مای نیم ایز وروجک پارت 28
های گایز مرسی از حمایتی که میکنید بفرمایید ادامه
پارت 28
شتر دیالق! ایشالله بری زیر تریلی اونم تریلی آشغالی!
نشسته بود روی صندلی چرخ دارش و پاهاش رو روی صندلی من گذاشته بود، به محض این که
لنگ زنان جلوی میز پذیرش رسیدم متفکر به ساعت مچی مارک رمانسونش که دسته های چرم
داشت و پشتش هم یه دستبند چرم ست بسته بود، چشم دوختم كه اشاره کرد و گفت:
_ کدو قلقله زن دو دقیقه و سی و سه ثانیه تاخیر داشتی!
جز حرص خوردن که کاری از دستم بر نمی اومد، آدامس طعم موزیم رو از دهن در آوردم و با کف
دستم روی ساعت و دستش که روی میز گذاشته بود، کوبیدم... تا جایی که امکان داشت زبونم رو
براش بیرون آوردم، گفتم:
_ مرد موزی! ریز می بینمت..
ادرین با چندش و نفرت به ساعتش نگاه کرد که آدامس موزی روی صفحه اش پخش شده بود و
یک تیکه ای از آدامس هم روی ساعد دستش چسبیده بود. تا دهن باز کرد که چیزی بگه، تلفن
کتابخونه زنگ خورد و قبل این که من دستم رو ببرم و برش دارم اون زودتر از من برداشتتش و برای
من زبون درازی کرد.
صدای داد اگرست بزرگ از پشت تلفن به وضوح به گوش می رسید که گفت:
_ تمام حرکات شما با دوربین داره چک میشه! اوضاعتون رو از اینی که هست بدتر نکنید! یا مثل
آدم به کارتون برسید و یا من به خدمت شما دوتا می رسم.
همون طور که ناگهانی شروع به حرف زدن کرده بود، بدون هیچ هماهنگی قبلی هم سخنش رو
کوتاه و تلفن رو قطع کرد.
من و ادرین از شوک زیاد به هم نگاه و لبخند مضحک و مسخره ای نثار هم کردیم که تهش به ادا
در آوردن ختم شد.
ادرین با تمام دقتی که توی خودش سراغ داشت، ساعت رو از دستش باز کرد اول خواست ساعت
به اون گرون قیمتی رو توی سطل آشغال بندازه، اما انگار پشیمون شد و طی یه ضد حمله ی بی
خبر صفحش رو به دماغم چسبوند که آدمسش کش اومد و ساعت روی مانتوم افتاد..
جیغ خفه ای از ترس کشیدم و با کلاسورم که روی میز گذاشته بودم به بازوش زدم.
_ وحشی! یکی زدی باید یکی بخوری...
و باز هم این یکی از دانشجوها بود که درست وسط دعوای ما سر رسیده بود و طلبکار نگاهمون می
کرد. ساعت کاری شروع شده بود و تنها صدایی که از ادرین شنیده می شد، یه آخ کشیده بود که
هر چند ثانیه یک بار به علت کندن همزمان ادامس و موهای دستش باهم از ته دل جیغ می
کشید!
دم دمای ظهر بود و تعدادی دانشجو همچنان یه کله در حال مطالعه بودن و من از این که بشینم و
هیچ چیزی نگم و هیچ کاری نکنم واقعا کلافه شده بودم. کاغذ آچاری برداشتم، از وسط تاش کرده و
برای ادرین که از بی حوصلگی چرت می زد، نوشتم:هر کی نشسته خره!
کاغذ رو به سمتش هول دادم و به محض این که متوجهش شد، خودم بلند شدم و ایستادم. با
چشم نوشته ی درشت و خوش خطم رو خوند و بی مهابا بلند شد و ایستاد. چند ثانیه ای کاملا
خنثی به هم نگاه کردیم و دوباره روی صندلی هامون نشستیم.
این بار ادرین خودکار به دست شد و با خط خوش نوشت :چنگال تو شست پای هر کی که کفش
پاشه!
در همون حینی که می نوشت با تمام دقت به زیر دستش توجه کردم و قبل از این که برگه رو به
سمتم بفرسته خم شدم و به سرعت شروع به در آوردن کفش های کتونی بند ریز خورم کردم.
ادرین که کالج با طرح پوست مار پوشیده بود،به راحتی با پاشنه پا کفش هاش رو در آورد.
سرگرمی جذابی برای دو عدد دانشجوی جوی بیکار شده بود، دوباره اقدام به پوشیدن کفش ها نکردم و
پا برهنه برگه رو به سمت خودم کشیدم و بزرگ نوشتم: هر کی نره با اون هایی که اونجا نشستن
روبوسی نکنه شب باید کتابخونه رو مرتب کنه!
