:هیچم نترسیدم!
ادرین فرمون رو بیشتر فشار داد و با خنده یوری گفت: آره _ آره! جون اون وجدان دروغگوت.
من درک نمی کردم، چرا وقتی اون قدر قشنگ می خندید، همیشه از یه پوزخند مضحک قبل از
حرف هاش بهره می برد؟ پسره ی معلول! اون وقت به من توی کتابخونه بخاطر چال های روی گونم
می گفت که معلولیت دارم.
به میکروفن که توی دستم مچاله شده بود، نگاه کردم و از نیمه کار موندن نقشم آه بلندی کشیدم
که نظر ادرین بهم جلب شد. با چشم های خندونش گفت:

تا پارت بعد بای نظرتون در مورد این پارت چی بوود تو کامنتا بگید 

بای کیوتا💕