مای نیم ایز وروجک پارت 29
های گاییز پارت 29 بفرمایید ادامه
خیلی بدی!
لب هام رو روی هم فشار دادم و با چشم های درشت شدم، بهش خیره شدم. از این که از شدت
شوک، فحش بدی توی ذهنم پیدا نمی کردم که به نافش ببندم، از خودم بیزار بودم
نگاهم کرد، خنثی و عاری از هر حسی انگار فقط چشم هاش بلد بودن بخندن وگرنه که لب هاش
سختشون می اومد که کمر خم کننده و با انهنای قشنگی که می سازن خودی نشون بدن. سیگار
روشن کرد و با صدای سردی گفت:
-آقا من بد! مگه قبضش جلو در خونه ی تو میاد؟
با مشت روی داشپورت ماشینش زدم که دست خودم درد گرفت، از درد و حرص جیغ زدم و عصبی
گفتم:
- ببین من خودم کسایی رو زدم که تو زنگ در خونشون و نمی تونی بزنی! حالا واسه من لات شدی
و تهدیدم می کنی؟
باز هم یه نگاه گذری بهم کرد و مرموز گفت:
- بروسلی! فعلا که سوار ماشین منی و هیچ کاری هم نمی تونی بکنی ولی بهت پیشنهاد می کنم که
زیاد غر نزنی! یهو دیدی مثلا حوصلم رو سر بردی و بردم توی بیابونی ولت کردم..
_ فرار کن بابا ؛ بیابونی رو که تو میگی خودم گرگ هاش رو کشتم!
توی همون خیابون تاریکی که اون شب می خواستن بدزدنم، ماشین رو کنار زد. برگشت و با جدیت
به چشم های متعجبم نگاه کرد، توی جاش نیم خیز شد و بهم نزدیک و نزدیک تر شد.
کف پاهام رو با قدرت تمام به کفی ماشین فشردم، جوری که حس می کردم کف ماشین الان
سوراخ میشه و پاهام به زمین می رسه. یکی نبود بهم بگه آخه مرینت خر این ادرین از تو خرتره
الان اگه در ماشین رو باز کنه و از ماشین پرتت کنه بیرون می خوای چه گوهی بخوری؟ نه بگو دیگه
می خوای چیکار کنی؟
اما ادرینی که من می دیدم دستش رو به سمت دست گیره ی در دراز نمی کرد بلکه دستش
داشت به جای دیگه ای نزدیک می شد.. بیشتر خودم رو به صندلی چسبوندم. حسابی قالب تهی
کرده بودم، با استرس به چشم هاش که حالا درست رو به روی صورتم قرار گرفته بود و از هر وقتی
روشن تر بود نگاه کردم.
طی یه حرکت ناگهانی قفل فرمون که درست کنار دستم بود رو لمس کردم تا با تمام توان بزنم توی
سرش تا املت بشه، اما با کاری که ادرین کرد چشم هام از حدقه بیرون پرید:
ادرین- حالا چرا چشمات رو بستی و افتادی به جون اون لب زبون بستت؟ گفتم خودم ببندمش که
اولا ماشینم رو خراب نکنی و دوما منت یه کمربند بستن هم سر من نذاری!
برگشت و سر جاش نشست. خاک بر سر خرت کنن مری که این همه قمپز در می کردی همین
بود؟ بدبخت منحرف، بُرو بر وایستادی تا مثلا هر كار خواست بكنه؟
تو جام تکون خوردم و با حالت تخسی به خودم جواب دادم: نخیرم فقط منتظر بودم یکم دیگه بیاد
جلو تا با قفل فرمون توی سرش بکوبم!
ادرین- مرینت!
از فکر پریدم و با سرعت به سمتش چرخیدم، انگشتش رو که آماده و از عمد نزدیک دماغم نگه
داشت بود، محکم به دماغم خورد و درد بدی توی استخونش پیچید.
با درد و اشکی که توی چشم هام جمع شده بود، بهش خیره شدم و با گفتن:خر پرنده!
از ماشینش پیاده شدم، بعد از زدن یه لگد محکم به لاستیک جلوی ماشینش کلمو انداختم پایین و
یابو وار توی عرض خیابون رفتم تا ازش رد بشم.
عصبی بودم و داشتم توی سرم نقشه ی قتل ادرین رو می کشیدم که ماشین اول بعد از کلی بوق
و ترمز کمی قبل تر از من نگه داشت و کلش رو از شیشه بیرون آورد و شروع کرد به ناسزا گفتن،
اما انگار من توی یه دنیای دیگه ای بودم که متوجهش نشدم و همچنان مسر بودم که مثل تراکتور
طوری از خیابون رد بشم و به فکر روز بعدی باشم که قرار بود ادرین رو وسط یه ایل آدم و
همکلاسی ضایع کنم.
