مای نیم ایز وروجک پارت 31
سلام سلام برای دیر دادن پارت متاسفم بفرمایید ادامه
پارت 31
راننده- آبجی مثل این که مزنه دستت نیستا!
سریع دستم رو بردم بالا، رو هوا تکون دادم و گفتم:ببین داداچ! سر جمع نیم ساعت هم نروندی،
من پونزده بیشتر نمی دم !
و پول رو درآوردم روی صندلی شاگرد انداختم و پیاده شدم. در رو محکم بستم،خم شدم و گفتم:
-این دفعه رو به تور من خوردی تا یادت بمونه جیبه هر کی رو بزنی، واسه بچه پایین افت داره
سرش کلاه بذارن!
راننده رو با آه و افسوسش تنها گذاشتم. با برگه ای که آدرس رو توش نوشته بودم شروع کردم به
راه رفتن..
ده بار خیابون رو بالا و پایین کردم، از کوچه بنفشه و بوستان کوفت و زهرمار یک تا ده، چندین بار
بالا و پایین کردم که آخر هم کوچه ای به اسم هایی که توی آدرس اومده بود، ندیدم! خدارو شکر
که خدا عذاب الهیش رو نازل کرده بود و دستور داده بود که زمین خاندان اگرست رو با خونه و
کوچشون یکجا ببلعه!
همچنان داشتم غرغر میکردم که ناگهان چشمم به یک کوچه با عرض بالا افتاد که تراکم خونه و
جمعیت توش به چشم نمیخورد، کمی جلوتر رفتم و با دیدن بهشت رو به روم دهنم چهار طاق باز
موند! یک کوچه پهن و درندشت که از دیوارهاش گل های پیچک بنفش بالا رفته بود و عطر خنکش
صورت آدم رو نوازش می داد ؛ آسفالتی که در کار نبود و زمین سنگ فرشی از سنگ های رودخانه
بود که روشون با سیمان سفید و سیمان رنگی صاف شده بود.
ـ مرفه های بی درد! من ساده رو باش که چقدر دنبال یک کوچه عمومی گشته بودم و این آقا
درست وسط یه کوچه اختصاصی خونه داشت! مبهوت و متحیر توی کوچه قدم گذاشتم، هر آن با
دیدن گیاهان منحصر به فردش که تو طول کوچه کاشته شده بود، بیشتر شوکه شدم. کوچه نبود
که! آمازونی واس خودش بود.
همونجا هم می شد در بزرگ و قیمتیشون رو دید که دور تا دورش با حفاظ های آهنی حصارکشی
شده بود و چند نفر سیاه پوش بدون هیچ حرکتی جلوی در ایستاده بودن.
با دست زیر فک باز شده ام زدم که با برخورد دندون هام به هم تقی بسته شد. دستی به موهای
وسط کردم کشیدم که به حالت اولیه برگشت و چند قدم به جلو برداشتم که مرد سیاه پوشی جلوم
رو گرفت ؛ دستم رو بالا آوردم و گفتم:به من دست زدی نزدیا! دست بزنی جیغ میزنم!
مرد به زور خنده اش رو خورد و گفت:
ـ آقا کوچیکه منتظر شما هستن، از این طرف
لطفا.. در خونه اتوماتیک وار باز شد و من با شوک و ا
دهن باز وارد خونه شدم. از دیدن او میزان از لوکسی و زیبایی واقعا کف کردم و توی کفه خودم
تمیز شد
ویلایی به بزرگی یک شهرک که پیاده از این سر به اون سرش نمی شد رفت. تمام راه ها سبز و
سنگ فرش شده بودن. استخر تا آلونک پوشیده شده از پیچک و رزهای سرخ، پارکینگ و انواع
اقسام ماشین های کفی، شاسی بلند و موتور سنگین ولی از همه مهم تر ساختمون اصلی با ستون
های بلند و قطور روی ایوون بود که چشم هارو نشونه می رفت.