کفش هامون که در آورده بودیم و تا بپوشیمشون یکم طول می کشید، زرنگی کردم و قبل از این که
ادرین به خودش بیاد پاهام رو توی کفش های گشادش کردم و لخ لخ کنان به سمت دختری که به
سختی درگیر حل یه مسئله بود دویدم، صورتش رو به سمت خودم چرخوندم و ماچ آبداری از
لپش گرفتم که چشم هاش قد توپ تنیس شد، اما من اصلا به روی خودم نیاوردم و کمرم رو صاف
کردم ؛ برای ادرین که بلا تکلیف و پا برهنه پشت میز وایستاده بود ابرو بالا انداختم.
شق و رق به پشت میزم برگشتم،روی صندلی نشستم و با چندش کفش هاش رو از پام در آوردم و
به این ترتیب روی برگه می نوشتیم و بی چون و چرا انجام می دادیم:
ادرین- هر کی مقنعه سرشه...
هر کی پیرهن تنشه...
ادرین- هر کی دیرتر بپره بالا...
-هر کی ادا میمون در نیاره...
.
.
.
ادرین- هر کی منو نبوسه باید تو کتابخونه عر عر کنه.
یه نگاه متعجب به مکتوب ادرین و یکی هم به چشم های خندونش انداختم و بلند گفتم:
_ برو از عمه سومیت کوچیکه از دست راست بوس بگیر، نکبت!
کسانی که توی کتابخونه بودن و مشخص بود که خیلی وقته دارن ما رو تماشا و با دیدن حرکات بی
صدامون غش و ضف می کنن، بشمار سه از خنده رو به هلاکت رفتن.
با حرص برگه رو پاره کردم و توی سطل آشغالی ریختم و به حالت قهر روی صندلی نشستم و به
بقیه اشاره زدم:
_ شماها درس بخون نیستین، پاشید برید پی زندگیتون بذارید ماهم به بدبختیمون برسیم.
تلفن ادرین که طی بازی تا رو به روی من اومده بود، زنگ خورد و اسم )امیلی( که به لاتین نوشته
شده بود روش نقش بست.
ادریت که همچنان ته خنده ی دقایقی پیش توی صورتش مشهود بود، به محض دیدن اسم زنگ
خورش اخمی درهم کشید و با خشم انکار نشدنی جواب داد:
- بله؟
- من کار دارمـ... گوش کن، بذار حرفم تموم بشه بعد بپر وسط حرفم! د میگم گوش بده!
- الان چرا داری گریه می کنی هان؟ من از تو پول خواستم؟ میگم من از تو پول خواستم؟
- بسته، تمومش کن! چرا خیال می کنی همه چیز رو می تونی با پولت بخری؟ هان؟
نه، نه، من خوشبخت نیستـ... آره راست میگی من کمبود دارم! تو برام کم گذاشتی، تو خواستی
که من عقده ای باشم! آره من روانی شدم ؛ تو روانیم کردی!
بعد از چند دقیقه مکالمه ی جنجالی تلفن رو قطع کرد و توی جاش نیم خیز شد، دست برد توی
جیب شلوارش و یه نخ سیگار بیرون کشید ؛ تا بین دوتا لبش گذاشت، ناخواسته دستم یکم جلو
رفت ولی تو هوا کنترلش کردم و گفتم:
_ سیگار ممنو...
برگشت و نگاه خصومت بارش رو نثارم کرد، گفت:
_ تو فضول مردمی؟
شونه ای بالا انداختم و با حرص گفتم:
_ اون قدر بکش تا جونت دراد!
کال سر جمع ما پنج دقیقه هم نمی تونستیم مثل دوتا آدم عاقل و بالغ باهم حرف بزنیم. بالاخره
حس "پرش از روی مانع" یکیمون گل می کرد و به هم می پریدیم.
حول و حوش آخرهای وقت کاری بود که برای لوکا نوشتم: کجایی؟
که بعد از چند ثانیه جواب داد: سلام مری خانوم. من جلوی در دانشگاهم!
به سرعت تایپ کردم: سواره یا پیاده؟
لوکا: ماشین زیر پامه، لازم به پرسیدن نیست ؛ تشریف بیارید می رسونمتون!
ادرین مثل زرافه سرش رو دراز کرده بود و صفحه ی گوشیم رو می دید، موبایلم رو کنار کشیدم و
شاکی گفتم :
- فضول مردمی؟ فضولو بردن جهنم!
شونه ای بالا انداخت و گفت:
- تو چی میزنی؟
در حالی که بلند می شدم و به سختی همه ی وسایلم رو توی یه دست جا می کردم تا با دست
دیگم جواب لوکا رو بدم، گفتم:
- چی داری بزنیم؟
بدون خداحافظی راهم رو گرفتم و از کتابخونه خارج شدم که زودتر به لوکا برسم تا اون بنده خدا
هم زیاد معطل نشه. تا ورودی دانشگاه گام های بلند برداشتم و به محض دیدن ماشین لوکا که
اون دست خیابون پارک کرده بود، براش دست تکون دادم و با حالت دو به سمت ماشینش دویدم
که یه چیزی مثل سرعت نور از جلوم رد شد و کمی جلوتر روی ترمز زد! رنگ لوکا پرید و به سرعت
از ماشین پیاده شد، اما با دیدن این صحنه که من سالمم و همچنان دارم به سمتش میرم نفس
حبس شده اش رو یکجا بیرون داد و دستی به موهاش کشید.
