مای نیم ایز وروجک پارت 32

Delaram Delaram Delaram · 1400/11/23 00:44 · خواندن 6 دقیقه

پارت 32

جوری نفس می کشید که کل تخت تکون می خورد، هر از چندی هم پتو رو بیشتر توی بغلش
فشار می داد و بخاطر بینی کیپ شدش فین فین می کرد. یکم با رژ لبم روی عکس ادرین با اون
ژست منحصر به فردي كه داشت گل کشیدم و به لب های خوش فرمش رژ قشنگی زدم، در آخر با
مداد ابروم براش سبیل هیتلری گذاشتم و روی یکی از چشم هاش، چشم ببند دزدان دریایی رو
طرح زدم.
وقتی کارم تموم شد و دیدم که قصد بیدار شدن نداره، دو سه بار پشت سرهم گفتم:ادرین! 
هووی.. مرد موزی! پیشته.. پیس.. مردی؟!
وقتی صدا زدن رو بی اثر دونستم، با حرص و ته مایه های خنده یکی از کوسن های تخت رو
برداشتم، روی صورتش که حالا طاقباز خوابیده بود گذاشتم و با تمام توان فشار دادم. یکم که هوا
بهش نرسید شروع به دست و پا زدن کرد و من واسه این که بتونم حرکاتش رو مهار کنم، جفت
زانوهام رو روی تخت گذاشتم و فقط هرت و هرت می خندیدم ؛ رادمان هم اون زیر هوار میزد ولی
فایده ای نداشت. الفاظ نامعلومی به گوشم می رسید و بخاطر درجه ی بالای نامفهومیش من رو
بیشتر به خنده می انداخت... همین باعث می شد دست هام تا حدودی شل بشن.
اورین: آی خفه شد! سگ.. آی!
کم کم به قهقه افتادم.. ادرین با یه حرکت سریع خودش رو آزاد کرد و روی تخت نشست. مثل یه
حیوون شریف زبونش بیرون افتاده بود و نفس نفس میزد، موهاش توی صورتش ریخته بود، رنگ
قرمز لبویی شد و پشت سر هم سرفه می کرد. گوشیم رو که تازه روی پا تختی دیدم برداشتم و تو
همون وضعیت خفن ازش یه عکس مشتی گرفتم که یکی از کوسن های اون طرف تخت به سمتم
پرت شد، ادرین با نفسی که همچنان گرفته و حالی خراب داد زد: لعنتی داشتی می کشتیم!
گوشیم رو توی هوا تکون دادم و گفتم: آه.. ببین تو مرده بودی، من تازه زندت کردم!
با شتاب بلند شد، گوشیم رو که شل گرفته بودم ازم کش رفت و گفت:همون باید می رفتم شمال،
تو می موندی و دو روز بی گوشی. اون وقت دیگه شک دوست پسرت برطرف می شد و مطمئنا
طالقت می داد!
به سمتش خیز برداشتم و طلبکارانه گفتم: خب می رفتی!
همون طور که ادرین گوشی رو با دستش بالا گرفته بود که دستم بهش نرسه، گفت: خب بی
لیاقت)تریپ خوانندگی گرفت(من واسه تو قیده دریا رو زدم / به در و دیوار تنگت می زدم / تو
بیابون دلت نفس زدم... مرینت! بغلم کن... بغلم کن که شدم تنها)ترانه دریا از آرش و مسیح(
یه لحظه دست از تلاش برای گرفتن گوشیم برداشتم و مات صدای پرسوز رادمان شدم و از خنده
روی تخت افتادم!
تلفن اتاقش زنگ خورد که از همون جا خودش رو کش داد و دکمه ی بلند گوی گوشی رو زد:
ـ آقا برای مهمونتون وسایل پذیرایی بیارم؟
ادرین ریز بینانه به قیافم که خنده روش خشک شده بود، نگاه کرد و گفت:
_ نباو مهمون کدومه؟ ایشون برای نظافت اومدن!
انتظار داشتم که بگه: نه بابا مهمون کدومه، ایشون صاحب خونه ان!
لب هام رو تا حدی که جا داشت روی هم فشار دادم، با نفس های بلند و عمیق بلند شدم و روی
تختش ایستادم. گوشم به تلفن بود که خدمتکار همچنان با صدای نازک شده و پر از عشوه اش
وراجی می کرد:
_ آقا وسایل نقاشیتون رو هم توی آلونک بردم، اتاق نقاشیتون رو هم مرتب...
متقاعب از من بلند شده، بی حرکت ایستاد بود و با تک خنده ی موزی نگاهم کرد.