ساختمونی که ورودیش یه در بزرگ چوبی و البته عتیقه بود که قبل از رسیدن بهش باید ۴ و ۵ تا
پله ی کوتاه و پهن رو بالا می رفتی. دستی به در منبت کاری شده که اشکال آهو و غیر داشت
کشیدم و متفکر گفتم:اگه یه دونه از این شکل ها رو هم با چاقو بکنم و ببرم به چوبش پول ندن به
طال و نقره روش، حسابي پول میدن ؛ دیگه بارم رو می بندم. واسه خودشون استغفرالله ضریح
درست کردن! پنجره فوالد و شبیه سازی کردن. خاک تو سرا!
خدایا من رو گاو کن که تا حالا این همه چیز گرون یک جا با هم ندیده بودم. همین فشار خونم رو
بالا برده بود، اصلا بوی نویی می يومد!
خونه توی سکوت مطلق فرو رفته بود. به عقب برگشتم و نگاهی به ساختمان اصلی کردم و دوباره با
مری درونیم هم صحبت شدم و گفتم: اینجا پشت بومش جون میده واسه کفتر بازی! یه دوجین
بچه هم بیاری!
یهو یه چیز از توی استخر بغل پام سرش رو بیرون آورد و روم آب پاشید، جیغ زدم و از ترس
گفتم:یا اکثر امامزاده ها! کروکدیل!
هنوز برنگشته بودم تا کامل قیافه اون موجود رو ببینم اما بخاطر فیلمی ک به تازگی دیده بودم، یه
همچین ذهنیت وحشتناکی برام ایجاد شده بود. جو که یکم آروم شد، دیدم پسری توی آبه و از
دیواره های استخر گرفته، اون قدر خندید که آخر سر دستش لیز خورد و دوباره زیر آب رفت.
با استرس به لبه ی استخر نزدیک شدم، خم شده بودم و اونجایی که زیر آب رفته بود رو نگاه می
کردم و هر چقدر بیشتر خم می شدم کمتر چیزی به چشمم می خورد. از این که با لباس خیس
بشم متنفر بودم، برای همین بخاطر نجاتش تن به آب نزدم و سعی کردم همون لبه ی استخر
بشینم و برای جوون از دست رفته سوگواری کنم: ننه ات برات بمیره که چس شدی رفتی هوا! نه
حباب شدی رفتی تو آب. از عواقب شاخ بازی به روایت تصویر بیشتر از این نمی شه که! یکی نبود
بهت بگه تو که بلد نیستی چرا شنا می کنی!؟ تو باید نهایتا تو استخر توپ ها، توپ بازی می کردی
و یا پات رو می ذاشتی روی لوله ی حموم و توی آب جمع شده اش توی کف حموم آب بازی می
کردی.
با قهقه ی بی وقفه به خودم اومدم و پشت سرم رو نگاه کردم که همون پسر با حوله کمرش رو
پیچیده و با بالا تنه ی لخت روی صندلی آفتاب گیر کنار استخر نشسته بود، جوری می خندید که
نفسش بالا نمی یومد. دستی به کمر زدم و شاکی نگاهش کردم، پسری با پوست روشن و تو پُر، قد
بلند و با موهایی که تا زیر گوشش بلند بود، البته به روشنیه موهای ادرین نمی رسید ؛ از ادرین که
بزرگ تر به نظر می یومد اما ته چهره اش کاملا به اون شبیه بود. تنها تفاوتشون اخلاقشون بود که این پسره اخم.نداشت. پسر که سکوت مطلق من رو دید با لذت نگاه کرد.
ـ تو که هنوز زنده ای!
اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد، دست به سینه شد و گفت:ببخشید که نمردم!
تازه به ذهنم رسیده بود که بپرسم اصلا این خونه ای که من واردش شده بودم مال اجداد نفرین
شده ی اگرست هست یا نه؟! اون قدر هول دیدن داخل خونه بودم که به محض گفتن آقا
کوچیکه منتظرتونه، اصلا نپرسیدم این کوچیکه فلک زده کی هست و خودم رو توی خونه پرت کرده
بودم.