چند قدم بیشتر نمونده بود که به اون طرف خیابون برسم که ماشینی با سرعت برق اسایی داشت به
سمتم می اومد و نور بالا زد. تا من به خودم اومدم، دیدم که چیزی تا این که بخوام خدارو مالقات
کنم نمونده..
صدای در ماشین و پشت سرش یا خدای ادرین رو شنیدم...
توی اون وا نفس ها یک آن جدول کشی بلوار بهم چشمک زد و طی یک جهش بلند و سریع که تا
حالا از خودم سراغ نداشتم، خودم رو از کتلت شدن نجات دادم. به ثانیه نکشید ماشینی که حامل
عجل معلق من بود با سرعت سرسام آوری عبور کرد و بادش به صورتم خورد.
نگاه مضطرب اما خندانم به ادرین افتاد که دو دستش رو بر روی سرش گذاشت و شوک زده به
ماشینش تکیه داده بود، نه! شاید هم گیر پاهاش کشیده و برای حفظ تعادل روی کاپوت ماشین
افتاده بود..
بعد از چند ثانیه که تعدادی ماشین هم با سرعت زیاد از خیابون عبور کردن و من حالم یکم جا
اومد، خم شدم و با داد گفتم:
- چیه فکر کردی مردم و راحت شدی؟ من تا حلوای تو رو نخورم نمیمیرم دیلاق!
دست هاش از روی سرش افتادن، متعجب بلند شد و ایستاد. همین که نگاهش به قامت صحیح و
سالم من افتاد، زبونم رو تا فیهاخالدون براش در آوردم و گفتم:
- زدی ضربتی، ضربتی نوش کن!
انگار که تازه موتورش روشن شده باشه به قصد دنبال کردنم خیز برداشت که هول برم داشت و
دوباره بی دقت وارد عرض خیابون دو طرفه شدم تا بتونم به پیاده رو برسم و ادرین از دیدن این
صحنه هوار زد:
- هو.. هویی یابو یواش! ماشین هارو بپا! مامانت یادت نداده چجوری از خیابـ...
اون قدر ازش دور شده بودم که دیگه صدای بم و خش دارش بهم نرسید، همون طور که ایستاده
بود و خیره خیره نگاهم می کرد براش ادا در آوردم و سوار تاکسی ای شدم که جلوی پام نگه داشت.
به هر جون کندنی بود خودم رو به جلوی در خونه رسوندم و کلید رو به در انداختم، برای اولین بار
کلیدم رو توی کیف های دیگه ام جا نذاشته بودم.
اومدم کلید رو توی در بچرخونم که با صدای خانم مارپل)زن همسایه(از جا پریدم.
مارپل- مادر تا این وقت شب کجا بودی؟
چشم هام رو توی کاسه چرخوندم، یه نفس عمیق کشیدم و گفتم :
- دانشگاه!
یهو روی صورتش زد و گفت:
وا! مادر زایشگاه چیکار می کردی؟ مادر کی ازدواج کردی که کارت به زایشگاه هم کشید؟! حالا
چرا تنهایی؟ بچه ات کجاست؟ چون خانوادت نیومدن، تردت کردن؟
هوف حوصله ی تو یکی رو ندارم. بیخیال پرچونگیش شدم در رو باز کردم، داخل شدم و پشت سرم
در رو بهم کوبیدم.
حالا دوباره یه دردسر دیگه برام درست نمی کرد، خیلی خوبه. دکمه های مانتوم رو از همون سر
حیاط باز کردم و مقنعه ام رو هم همون جا در آوردم.
شما هم مثل من بند کفش هاتون رو توی کوچه باز می کردید یا فقط من این جوری بودم؟
یه نگاه به کفش های جلوی در انداختم و غر زدم: خدایا! آخه بد بیاری تا چه حد؟ الان وقت
مهمون اومدنه؟
تو دستشویی حیاط رفتم و یه آبی به سرو صورتم زدم، بلافاصله بعد از بیرون اومدن سرم رو پایین
انداختم و در ورودی رو باز کردم.
انتظار الینا اینا رو داشتم ولی کسایی بودن که حاضر بودم سر به تنشون نباشه! این ها اصلا با چه
رویی با ما رفت و آمد می کردن؟ اون قدر بدبخت و چشم تنگ بودن که خودشون رو با ما مقایسه
می کردن!
