آقای مغرور😏خانم لجباز😜 p6
💙❄
آلیس که عصبی شده بوددستی تو موهای مشکی پریشونش فرو کرد.
– اَه، این پسره چرا سنگ این دختره ی تیتیش مامانی رو به سینه می زنه.
مانی از پشت سر گفت: – واسه این که رفیق های دوره ی دانشگاه همن و جیک تو جیک هم. مرسانا یه تای ابروش رو انداخت بالا و دست به
سینه گفت: – ما که نفهمیدیم مرینت دوست دختر مهندس اگرسته، یا لوکا. سارا- خیلی خب، حسودی نکرد. بس است.
***
در به شدت باز شد. ادرین مرینت رو خیلی آروم روی تخت گذاشت. صورت مرینت کمی از سیلی های ادرین سرخ شده بود.
ادرین مستاصل دستی تو موهای طلایی نرمش فرو کرد و با خشم، اما خیلی آروم گفت:
– بهتر از این نمیشه! لوکا اگه اتفاقی براش بیفته چی؟ واقعا حساسیت داره؟
لوکا- حساسیت که … خب خودت که می دونی، مرینت از این چیزا نمی خوره، واسه همین هم معدش تعجب کرد و حالش بد شد. این یه درس
عبرتی میشه برای اونا که دیگه بهش نوشيدني ندن.
ادرین کمی به صورت ناز مرینت که معصومانه به خواب رفته بود نگاه کرد.
پنجره اتاق باز بود و نور مهتاب از بیرون به داخل اتاق سرک می کشید و نیمی از صورت زیبای مرینت رو روشن می کرد.
ادری مات به مرینت خیره شد بود.
لوکا- هی پسر، به نفعته که از این فرصت سو استفاده نکنی و شیطون گولت نزنه، وگرنه صبح که بیدار شه فاتحت خونده س. دیگه خود دانی.
ادری که تازه متوجه حالت غیر عادیش شده بود، به لوکا نگاه کرد و اخماش رو تو هم کرد
– لوکا الان وقت شوخی کردنه؟
لوکا با خنده، در حالی که ادرین هلش می داد بیرون گفت:
– این فقط یه نصیحت دوستانه بود عزیزم.
گونه ی ادری رو بوسید و به سمت در خروجی رفت.
ادری- لوکا کجا؟ چی کارش کنم؟
لوکا- هیچی، بذار بخوابه، صبح که بلند شه خوب میشه. می رم خونه ی خودم، خیلی کار دارم. خمیازه ای کشید و ادامه داد: – خداحافظ. در رو
تا نیمه بست و دوباره با لبخند شیطانی سرش رو از لای در آورد تو.
لوکا- به هشدارام که خوب گوش کردی؟ شیطون گولت نزنه خوشگله!
ادرین کوسن مبل رو برداشت و با لبخند به طرف لوکی پرت کرد، اونم سربع در رو بست و رفت.
ادری بی رمق روی مبل راحتی ولو شد. به اتفاق های امشب فکر می کرد، به مهندس نصیری و کیانی و به تمام افرادی که امشب باهاشون آشنا
شده بود.
سعی کرد پرونده ی هر کدوم رو از اول مرور کنه. بعدش لپ تاپش رو روشن کرد و گزارش بلند بالایی برای سردار نوشت و فرستاد. به
ساعت نقره ای دستش نگاه کرد. ساعت سه ی شب بود.
چشمای خمارش رو با پشت دست مالوند و رفت تو اتاق خواب. نگاهش به مرینت
افتاد.
هنوزم خوابیده بود. نگاه به لباساش کرد. هنوز کفش هاش پاش بود. نشست پایین تخت و کفش هاش رو درآورد.
- هه، فکرنمی کردم این قدر نازک نارنجی باشی جناب سروان!
تو موشم نیستی، اون وقت واسه من ادای ببرهای وحشی رو درمیاری. سعی کرد کتش
رو دربیاره. به سختی این کار رو کرد. نیم خیز بلندش کرد و کتش رو از تنش درآورد. نگاهش روی صورت همچون ماه مری ثابت موند. بعد یه
چیزی از درونش بهش نهیب زد. “پسر خجالت بکش، چشمای هیزت رو جمع کن.” تا اومد مری رو دوباره سر جاش بخوابونه، دید مری با
چشمای خمار بهش خیره شده.
– تو … دیگه … کی … هستی؟ این … جا … کجاست؟ صدای دورگه و مست مری ادری رو وادار به خنده کرد.
- هیچی، بخواب صبح که پاشدی و حالت سرجاش اومد، هم یادت میاد من کی ام هم یادت میاد این جا کجاست. خواست از روی تخت
بلند شه که مری مچ دستش رو محکم گرفت.
– کجا؟ … نمی ذارم … بری … من … می ترسم. ادری با کلافگی گفت:
– دستم رو ول کن. نترس،
من همین جا توی هالم. دوباره بلند شد بره که این دفعه مری محکم تر دستش رو کشید، ادری هم تعادلش رو از دست داد و افتاد رو مری.
نگاه هاشون تو هم قفل شده بود. نفس هاشون به صورت همدیگه می خورد، سعی کرد خودش رو کنار بکشه، اما فایده نداشت.
دست های مری که دور ش حلقه شده بودن چیز مهمی نبود.
ادرین با اون هیکل ورزشکاریش خیلی سریع تر از اون چه که فکرش رو بکنید می تونست دستای ظریف و دخترونه ی مری رو باز کنه، اما یه
نیروی دیگه بود که نمی ذاشت کنار بیاد. نمی دونست چی بود، اما چشمای آبی دریایی مرینت، نمی ذاشت اون کنار بره. ادرین اخم غلیظی
رو پیشونیش نشوند و یاد حرفای لوکا افتاد. “به هشدارام که خوب گوش کردی؟ شیطون گولت نزنه خوشگله!” صدای لوکا تو سرش پیچید.
آره، این شیطون لعنتیه که داره گولش می زنه. ادرین با اخم خیلی سریع بلند شد و رفت و در رو خیلی محکم کوبید.
***
بای