ـ من دنی ام... دنیس!
صدای بم و محکمش من رو به خودم آورد و با تردید گفتم: ببین دنی من دنبال یکی ام که فکر کنم
از لحاظ. اخلاق همیشه یه اخمی وسط پیونیش هست، قد و قامت همچین ناقصی هم داره ؛ بر و رو هم که...
نوچ!هر چی فکر می کنم می بینم نداره. آقا خلتصه کنم یه آقای دماغ دراز ندیدی؟
پسره که صورتش قرمز کرده بود، ناگهان از خنده منفجر شد و گفت:اینی که گفتی تو کارتون لوک
خوش شانس دیدم ولی اگه دوست دختر جدیده ادرینی باید بگم که توی اتاقشه و از دیشب سر و
صداش نذاشته من بخوابم.
ـ تشکرات!
دنیس: بازم پیش ما بیا!
به درخت بید مجنون رو به روی ساختمون نزدیک شدم، با دست کشیده ی محکمی به برگ هاش
زدم.دوباره بدون توجه به حرف دنیس به آرومی در چوبی رو هول دادم که با صدای جیلینگ
ویلینگ آویز پشتش باز شد و وارد شدم. چیزی که به چشم می خورد یه ورودی بزرگ بود که از دو
طرف به پله های بلند مارپیچ می خورد و از وسطش در طلایی رنگ آسانسور بود که قرار داشت،
مجسمه های بزرگ طلایی رنگ، عتیقه های ریز و درشت که روی زمین دکور و در و دیوار بود.
سرتاسر خونه رنگ سفید داشت، کادرهای طالیی و پرده های سفید بلند مخمل و ابریشمی که
نمابخش پنجره های بلند و قدی رو به باغ شده بود ؛ آدم دلش می خواست زوزه بکشه و با تک تک
دیوارهاش عکس یادگاری به ثبت برسونه! اتاق نشیمن جدا و تلوزیون از همون جایی که ایستاده
بودم به چشم می خورد که پشت پله ها قرار داشتند.اتاق پذیرایی و آشپزخونه هم درست در سمت
راست بودن. سمت چپ اون قدر طوالنی و اتاق اتاق بود که از یه جایی به بعد، به خوبی دیده نمی
شد! مات در و دیوار بودم و با خودم حساب می کردم که این ها واقعا می تونن یه لشکر رو جا بدن
و این همه خونه و وسایل به چه کارشون میاد...؟!
که همزمان صدای خدمتکار با کت و دامن مشکی و کفش های ساق دار سفید نظرم رو جلب کرد.
ـ خانوم با کسی کار داشتین؟!
ـ نه اومدم خونه رو نگاه کنم و برم!
دو تا انگشت شصت و اشارم رو بهم چسپوندم و رو به زن که حسابی گیج شده بود،گفتم: آقا
کوچیکتون هنوز زندست؟
زبونش رو گاز گرفت، پشت دستش زد و به طبقه ی بالا اشاره کرد...
ـ اولین اتاق از دست راست، اتاق آقاست ولی فعال...
دیگه نایستادم به اراجیفش گوش بدم و با دیدن ادامه ی زیبایی های خونه، پله هارو سه تا یکی بالا
رفتم. به اولین اتاق که رسیدم در رو باز کردم و داخل پریدم..
با دیدن چیزی که رو به روم بود دهنم اندازه ی غار علیصدر باز شد ؛ اتاقی که به جرات می تونستم
بگم اندازه ی کل خونه ی ما بود و سرتاسرش با عکس های آقای خودشیفته، کاغذ دیواری شده بود!
سرویس اتاق به رنگ مشکی و سفید و با لباس هایی که تو عکس و تم عکس ها دیده می شد ست
شده بود. حاال از خودش بگم که دهن باز و پتو به بغل با نیم تنه ی برهنه روی تخت افتاده بود
پایان پارت 31