زن عمو زودتر از همه من رو دید، اخم هاش رو توی هم کرد و گفت:
- مرینت فکر نمی کنی الان وقت خونه اومدن نیست؟
سرم رو به نشونه ی سلام برای عمو و بچه هاش که نگاهم می کردن، تکون دادم و خیلی ریلکس رو
به زن عمو گفتم:
- شما درست می گیدباچشم به دخترش اشاره کردم حواسم نبود درسا جون تا دوازده رو رد نکنه
خونه بیا نیست! به هر حال ساعت کاری من این موقع تموم میشه!
کیارش و کیمیا رو انگار کارخونه ی تیتاب سازی برده بودن که اون جوری ذوق می کردن. مامان هم
که مدام سرخ و سفید می شد ؛ خودش می دونست که اگه الان بهم بتوپه،مهمون ها رو از خونه
بیرون می کنم!
یه ببخشید گفتم تا زودتر برم و لباس هام رو عوض کنم ولی صدای موزیه کیارش رو از روی پله ها
هم شنیدم که گفت:
_ درسا جان راستی شما کجا کار می کنی که هر وقت مامان میاد خونتون بهش می گن سر
کاری؟
وارد اتاقم شدم و از خستگی زیاد یه پیژامه مامان دوز پوشیدم و همون جوری خوابیدم.
با تکون های شدید کیمیا که هی تند تند اسمم رو با یه تن خفه صدا می کرد، بیدار شدم و لای
پلک هام رو باز کردم.
یه لحظه با احساس این که خواب موندم پاشدم و توی جام نشستم.
- وای دوباره خواب موندم؟ چرا زودتر صدام نکردی؟
کیمیا هی سعی می کرد که یه چیزی رو بهم بگه ولی من از هول و استرس زیاد فقط این طرف و
اون طرف می دوییدم تا لباس هام رو پیدا کنم.
آخر سر یه مانتو از رو جالباسیه پشت در پیدا کردم و پوشیدم،مقنعه ام رو هم سر کردم، می
خواستم از کیمیا خدافظی کنم که بین حرفم پرید و با خنده گفت:
کیمیا- کجا خواهر من؟ ساعت یک نصفه شبه
و به یک باره از خنده منفجر شد ؛ به پاهام اشاره کرد و بعد گفت:
- چه تیپ قشنگی!
یه نگاه به پاهام انداختم که هنوز پیژامه ی مامان دوز تنم بود، خودم هم خندم گرفته بود، هی
کیمیا می خواست بگه که خواب نموندم و من مدام توی حرفش می پریدم و می گفتم که خفه
بشه.
یه نگاه به پنجره ی اتاق کردم که پرده ی گلداری بهش آویزون بود و گفتم: میگم.. هوا چقدر
تاریکه!
دیدم خنده ی کیمیا بند نمیاد لباس های بیرونم رو کندم و روی سرش پرت کردم، دوییدم و روش
پریدم ؛ تند تند قلقلکش می دادم.
کیمیا- مری...مرینت..تورو خدا نکن... ایی نکن روا...نی...الان جیغ میزنم مامان بیادا
_ پاشو ببینم خرس گنده، واسه چی بیدارم کردی حالا؟
انگار که تازه یادش اومده باشه چی شده یه بشکن رو هوا زد ولی به ثانیه نکشید که دوباره خنده
امونش رو برید.
_ اه بس کن دیگه روانی! می گی یا خودم از تو دهنت بیرون بکشم؟
کیمیا- چرا برای شام نیومدی؟
- باهوش دیدی که خواب بودم ؛ بهتر که بیدارم نکردین.
توی جام دراز کشیدم و کیمیا هم جاش رو آورد کنارم پهن کرد و رو به من دراز کشید.
کیمیا- پاشو برو دو تا لیوان شیر بیار، از مدرسه کیک خریدم، از اون شکولاتیا، باهم بخوریمش..
دلم داشت التماسم می کرد: به منه بی نوا کمک کنید.
بشمار سه رفتم و دوتا لیوان شیر پر کردم و با خودم به اتاق آوردم ؛
کیک رو بینمون باز کرد و باهم خوردیمش. ازش پرسیدم واسه چی بیدارم کرده؟ مطمئن بودم که
مسئله ی مهمی بود، وگرنه عادت به مردم آزاری نداشت!
انچه خواهید خواند
ادرین:اوه کیه میره این همه راه رو؟ آدرس رو پیام می کنم، دیر برسی باید شمال پیدام کنیا!
***