♥خاطرات من♥ f2 p1
سیلام من بعد قرنی آمده ام بلی😐
هیچم متاسف نیستم که 200 قرنه که نپارتیدم 😌
-چشمم روشن مرینت بی خود کرده به شما علاقه داره اون با کسی ازدواج میکنه که من بگم
عمو و خاله رزیتا با بابا حرف زدن ولی فایده نداشت
بعد از اینکه رفتن بابا اومد سراغم
- تو این پسره رو قبلا دیده بودی ؟
اره فقط میخواست نظر منو بدونه
-برو تو اتاقت (با داد)
رفتم تو اتاق داشتم دیوونه میشدم بابا باهاشون خیلی بد حرف زد
الکس گفت : اجی تو که اخلاق بابا رو میدونی کاش با دایی حرف میزدی
-داداش اگه به دایی میگفتم هم هیچ فرقی نداشت
یه مدت گذشت آلو گفت بلوبری داره یه کارایی میکنه
تقریبا وسط های تابستون بود هوا خیلی گرم بود با الکس داشتیم شطرنج بازی میکردیم
که زنگ در خورد رزی درو باز کرد که مکس و مامانش با داد و بیداد اودن تو
مامانش شروع کرد به چرت و پرت گفتن
به رزی میگفت از تو انتظار نداشتم ما پسرمونو از سر راه نیاوردیم که بخوایم بدبختش کنیم باید میگفتی دخترت مریضه
نمیدونستم خوش حال باشم یا ناراحت
خوش حال بودم چون پشیمون شدن ناراحت از اینکه هرچی از دهنشون درومد گفتن
حتی به رزی گفت دخترت . من عمرن دختر این زن نیستم
فردای همون روز با پرتغال و آلو کلاس طراحی ثبت نام کردین . خخخ آلو و پرتغال اصلا لقبا رو حال میکنین😂😂
با حرفایی که آلو زد فهمیدم قضیه ی دیروز کاره لوکا بوده .
وقتی فهمیدم یکم ناراحت شدم به آلو گفتم
به داداشت بگو اصلا کار خوبی نکرده درسته اونا بیخیال شدن اما به چه قیمتی اون از مریضی من سو استفاده کرد
میتونست یه جور دیگه اونا رو منصرف کنه
-مری ناراحت نشو اون فقط بخواطر تو اینکارو کرد مطمئن باش کار دیگه ای از دستش برنمیومد (😅😂)
چند روز رفتیم کلاس روز پنجم آلو با داداشش اومد
بعد از سلام و احوال پرسی لوکا گفت : شنیدم از دستم ناراحتی ببخشید راه دیگه ای نداشتم از هر راهی وارد
میشدم بیخیال نمیشدن مجبور بودم
انقد مظلوم حرف زد که ناخدا گاه یه لبخند اومد اومد رو لبم واا من چم شده شاید لحنش فقط برای من مظلوم و کیوت بود
گفتم : اشکال نداره منم زود قضاوت کردم تازگیا خیلی حساس شدم
روزا میگذشت لوکا و باباش هر چند وقت یه بار میومدن با بابا حرف میزنم ولی بابا راضی نمیشد
یک شنبه ها ها با الکس میرفتیم سر خاک مامان و باهاش حرف میزدیم
نبود مامان خیلی سخت بود مخصوصا الان که خیلی بهش احتیاج داشتم
داشتم با الکس از خرید برمیگشتم خونه که خاله رزیتا صدامون زد و گفت دایی باهامون کار داشته
رفتین تو و به دایی زنگ زدیم
قرار شد بیاد ببرتمون پاریس
صبح با پرتغال رفتیم خرید
پرتغال برای عروسی دختر خالش دنبال لباس بود خیلی گشتیم ولی از هیچی خوشس نیومد اینقدر راه رفتیم
فک کنم پاهام تاول زد دیگه نمیتونستم راه برم
گفتم : پرتغاللل بسه دیگه بیا بریم خونه
-عه پرتغال عمته من که هنوز لباس نخریدم
من عمه ندارم فردا بیا بخر
- عه نداری ؟ پوفف باشه بیا برگردیم من که هیچجوره حریف تو نمی شم
راستی منو الکس فردا میریم پاریس چند روز نیستیم
-عه خوش بگذره
مسی راستی انقدر عه عه نکن دختره ی خیره سر 😑
وای ببخشید میگم مری قضیه ی لوکا رو به داییت گفتی ؟
نه هنوز با اینکه میدونم دل خوشی از بابا نداره ولی باید بهش بگم
وقتی رسیدم خونه صدای رزی و بابا میومد دیگه برام عادی شده بود هر روز دعوا داشتن الکس هم نرسیده بود خونه
شام رو آدامه کردم و منتظرش موندم همینجوری رفتم تو فکر به لوکا و حرفاش فکر میکردم
انگار جای خودش رو تو قلبم پیدا کرده بود قلبی که دیگه
تحملش برام سخت بود دردام خیلی بیشتر شده بود دیگه نمیتونستم به کارام برسم
صبح زود دایی اومد دنبالمون
طبق معمول اون شب خونه دایی اینا بودیم
دل دل میکردیم به دایی بگم ولی خجالت کشیدم
اون شب از درد خوابم نبرد تا صبح فکر کردم که چجوری به بقیه بگم
با اینکه لوکا رو تا یه حدی میشناختم ولی بازم دلهره داشتم
اگه با لوکا ازدواج کنم زندگیم بهتر میشه
دم دمای صبح خوابم برد
با صدای تامی کوچولو از خواب بیدار شدم وروجب انقدر سر و صدا میکنه تا همه بیدار شن
بعد از صبحونه خال اینا اومدن وسایل رو بار ماشین کردیم و راه افتادیم و رفتیم تفریح
همه چیز عالی بود ولی تو باغ به اون بزرگی یکی نبود که حرف دل منو به بقیه بگه .
همه داشتن با هم حرف میزدم خاله و زن دایی هم داشتن
ناهار درست میکردم رفتم کنار جنیفر و گفتم میشه با هم حرف بزنیم اونم با کمال میل قبول کرد چند قدم دور شدیم
که گفتم : ببخشید من الان باید این چیزا رو به مامانم بگم ولی ...
- چی شده ؟ کیه اون پسر خوشبخت😁؟
چی چی از کجا فهمیدی میخوام چی بگم
- از اونجایی که گفتی من باید این چیزا رو به مامانم بگم مبارکه پس بگو چرا از دیشب همش تو فکری
جنی ( جنی یه اسم کره ای اسم خواننده ی مورد علاقم ولی کوتا شده ی جنیفره دگ) من روم نمیشه به دایی بگم
این پارت طولانی بود رو مخم نباشید بای