چند قدم مونده بود به لوکا برسم که از پشت کشیده شدم و این کشیدن تا یه مسافت زیادی ادامه
داشت. به سختی برگشتم و دیدم که ادرین با یه دست دستگیره کوچیک پشت کولیم رو گرفته و
می کشه و با دست دیگه اش سوئیچ ماشینش رو نگه داشته و محکم فشارش می داد.
جیغ زدم:هوش! چته وحشی؟ ایی... ولم کن! برو گوسفندهای باباتو این جوری دنبال خودت
بکشون!
همون طور که عقب عقب کشیده می شدم و مجبور بودم عقبکی قدم بردارم دو سه دفعه با آرنجم
به پهلوش زدم که آخش در اومد ولی همچنان برای انجام کارش مسمم بود و درنگ نمی کرد.
لوکا به سمت ما دویید که ادرین آروم طوری که من بشنوم گفت:
- بگو با من میای!
در حالی که همچنان تقلا می کردم که از شر دست های نیرومندش خلاصی پیدا کنم،گفتم:
-چرا باید بگم...
لوکا - هِر رم کردی چرا؟ کجا داری می بریش؟
چندتا از هم کلاسی های دختر هم که روی لوکاو ادرین نظر داشتن، وایستاده بودن و با کینه و
حسادت بهمون نگاه می کردن.
ادرین- می دونی که بخوام یه کاری بکنم، می کنم!:پس نذار دوست پسرت الکی کتک بخوره ؛ بگو
که بره!
با دست کشوندم و جلوی خودش انداخت، جوری که این بار مجبور بودم جلوتر ازش تند تند راه
برم.. چون اگه یکم سرعتم کم می شد، تلنگر سختی بهم می زد که تا حدودی به جلو متمایل می
شدم و اگه دستش رو از کیفم بر می داشت با صورت به زمین می افتادم.
قبل از این که لوکا به ما برسه، در ماشین کفیش رو باز کرد و پرتم کرد توش و در رو بست. هر
کاری که می کردم در ماشین از تو باز نمی شد!
ادرین به سمت لوکا که به ما رسیده بود برگشت، یقه اش رو گرفت و گفت:
- حرفی داری؟ با من تا دیر وقت کار می کنه عشقم می کشه خودم ببرمش!
تا دیدم لوکا هم یقه ی ادرین رو گرفت هول کردم و برای این که بیشتر از این آبروی نداشته ام
پیش بقیه نره به شیشه زدم و با داد گفتم:
- لوکا ولش کن این روانیه، تو برو خونتون. لوکا گفتم ولش کن! طوری نمی شه من با ادرین میرم!
لوکا با جیغ های ممتد من، یقه ی ادرین رو ول کرد و یکم عقب گرد کرد ؛ ادرین با تک خنده ی
صدا دار همیشگیش گفت:
- اونم یه نکبتی مثل توعه ها! ولی من آدمیم که: نه خود خورم، نه کس دهم، گنده شود به سگ
دهم! خودم می برمش ولی نمیذارم پاش به ماشین توی جانماز آبکش باز بشه!
لوکا خواست دوباره بهش بپره که با دیدن قیافه ی مچاله شده ی من از پشت شیشه های ماشین
ادرین بی خیال شد، "الله اکبری" زیر لب گفت و به سمت ماشین خودش حرکت کرد. ادرین یقه
ی پیراهن خوش دوختش که فیت تنش بود رو میزون کرد و با خنده رو به دخترهایی که کنار بلوار
به تماشا وایستاده بودن،:گفت:
جون بابا برسونمتون! -
دختره لپ هاش گل انداخت و به سرعت گفت:
- زحمت نشه؟
ادرین در حالی که از سمت راننده سوار ماشینش می شد،گفت:
- متاسفانه بخوای هم جا نیس ؛ دفعه ی دیگه اتوبوس میارم تا شاه عبدالعظیم در خدمتتون میشم
مادر!
وای نایستاد عکس العمل دختر علاف رو ببینه، پاش رو روی پدال گاز گذاشت و تا جا داشت
فشارش داد. یکم خود خوری کردم و در نهایت وقتی که دیدم نمی تونم طاقت بیارم، به یکباره جیغ
زدم:
- خیلی بدی
پارت 28 تقدیم نگاهتون شد امیدوارم خوشتون امده باشه اگر خوشتون امد تو کامنتا بگید اگر نه ایرادی داشت بگید برطرف میکنم