یک بار دیگه خم شدم و کوسن گردی رو از روی تخت برداشتم، توی دلم یک _ دو _ سه گفتم و به
سمتش حمله کردم.
- گوشیم رو بده وحشی، می خوام به تو و اون خدمتکار پلشت یه وریت نشون بدم که چجوری
نظافت می کنن! بده من تا جد و آبادت رو از قبر بیرون نکشیدم، غسل و شست و شو بدم... تازه! 
خشکشویی ما خدمات خشک و اتو کردن هم داره ها! می شورم، می چلونم و روی بند میندازم تا
خشک بشه ؛ دوست داری؟
هر چقدر دستم رو بالا می بردم تا به گوشی برسه، اون دستش رو بالاتر می برد. یکم عقب رفتم،
خیز برداشتم و به سمت بالا پریدم ولی به خاطر این که تشک تخت فوق نرم و فنری بود، فرودم به
روی تخت با برخوردم به ادرین و پرت شدن هر دومون به روی تخت یکی شد؛ به این شکل که
ابتدا رادمان افتاد و بعد من روش ولو شدم. برخورد سختم باعث شد که موهای لخت و بازم مثل
تارزان روی صورتم بریزه.
بخاطر موهای آشفتم که روی صورتم ریخته بود، چیزی رو نمی دیدم. فقط سرم رو از جایی که بود
یکم بالاتر آوردم تا راحت تر بتونم نفس بکشم.
ادرین مسخ شد، دست آورد و موهایی رو که روی صورتم ریخته بود کنار زد. به محض این که
توانایی این رو پیدا کردم که ببینم کجا جا گیر شدم، دستم رو بالااوردم و توی صورت رادمان زدم.
از شوک بلند شد و نشست که باعث شد من که روش پخش شده بودم به پشت برگردم سرم به
گوشه ی تخت بخوره.
صورتش رو گرفت و با داد گفت:
_ واسه چی می زنی؟
بلند شدم، جلوش نشستم و یه دست به سر، با یه دست دیگه به متکا گفتم:
- واس چی به من دست زدی؟
ادرین- برو بابا دختره ی روانی! دلت بغل می خواد چرا خودت رو پرت می کنی؟ کافی بود مثل
بچه ی آدم بگی.. من بخشنده تر از اون حرف هام که درخواستت رو رد نکنم!
دست دیگه ام رو هم از روی سرم برداشتم و دو دستی متکای لوله ای روی تخت رو گرفتم، با شتاب
به سرش کوبوندم که یه وری روی تخت ولو شد. با حرص و قیافه ای شلخته و درهم برهم ریخته
گوشیم رو که روی زمین پرت شده بود رو برداشتم و پا کوبان به سمت در اتاق رفتم، از اون جای
کذایی خارج شدم.
هنوز چند قدم برنداشته بودم که پشیمون شده و با حرص تق تق کنان که بخاطر کفش های پاشنه
بلندم بود )نمی دونستم پوشیدنشون چه صیغهایه دیگه!( برگشتم و در رو باز کردم، با تمام توان به
دیوار کوبیدم که چند دفعه عقب جلو شد و دوباره به دیوار خورد.
ادرین که شلوارک مشکیه مارک دارش رو تا نصفه پایین کشیده و به شلوار خوش دوخت جینش
خیره بود، به محض باز شدن در هول و ترسیده شلوارک رو بالا کشید و هوار زد:
- هووی این جا مگه تویلست که سرت رو میندازی پایین و میای تو؟!
_ نمی دونم، ولی من که دارم یه خر رو می بینم!
به محض شنیدن صدام سرش رو با شتاب به سمتم برگردوند و اخم غلیظی نثارم کرد. سرم رو کج
کردم و با ته مایه های خنده گفتم:
- خواستم بگم کارت این جا تموم شد، خونه ی ما هم هست! بذار پولتم بدم که نگن برد خونشون
پولش رو نداد...
دیگه مجال نشد که ادامه ی حرفم رو بزنم، به قدری بهم نزدیک شده بود که فقط تونستم در رو
توی صورتش بکوبم و فرار کنم. نفهمیدم پله ها رو چجوری پایین اومدم و چند دفعه پام پیچ خورد.
شلوارک به تن از پاگرد پله ها آویزون شد و گفت:
_ فرار کن مرینت، فرار کن که اگه بگیرمت نشونت میدم کی، کی رو می بره خونشون!

پایان پارت 32 

نظرتون؟